ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
اسپانیا
-------------------------------
خواهم ز چشم خود گره اشک واکنم
وز پشت اشک ، روی جهان با صفا کنم
آن ناخدای مانده به دریای حیرتم
دستی دراز جانب عرش کبریا کنم ........" یگانه"
روز گذشته در یک کلیپ " آهنگی بصورت رپ فارسی ر| " شنیدم که چند جوان میخواندند و عکسهایی را نشان میدادند که بسیار دردناک بود .......
آنروز که تو داشتی / من نداشتم / امروز که من دارم تو نداری /
نداری نداری نداری .....
من این زمزمه را نیز روزی از دوستی که از کنارم میگذشت شنیدم اما به روی خود نیاوردم ، لزومی نداشت که بگویم ویا فریاد بکشم که آن تخت طلایی که مرا بر آن نشانده بودند چدنی داغ و سوزنده بیش نبود که رویش را به رنگ طلایی درآورده بودند وآن تاجی را که بر بالای سرم نمایش میدادند از نوع کاغذی بود ! هیچ چیز بعد واصالت نداشت مانند امروز که همه به نوا رسیده اند اما نه بعد دارند و نه اصالت و نمیدانند با آنها چگونه برخورد کنند .
دخترکی ایرانی که درکازینوهای اروپا کار میکند ، میگوید هرشب عده ای را میبینم که مرتب آنجا هستند آنها بیمار قمارند خودشان باور ندارند هرشب و همیشه آنجا هستند !!!
من تنها یک گردنبد داشتم که از اشکهایم ساخته بودم وحلقه ای که از تلخی ناکامیهایم بر انگشتم بود ، همین نه بیشتر ، هرچه بود یک نمایش بود یک تاتر بود که به یک یک تراژدی دردناک ختم شد .
امروز فریادم به آسمان رفت و از او که ظاهرا خالق من است بازخواست میکردم ، کار تو چیست ؟ کار تو این است که عهده ی را به رنگهای مختلف بسازی وسپس دردریاها غرقشان کنی؟ .
کار تو این است که عده ای را بر صندلیهای مخمل سرخ بنشانی برده هارا به صف کرده به آنها بگویند که " ما برای رنج به دنیا آمده ایم !!! خوشی ما در دنیای دیگری است واین جملات را هزار باز ار کودکی تا میانسالی در گوش ما فرو کنند تا ما آوازخوانان برایشان برنج بکاریم و گندمهایشانرا ارد کنیم !!
پاهایمان برای رفتن به جلو دچار تاول است وباید به اهستگی گام برداریم تا خواب خوش آنها را بهم نریزیم ، وتنها به آنها بیاندیشیم ، دم به دم چشمان خودرا به روی همه جنایتهایشان ببندیم ، وبا خود بگوییم :
بزرگا ن وآنها که دیده بصیرت دارند با افتاب بزرگ میشوند ! ودر روز بلند جاودان روز روشنایی آنهاست ؟!
خرد خود را مانند یک سقز به درون معده خود فرو بریم وچراغ دل را خاموش سازیم ، وازته دل با آنها بخندیم ویا با آنها بگرییم وآنها کوس تهی مغزی و کوته بینی مارا بر سر هربازار بکوبند .
ما رهروان ابدی نشان و آینده مانرا درگذشته مبینیم امروز ما ، دیروز است وهیچگاه به فردا نیاندیشیدیم وآفتاب را ، روشن ندیدیم وامروز وفردای مارا ، آن مردان قبیله عصر هجر از ما گرفته اند مارا درسایه نشانده اند ما آفتاب دیروز راذخیره کرده ایم خودما درسایه برودتها نشسته ایم بینش امروز ما به فردا نیست به روز های گذشته است ! هیچگاه نمیتوانیم فردا را روشن ببینم چون به آن نمی اندیشیم .
من دوست میدارم ، به هرزبانی که بیان شود ، من دوست میدارم ، اما باید درپنهانی ترین زوایا ی قلبم این جملاترا بیان کنم ، من همان نماد شور ناپذیرم ، اما پنهان ازدیده ها همه نقش هارا بر لوح ضمیرم کشیدم ، اما درپنهانی وبه همه کلمات معنا دارم بی آنکه کسی آنها را بداند ، هنوز دوست میدارم ، ومیل دارم هر لحظه بشکلی درآیم ودل بربایم .این دوست داشتن را درکلمات عریان یسازم نه درلفافه خود فریبی ، اما نمیگذارم مرا بو بکشند ویا مرا مزه مزه کنند ویا بشناسند من همان ( شاید ویا باید ویا اگر ) هستم نه بیشتر .
وهمیشه یک احتمالی بسیار دور درخودم پنهان دارم ومیدانم که آن حقیقتی را که به ان ایمان آورده ام پیش پا افتاده نیست ..ث
بر گریه هایم مخند به سوزهایم نگاه کن
شمعم که اشک ریزم وآتش بپا کنم
ای عشق همتی که ز گر داب نیستی
تا دامن کرانه هستی شنا کنم
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 18/07 /2018 میلادی /.....؟
اسپانیا
-------------------------------
خواهم ز چشم خود گره اشک واکنم
وز پشت اشک ، روی جهان با صفا کنم
آن ناخدای مانده به دریای حیرتم
دستی دراز جانب عرش کبریا کنم ........" یگانه"
روز گذشته در یک کلیپ " آهنگی بصورت رپ فارسی ر| " شنیدم که چند جوان میخواندند و عکسهایی را نشان میدادند که بسیار دردناک بود .......
آنروز که تو داشتی / من نداشتم / امروز که من دارم تو نداری /
نداری نداری نداری .....
من این زمزمه را نیز روزی از دوستی که از کنارم میگذشت شنیدم اما به روی خود نیاوردم ، لزومی نداشت که بگویم ویا فریاد بکشم که آن تخت طلایی که مرا بر آن نشانده بودند چدنی داغ و سوزنده بیش نبود که رویش را به رنگ طلایی درآورده بودند وآن تاجی را که بر بالای سرم نمایش میدادند از نوع کاغذی بود ! هیچ چیز بعد واصالت نداشت مانند امروز که همه به نوا رسیده اند اما نه بعد دارند و نه اصالت و نمیدانند با آنها چگونه برخورد کنند .
دخترکی ایرانی که درکازینوهای اروپا کار میکند ، میگوید هرشب عده ای را میبینم که مرتب آنجا هستند آنها بیمار قمارند خودشان باور ندارند هرشب و همیشه آنجا هستند !!!
من تنها یک گردنبد داشتم که از اشکهایم ساخته بودم وحلقه ای که از تلخی ناکامیهایم بر انگشتم بود ، همین نه بیشتر ، هرچه بود یک نمایش بود یک تاتر بود که به یک یک تراژدی دردناک ختم شد .
امروز فریادم به آسمان رفت و از او که ظاهرا خالق من است بازخواست میکردم ، کار تو چیست ؟ کار تو این است که عهده ی را به رنگهای مختلف بسازی وسپس دردریاها غرقشان کنی؟ .
کار تو این است که عده ای را بر صندلیهای مخمل سرخ بنشانی برده هارا به صف کرده به آنها بگویند که " ما برای رنج به دنیا آمده ایم !!! خوشی ما در دنیای دیگری است واین جملات را هزار باز ار کودکی تا میانسالی در گوش ما فرو کنند تا ما آوازخوانان برایشان برنج بکاریم و گندمهایشانرا ارد کنیم !!
پاهایمان برای رفتن به جلو دچار تاول است وباید به اهستگی گام برداریم تا خواب خوش آنها را بهم نریزیم ، وتنها به آنها بیاندیشیم ، دم به دم چشمان خودرا به روی همه جنایتهایشان ببندیم ، وبا خود بگوییم :
بزرگا ن وآنها که دیده بصیرت دارند با افتاب بزرگ میشوند ! ودر روز بلند جاودان روز روشنایی آنهاست ؟!
خرد خود را مانند یک سقز به درون معده خود فرو بریم وچراغ دل را خاموش سازیم ، وازته دل با آنها بخندیم ویا با آنها بگرییم وآنها کوس تهی مغزی و کوته بینی مارا بر سر هربازار بکوبند .
ما رهروان ابدی نشان و آینده مانرا درگذشته مبینیم امروز ما ، دیروز است وهیچگاه به فردا نیاندیشیدیم وآفتاب را ، روشن ندیدیم وامروز وفردای مارا ، آن مردان قبیله عصر هجر از ما گرفته اند مارا درسایه نشانده اند ما آفتاب دیروز راذخیره کرده ایم خودما درسایه برودتها نشسته ایم بینش امروز ما به فردا نیست به روز های گذشته است ! هیچگاه نمیتوانیم فردا را روشن ببینم چون به آن نمی اندیشیم .
من دوست میدارم ، به هرزبانی که بیان شود ، من دوست میدارم ، اما باید درپنهانی ترین زوایا ی قلبم این جملاترا بیان کنم ، من همان نماد شور ناپذیرم ، اما پنهان ازدیده ها همه نقش هارا بر لوح ضمیرم کشیدم ، اما درپنهانی وبه همه کلمات معنا دارم بی آنکه کسی آنها را بداند ، هنوز دوست میدارم ، ومیل دارم هر لحظه بشکلی درآیم ودل بربایم .این دوست داشتن را درکلمات عریان یسازم نه درلفافه خود فریبی ، اما نمیگذارم مرا بو بکشند ویا مرا مزه مزه کنند ویا بشناسند من همان ( شاید ویا باید ویا اگر ) هستم نه بیشتر .
وهمیشه یک احتمالی بسیار دور درخودم پنهان دارم ومیدانم که آن حقیقتی را که به ان ایمان آورده ام پیش پا افتاده نیست ..ث
بر گریه هایم مخند به سوزهایم نگاه کن
شمعم که اشک ریزم وآتش بپا کنم
ای عشق همتی که ز گر داب نیستی
تا دامن کرانه هستی شنا کنم
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 18/07 /2018 میلادی /.....؟