جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۶

عطار وفلسفه او

امروز در میان کتابهای بهم ریخته و بهم فشرده ام چشمم به دیوان شیخ فرید الدین  عطار افتاد که خوشبختانه در سفر اخیرم توانستم آنرا درون  کیفم جای بدهم  بقیه نمیدانم کجا هستند .

من در بین اشعار او حس وطن پرستی را بیشتر احساس کردم تا یکتا پرستی و غیره .، او از زال و گم شدن فرزندش بیشتر سخن گفته تا از ابراهیم و اسحق !

باز کن چشم  وببین  کز پی نشانی درجهان 
نور با آب سیه  از یک مکان آید پدید

عطار  با این مرحله  نخستین  برخورد انسان را با اضداد درونیش در میابد و از بیخبری انسان از خدای درونش حکایت میکند  هر ایرانی   که با او آشنا  بوده / بارها  فلسفه و اشعار او را مرور کرده است .

نقطه ایست در جانم  هردو  کوم گردویی / من بگرد آن نقطه  دایما  چو پرگارم 
بسکه  همچو پرگاری  گرد  پا و سر  بگشتم /  چون نیافت  آن نقطه  محو کرد پندارم 
چون نماند  پنداری من بماندم ، بی من / نیست  آگهی  زانکه  ذزه ای ز عطارم

جستجو ، مانند حرکت پیرامون  گشتن پرگار  به دور نقطه ای است که درمیان  جان در تاریکی است  و هیچکس به آن نمیرسد  و همیشه انسان محو در همین پندارها ی پیرامون خویش است   و زمانی که هیچ فکری نماند انسان دور خود میچرخد تا خود را بجوید  تا آن "من" را  بدا بحال کسی که بی " خود و من" " باشد واین همان حقیقتی است  که انسان از آن بیخبر است .

هر انسانی  به هیچ سبب   همچنان در جستجو ست ،  نه بزای آنکه چیزی را در گذشته می دانسته و فراموش کرده است  مسئله انسان  مسئله معرفت  او نیست  که فراموش کر دن چند یا یک دانسته  باشد بلکه مسئله  انسان خودش و گم کردن خودش میباشد .

ما امروز در  جمع اضداد گم شده ایم ، از این خیابان به آن خیابان میرویم ، دنبال چیز هستیم که نمیدانیم چیست و نمیدانیم که خود ما  هستیم که گم شده ایم  یا ما را گم کرده اند ،  ما در هر حالی که باشیم  احساس میکنیم  که  آن حال اضداد را گم کرده ایم 
بسوی عارف میرویم ، بسوی ناصح میرویم ، بسوی جوکی ریاضت کش میرویم ، بسوی دین و مذهب میرویم بسوی نذورات میرویم بسوی کعبه میرویم .

ای دل از دریا ، چرا تنها شدی  /  ازچنان دریا کسی تنها شود ؟
هر که دور افتد  ز جایی ، از طلب /  میدود تا  زودتر آنجا شود
ماهی از دریا چون به خشکی اوفتند /  می تپد  تا چون سوی دریا شود

زندگی  همیشه از نو زاده شدن است  آنکه در انتظار روز رستاخیز نشسته مرده ای بیش نیست  واین مردگانند که در انتظار آن روز نشسته اند تا دوباره زنده شوند .

ما که دور از اصل خویشیم باید خود را بیابیم ،  نه آنکه منجمد و سخت  و سرد و خشک بنشینم و فرمایش بفرماییم  ما باید به دنبال خودمان باشیم و خودمان را از نو زنده کنیم .
ما که بودیم  ؟ کجا بودیم و امروز کی هستیم ؟

عشق بالای کفر و دین دیدم  / بی نشان از شک و یقین دیدم
کفر و دین و شک و یقین گر هست / همه با عقل همنشین دیدم
چون  گذشتم  ز عشق  و صد عالم /  چون بگویم  که کفر و دین دیدم
هر چه هستند  ،  بند راه وجودند / سد  اسکندری من این دیدم
البته زمانی که در کمبریج بسر میبردم مرحوم تقی تفضلی عطار را تفسیر کرد و به دست چاپ داد البنه گویا " منطق الطیر" عطار بود که بیشتر به مذاق آن ملای مکلا خوش آمده بود ..نفهمیدم آیا فروشی داشت یا در کتابخانه کینگ کالج  کمبریج مدفون شد .
چندان در خور من نیست که درباره این بزرگ مرد والا منش سخن بگویم اما او را مبرا از هر وابستگی های ساختگی روز دیدم .پایان 
ثریا / اسپانیا / جمعه 20 اگتبر 017 میلادی ..

پیشروان درهم ریخته


آسمان صاف و شب آرام 
بخت خندان و زمان آرام 
خوشه ما فرو ریخته در آب 
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب ........."ف. مشیری" 
-------
ای کاش چنین بود ،  نیمه شب دردناک شب  درهم و برهم و من بی خواب ، در تختخواب خود می غلطیدم و باین زمانه میاندیشیدم و باین  سر زمین نکبت بار  که خود را آماده ساخته تا لباسهای کهنه و نپوشیده اش را از درون صندوقها بیرون  بکشد و سری درمیان سرهای که کم کم آنها  نیز بر باد میروند  ، بر کشد .
خنده دار است  این شهر واین مردم اگر صدایی از کنارشان بر نخیزد زنده نیستند اما این صدا را خودشان باید ایجاد کنند نه من مسافر خسته . 

برای پیشرفت وزنده بودن باید عده ای را به دور خود جمع کنی ، من تنهاییم را دوست دارم و اگر آنچنان ثروتمند بودم یکی از فازهای دریایی را میخریدم و در بالای آن سکونت میکردم تا تنها آسمان بالای سرم باشد و دستم به خورشید و ستارگان برسد و از پایین باین مورچه های جونده و رونده بنگرم .

 بی پیشرفت و دانش دیگران نمی توان جلو رفت ، و نمی توان خود را جلو کشید ، و کشیدن مردم هم کار آسانی  نیست هرکس اندیشه خود را برتر والاتر می پندارد .
امروز نمیتواتم دهانم را  باز کنم  و ایرادی بگیرم بمن خواهند خندید و خواهند گفت تو متعلق به همان سر زمینی هستی که چهل سال فاشیست اسلامی ترا در چنبره خود گرفته است و چه بسا عده ای از این گدا یان را نیز خریده باشد .

من نمیتوانم عده ای را بجلو بکشم ، چون میل ندارند بیاندیشند ،  شاید به اکراه بتو نگاهی بیاندازند  آنگاه درهمان جایی که هستند میایستند  و چنگالهایشان را در همانجایی که بودند فرو میکنند تکان خوردن برایشان  سخت است .

آنها درماندن و ایستادن درک آزادی میکنند ، همه مردم این زمانه به همین گونه اند ، خسته شده اند  
و ما از چه چیز سخن میرانیم ؟  آزادی خواهی  وهم پیمانی ؟! درعین حال میل داریم  پیشتاز و پیشرو هم باشیم .

امروز همه بقول معروف وا داده اند ، مانند سنگهای غلطانی هستند  که هرچه آنها را میکشیم سنگین تر میشوند ،  و یه همان تزتیب از آزادیخواهی ما میکاهند .

من در این گوشه در این زندان انفرادیم  تنهای تنها هستم ، هفته ها بیرون نمیروم کاری به کسی ندارم ، اما ....بکارم کار دارند !
و من دارم درد له  شدن زیر پای این استرها را احساس میکنم بی آنکه بتوانم خود را حرکت بدهم چرا که تنهایم ویک دست صدا ندارد .
حال عده ای با اشتیاق در انتظارند که تاریخ آنها را فرا بخواند ، آن قحبه های پیر که گذشته شان را شسته و پاکیزه نموده اند حال درپی بیدار قهرمانانی هستند که آنهارا از خواب چند هزار ساله شان بیدار نموده بر سطر نوشته هایشان بگذارند . روزی در ویرانی سر زمین من دست و نقشی مهم داشتند و امروز تاریخ ساز شده اند بهر روی همراهانشان را خوب انتخاب گرده اند .

من آهسته آهسته راه میروم و در تاریکی مقصدم را میجویم و آنچنان می پندارم که گویی دوستی در تاریکی انتظارم را میکشد  گویی بیگانه ای در آن سوی مقصد مرا فرا میخواند و من از رفتن اکراه دارم .

شب گذشته حدود ساعت هشت زنگ در خانه بشدت به صدا درآمد منتظر هیچکس نبودم  گوشی را برداشتم صدای پیر زنی  که نمیدانم چه چیزی میگفت و یا چه چیزی را میخواست به درستی تشخیص ندادم اما سئوال بود  جوابم نه بود گوشی را گذاشتم دوباره و سه  باره .  گوشهایم را گرفتم و به اطاق خوابم پناه بردم  و تا این ساعت نمیدانم کی بود و چه میخواست .
خودشان هر صدایی را بلند کنند مهم نیست شاید غلط زدن بی امان من روی تختخوابم و یا رفتن به حمام صبح زود ایشان را بیخواب کرده است بهر روی باید در صدد تحقیق بر آیم واین است زندگی ما .
حال چگونه به نور مهتاب در برکه آبی بیاندیشم ؟ 
و به نور خورشید درمیان لجنها و مدفوع آلوده که در اثر باران همه خیابانها را انباشته  بوی گل را استشمام کنم ؟ ... پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /
20/10/2017 میلادی ......./.

پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۶

سکوت بلبلان فصل



سالهاست که منبع خبری من ( سایت گویا ) میباشد  و سالهاست که در وسط یک صفحه یک میز فکسنی چوبی با دو چراغ  حباب دار ویک آیینه فکسنی مجزا گذاشته شده وزیر آن مینویسد "
اطاق ارایش فرح !!!
من نمیدانم فلسفه  آن چیست و اگر میل دارد که چیزی را از اذهان پاک نکند چرا از دفتر کار شاه عکسی نمیگذارد  !!!!!وگمان نکنم اطاق آرایش ایشان باین فلاکتی و بیمقداری بود ....بگذریم 
این سایت ها دیگر حالم را بهم زده و مرا واقعا و ادار به بالا آوردن کرده است ، در یک وبلاگ دیگر مردی  از جناب " سروژ"  آن ثروتمند مجارستانی الصل یهودی آنچنان قدر دانی کرده واو را بزرگ خطاب کرده است که واقعا من گاهی شک میکنم شاید در بعضی از جاها بعضی از وجوهات میرسد که این تبلیغات را به راه میاندازند ." سروژی "که بنیان گذار انقلابات رنگی است وبه قول خودش سرمایه اش را روی کشور ها [داو] میگذارد نه روی ژتون  کازینوها .

بهر روی نیمه شب دیشب از صدای باران بیدارشدم و آمدم نوشتم گویی همه چیز روبراه بود به هنگام نوشتن وارد دنیای بهتری میشوم  سپس رفتم روی تابلتم خبرها را بخوانم در تلویزیون اندیشه آقای پرویز کاردان که برایش خیلی حرمت قائلم دومیهمان داشت یکی خسرو فروهر و دیگری دکتر منوچهر یزدی از ایران سخن گوی حزب " پان ایر انیسم| " نام این حزب چه خاطراتی را برای من زنده کرد  ، چه دوران خوشی داشتیم در مدرسه ما هم برای خود حزبی را انتخاب کرده بودیم ، مصدقیها مدال مصدق را به سینه میزدند ، تود ایها دوکبوتر پلاستیکی با شاخه زیتون و پان ایرانیستها تنها پرچم ایران را  بر سینه جای میدادند و چقدر زنگ تفریح این گروه ها بهم میریختند و کتکها نوش جان میکردیم .
چه دوران خوشی بود 
حال تنها باید  به تماشای میز ارایش فرح خانم بنشینم !

چقدر خوشحال شدم از اینکه پرویز کاردان بر خلاف گفته های آن پیر مرد خسرو را دعوت کرد وا ز او بسیار تجلیل و نام برد و تلفن هایی که از ایران میشد تنها خواهش داشتند برنامه او را زود ترازساعت نیمه شب بگذارند .
گمان کنم سوژه خوبی برای آن پیرمرد خراسانی درست شده تا دوباره در این هفته طی دو برنامه اش پر  و پاچه همه را بگیرد خوشبختانه من برنامه هایش را بلاک کردم  تنها من میتوانم از روی یوتیوپ ببینم نه بیشتر ! اینهم برای خود نعمتی است که تو مجبور نیستی قیافه های گمشده دیگران را در هیبت های تازه ببینی و آنچه را که در ذهنت بوده پاک کنی . 

روز بیست و ششم این ما ه زاد رود تولد شاهنشاه و روز بیست و نهم روز منشور حقوق بشر توسط کوروش میباشد و مردم  همه گرد این دو جمع خواهند شد هرچند جناب ریاست جمهور در سازمان ملل با افتخار بگوید ما ملتی " مذهبی " هستیم آنهم درست در زمانیکه دنیا میرود تا مذهب را بگوشه اطاقکهای خلوت خود بفرستد با نام خدا سر زمین ما را نابود ساختید که نابود شوید ونام خدا را نیز از لوح سینه مردم پاک کردید .

خدا یعنی وجدان و انسانیت که شما فاقد آن هستید .
خدا همان دمی بود که آب شد ، باد شد ، گیاه شد ، جانور شد و در پایان انسان شد و در سینه انسانهای بزرگ به جایگاه خدایئ اش رسید  و در گسترش طبیعت خود را آفرید  و گیتی بوجود آمد و خدا در مقام والایی از همه این موجودات قرار گرفت  ، شما او را از عرش به فرش کثیف مادیات کشاندید  و آن انسانی که چکیده ذات خدا بود ، گم شد .
حال باید به دنبال خویش آفرین باشیم ، خود را بیافرینیم دریک کسوت و شمایل واقعی انسانی گویا در آن سر زمین دیگر خدایی قادر نخواهد بود بر عرش کبریا بنشیند و بندگانش را راهنمایی کند بر روی آن خاک زهر آلوده و لبریز از خون و نادانی .پایان 
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه 19 آکتبر 20117 میلادی .


حریم خصوصی !

ما کشورهای  درحال رشد و یا درحال فرو پاشی و یا درحال ویرانی ، کمتر بخودمان ، افکارمان و رفتارمان  میاندیشیم  باورهای خود را چه درست و یا غلط موید قرار داده باید آنها را به دیگری نیز تحمیل کنیم ، زندان  را ما ساخته ایم که مردمان را سالها درون آن نگهداری کنیم یا بپوسند و روحا نابود شوند ، و خود زندانبانیم ، اگر آزادانه هم راه برویم باز خود را در زندان احساس میکنیم در حالیکه کاری نکرده ایم تنها پای بند عقاید خودیم و میل داریم عقیده خود را نگاه داشته از آن پیروی کنیم ، اینهمه محفلها ، مجالس و حبسها و بگیر و ببند ها تنها برای همین است که دیگران هم باید مانند ما بیاندیشند .

در آن زمان که یک دختر بچه کوچک بودم  برای یافتن خود و پیدا کردن خودم  بواسطه غرق شدن درا فکار دیگران دچار دگرگونیها میشدم  ، زمانی فرا میرسید که میل داشتم نا پدید شوم ، گم شوم و سپس نامم را در لیست گمشدگان بگذارند ، خسته بودم از تجاوز و دستمالی پسران کوچه در راه مدرسه و یا با دوچرخه مرا به داخلی جوبی هول دادن  یا در خانه که مجبور بودم هزاران جواب  به سئوالهای احمقانه دهم  ، بنا چار چادر برسر میکردم و به مدرسه میرفتم تا از تجاوز دیگران درامان باشم اما با دوچرخه سوار  چشمان مرا میدید و دورم میچرخید تا آنکه سر انجام به داخل جوی میافتادم ، به ناچار بعضی از روزها از نوکر خانه کمک میگرفنم تا مرا بمدرسه برساند.

این تجاوزها  به حریم خصوصی ما همیشه ادامه داشته است خود را قهرمان می پنداشتیم از اینکه  توانسته ایم دیگری را در جوی آب انداخته  و بخندیم ، زنان کوچه با چادر نمازهایشان با بچه های بغلشان دور هم در کنار کوچه مینشستند و تخمه می شکستند و در انتظار رفت و آمد کسی بودند که مانند آنها نبود ، این زنان مربی مردان و زنانی آینده ما بودند بنا براین نباید امروز از اینکه می بینیم همه درحال فحاشی به یکدیگر و یا تجاوز به حریم خصوصی دیگری هستند تعجب کنیم ، مگر ما چند باسواد و یا با معلومات داشتیم و آنکه کمی بیشتر میدانست ویا چند صباحی را در فرنگ گذرانده بود بجای آنکه نتیجه بررسی و دانش خود را به بقیه تفهیم  و یا ارائه دهد   از همه دوری میکرد و در یک برج عاج مینشست . پیروی و کپی برداری ما از کشورهایی نظیر چین  سرخ آن روزها و روسیه آنروزها و مکزیک و ایتالیا ی فاشیست برایمان  یک رویا بود ویک هدف .

من هنوز اشعار آن شاعران چپی و سرگردان را که کتابهایشان برگ برگ شده اند و به ناچار درون یک کیسه پلاستیکی آنها نگاهداری کرده ام در گوشه ای برای تاریخ آینده نگاه داشته ام گاهی نگاهی به آنها میافکنم عده ای مرده اند و چند نفری که  زنده مانده اند در گنج خانه سالمندان بو گرفته و هنوز در انتظار " گودو" نشسته ان و بخیال خود نسلی بودند سازنده .
در آن زمان منهم مانند خیلی از زنان و دختران از زمان خود جلو تر میرفتم اما مرا جن زده و 
یا دیوانه خطاب میکردند ! واز صمیم قلب میل داشتم که گم شوم و بجایی بروم که روی کسی را نبینم .اما به دامان این خود باختگان پناه نبردم  ، بخودم پناه بردم .

کم کم آن مردم  به کمبود ها عادت کردند و کم کم یادشان رفت که باید شعور و مغزشان را بکار بگیرند و از آن استفاده کنند و من هنوز هم نفهمیده ام چرا ما مردم اینهمه کوشش بخرج میدهیم تا دیگران را مخدوش کنیم .
دنیا دارد رو به سرازیری میرود  از طبیعت آن گرفته تا انسانها و آن چند نفری که باقی مانده اند  بجای آنکه دست یکدیگر را بگیرند تا در بخار حجیم لجن گم نشوند بر عکس یکدیگر را بطرف چاهکها ی متعفن هول میدهند.

چرا سعی نمی کنیم آن نیمه خالی وجودمان را با آن نیمه حقیقتی که در وجودمان هست پر کنیم ؟  همیشه به ان نیمه باطل آویزانیم و آن نیمه باطل ماست که همیشه حاکم بر افکار و شعور ما میباشد .
روز گذشته مجبور شدم برای اولین بار خودم را وارد دنیایی بکنم که بمن ارتباطی نداشت اما در این فکر بودم که آیا آن شخص در آن سن بالا نمیتواند با زبان دیگری سخن بگوید؟ و ذهن ها را بانشاط نماید او حقیقت را پنهان میکند  و به سود آن نیمه از کار افتاده و نا جورش  پناه برده از آن بهره مند میشود برا ی او یعنی عمق والایی و دانش در حالیکه از نظر من یک بلاهت بلکه یک خیانت است .

او و امثال او دریک دوزخ  حقیقی میسوزند و مشغول جمع آوری خاکروبه هایی هستند که از دستشان دور افتاده و چه بسا گندیده است ؛ همان شعور باطن آنها ، جدال با اهریمن درونی کار بسیار مشکلی است خود من از اینکه به کسی کمی کینه دارم مرتب خود را سر زنش میکنم اما این کینه برای خود من نیست برای از دست دادن سر زمینم و بیرون راندن نسل جوان و از بین رفتن آنچه که رشتیم و پنبه شد. کسی که در خارج بزرگ شود عمق وطن پرستی را نمیداند  همه حواس او به همان جایی است که رشد کرده حال یا  در خود سر زمین  زیر دست معلمین و راهبه های خارجی و یا در خارج ، خودش را از دیگران جدا ساخته خوب او توانست به آرزوهایش جامه عمل بپوشاند اما به چه قیمتی ؟ به قیمت فروش دختران و پسران  ما در کشور های عربی و فساد بالا در متن جامعه و کثافتی که در آن غوطه میخورند و آنرا دنیا میپندارند.
من هم در دوران دانش آموزی عضو انجمن شیر و خورشید سرخ بودم ، من هم پیش آهنگی کردم اما آنچه را که من آموختم با این آموخته ها فرق دارد من یک انسان ساخته شدم .پایان 
ثریا ایرانمنش  » لب پرچین « / اسپانیا .
19/10/2017 میلادی ...


چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۶

پیرمرد خراسانی

این یک نامه سر گشاده است و میدانم که همه ـآنرا  خواهند خواند/
امروز از سر عصبانیت  خندیدم  نه از شدت شوق و لذت . 
من میل ندارم مانند شما کلمات را در زرورق بپیچم  و تحویل دیگران بدهم و در لفافه فحاشی کنم ، بهر روی نان خور شما از جایی است و ابخشورتان از جایی دیگر .
امروز احساس کردم اطاقم و دستهایم  بو گرفته است  و دلم برای آن شاگردان و نوباوگانی سوخت که روزی  زیردست شما تربیت شده  لابد امروز آنها هم قمه کش و صلواتی شده اند .

یک برنامه چهل وپنج دقیقه ای شما سر تا سر فحاشی باین و آن است  نتیجه چه میخواهید بگیرد ، واین کلمات مستهجن را درباره دیگران بکار  بردن چه لذتی بشما میدهد اگر حسابهای  خصوصی با اشخاصی دارید حد اقل لباسهای چرکتان را جلوی ما نشویید  بشما چه مربوط است اگر آن مرد جوان بقول شما دون ژوان جرجیو ارمنی دوست دارد تاریخ را باز گو کند  لابد فرهنگش را دارد ، بشما چه مربوط است اگر فخر آور میل دارد بعضی مطالب را بیان نماید ، بشما چه مربوط است گر صدر برنامه اش میگیرد یا نمیگیرد ، شما چکاره اید ؟ شاید دمکنی  و یا صدا خفه کن هستید ! 

بارها سعی کردم با مهربانی برایتان ایملیی بفرستم و مشگلات واقعی را بیان کنم و شما را ودار سارم تا کمی هم باین مشگلات بپردازید اما شما کار خودتاترا ادامه میدهید " طنزی درقالب کثافت ".

گاهی برای شهر بانو  تره هم خورد نمیکنید زمانی بایشان تبریک میگویید  زمانی رضا شاه دوم را به سخره میگرید وغیره ، نمیدانم این مرحوم محمد مصدق چه چیز بوداری برای شما به ارث گذاشت که هنوز بوی آنرا به مشام جانتان میکشید>
او در حد همان کیانوری ها و امثالهم میباشد نه بیشتر یک نوکر بی بی سکینه غلام دست به سینه و شما پادوهای او در کنج مطبخ آش را بهم میزنید و شوربا میپزید .

با این  فرهنگ میخواهید ملت را نجات دهید؟ با این کلمات میخواهید ملتی را سر پا نگاه دارید ؟.
متاسفم ، خیلی متاسفم بعضی ها  خوب پیر نمی شوند بو میگیرند و حال آدم را بهم میزنند .
چرا دیگران نباید حرفشان  بزنند ؟ چه چیزی از شما کم میشود ؟ مامورند ومعذور ؟ بشما چه مربوط است شاید خود شما هم یکی از آن صدا خفه کن ها باشید  ؟ 
بهر روی دولت جمهوری اسلامی امروز وبقول شما ایران سابق سازمان امنیتش بسیار قوی و هشیار است پول فراوانی هم خرج میکند .
هی کژ میروی مژ میروی همه را بباد تمسخر میگیرید ؟ آه از این مردم .

شما مانند خیابانی باریک هستید که کوچه ها و خیابانها را قطع میکند  عبور را ناممکن میسازد ،  با رانندن  از یک خیابان به خیابان دیگر و درب هر خانه را کوبیدن ثمری ندارد تنها کم کم بینندگان خود را از دست خواهید داد و مشتی بیچاره پیر مرد و پیر زن مشتاق روی شما خواهند بود .
متاسفم ، خراسان ، دکتر منوچهر اقبال را به مردم ایران هدیه کرد ، خراسان اعلم را داشت ، خراسان عماد خراسانی را داشت 
و خراسان امروز علم الهدی را دارد و شما را....پایان روزگارتان بر وفق مراد باد 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا /18 اکتبر 2017 میلادی .....

جامعه از هم گسیخته

من این ایوان نه تو را نمی دانم نمی دانم 
من این نقاش جادو را نمی دانم نمی دانم 
گهی گرید گریبانم گهی سازد پریشانم 
من این خوش خوی بد خو را نمی دانم  نمی دانم ...... مولانا 
نه ، نمی دانم ، 
زیر پای ما شب است و بالای سرمان نیز شبی تاریکتر ، از نیمه شب رعد و برق وآ سمان گرفت برق ها رفتند ومن کورمال کورمال به دنبال شمعی میگشتم تا آنرا روشن کنم 
راست در تختخوابم خوابیدم بودم و به سقف تاریک مینگریستم و غرش آسمان  و چند قطره باران که کام خشک زمین را آبیاری میکرد ، گوش فرا میدادم بدون برق آ تلفن هم نیست ، آب هم نیست بقیه که جای خود را دارند .

سرانجام امروز صبح توانستم تابلت را با زکنم  ......اوف 

دیگر خسته ام بهتر است حرفش را نزنم . هرکجا پای میگذاری زیر پاهایت لجن است ،  پای را که از لجن بیرون میکشیم آفتاب نیز میرود . و آن چشم حقیقت بینمان روشن میشود که :
چه ملتی بودیم ، چه کردیم و چه ها نکردیم و چه میکنیم و چه خواهیم کرد ؟!.

خوب پای در کجا بگذارم و چشم را به کدام نقطه بدوزم ؟ این چشمانند که گام بر میدارند و شعور را بررسی میکنند  چشمی که در هنگام  پایمان را در جایی میگذاریم بما میگوید غلط است .
روز گذشته عکسی برایم فرستادند که جمعیتی غول مانند  جلوی آرچ " ماربل آرچ " دمرو شده نماز میخواندند در حالیکه پرچم های سرخ و سیاه و سبز بر درختان گره خورده بود .

بیاد روزی افتادم که در کمبریج ، داشتم یک آگهی چریکی مرگ بر شاه را میخواندم و درتعجب بود م که خانمی مسن بمن نزدیک شد و گفت :
اگر در سر زمین خودت مشگل داری شهر ما را کثیف نکنید !!! باو جواب دادم ، تنها دارم میخواتم .....واین کار من نیست !

این همان سر زمین است امروز غولهار ا از شیشه بیرون آورده و قادر نیست آنرا به درون شیشه برگرداند و همه جا  رخنه کرده اند حتی درمدارس این شهر کوچک واین دهکده .
دختر زیبایی را بسر حد مرگ مجروح کرده بودند چرا که جوان بود و زیبا .
به پلیسها حمله میشود با شیشه چشمان یک پلیس را از کاسه بیرون کشیدند ، 
کجا میتوان گریخت؟  حال آفتاب سر زمین ها غروب کرده است ، تاریکی همه جارا فرا گرفته  و جامعه ای که همیشه یکجا بایستد  نه چشمانش خواهد دید ونه پاهایش قدرت حرکت خواهند داشت .

این روزها همیشه پایمان روی شب استوار است نه د ر روز و زیر پرتو درخشان خورشید .
گامهای ما در چه زمانی به حرکت در خواهند  آمد ؟  برای زندگی دو گام بیشتر نداریم یا در روشنایی و یا در تاریکی  باید از روی شبها گذشت  باید به روز رسید ...
اما با کدام انسان میتوان همراه بود ؟  با این موجودات بو گرفته و از کار افتاده یا نو جوانان غرق در فساد.! پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا .
18/10/2017 میلادی /.
-----------------------
عکس متعلق به بازار گنجعلی خان "کرمان" است .