جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۶

پیشروان درهم ریخته


آسمان صاف و شب آرام 
بخت خندان و زمان آرام 
خوشه ما فرو ریخته در آب 
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب ........."ف. مشیری" 
-------
ای کاش چنین بود ،  نیمه شب دردناک شب  درهم و برهم و من بی خواب ، در تختخواب خود می غلطیدم و باین زمانه میاندیشیدم و باین  سر زمین نکبت بار  که خود را آماده ساخته تا لباسهای کهنه و نپوشیده اش را از درون صندوقها بیرون  بکشد و سری درمیان سرهای که کم کم آنها  نیز بر باد میروند  ، بر کشد .
خنده دار است  این شهر واین مردم اگر صدایی از کنارشان بر نخیزد زنده نیستند اما این صدا را خودشان باید ایجاد کنند نه من مسافر خسته . 

برای پیشرفت وزنده بودن باید عده ای را به دور خود جمع کنی ، من تنهاییم را دوست دارم و اگر آنچنان ثروتمند بودم یکی از فازهای دریایی را میخریدم و در بالای آن سکونت میکردم تا تنها آسمان بالای سرم باشد و دستم به خورشید و ستارگان برسد و از پایین باین مورچه های جونده و رونده بنگرم .

 بی پیشرفت و دانش دیگران نمی توان جلو رفت ، و نمی توان خود را جلو کشید ، و کشیدن مردم هم کار آسانی  نیست هرکس اندیشه خود را برتر والاتر می پندارد .
امروز نمیتواتم دهانم را  باز کنم  و ایرادی بگیرم بمن خواهند خندید و خواهند گفت تو متعلق به همان سر زمینی هستی که چهل سال فاشیست اسلامی ترا در چنبره خود گرفته است و چه بسا عده ای از این گدا یان را نیز خریده باشد .

من نمیتوانم عده ای را بجلو بکشم ، چون میل ندارند بیاندیشند ،  شاید به اکراه بتو نگاهی بیاندازند  آنگاه درهمان جایی که هستند میایستند  و چنگالهایشان را در همانجایی که بودند فرو میکنند تکان خوردن برایشان  سخت است .

آنها درماندن و ایستادن درک آزادی میکنند ، همه مردم این زمانه به همین گونه اند ، خسته شده اند  
و ما از چه چیز سخن میرانیم ؟  آزادی خواهی  وهم پیمانی ؟! درعین حال میل داریم  پیشتاز و پیشرو هم باشیم .

امروز همه بقول معروف وا داده اند ، مانند سنگهای غلطانی هستند  که هرچه آنها را میکشیم سنگین تر میشوند ،  و یه همان تزتیب از آزادیخواهی ما میکاهند .

من در این گوشه در این زندان انفرادیم  تنهای تنها هستم ، هفته ها بیرون نمیروم کاری به کسی ندارم ، اما ....بکارم کار دارند !
و من دارم درد له  شدن زیر پای این استرها را احساس میکنم بی آنکه بتوانم خود را حرکت بدهم چرا که تنهایم ویک دست صدا ندارد .
حال عده ای با اشتیاق در انتظارند که تاریخ آنها را فرا بخواند ، آن قحبه های پیر که گذشته شان را شسته و پاکیزه نموده اند حال درپی بیدار قهرمانانی هستند که آنهارا از خواب چند هزار ساله شان بیدار نموده بر سطر نوشته هایشان بگذارند . روزی در ویرانی سر زمین من دست و نقشی مهم داشتند و امروز تاریخ ساز شده اند بهر روی همراهانشان را خوب انتخاب گرده اند .

من آهسته آهسته راه میروم و در تاریکی مقصدم را میجویم و آنچنان می پندارم که گویی دوستی در تاریکی انتظارم را میکشد  گویی بیگانه ای در آن سوی مقصد مرا فرا میخواند و من از رفتن اکراه دارم .

شب گذشته حدود ساعت هشت زنگ در خانه بشدت به صدا درآمد منتظر هیچکس نبودم  گوشی را برداشتم صدای پیر زنی  که نمیدانم چه چیزی میگفت و یا چه چیزی را میخواست به درستی تشخیص ندادم اما سئوال بود  جوابم نه بود گوشی را گذاشتم دوباره و سه  باره .  گوشهایم را گرفتم و به اطاق خوابم پناه بردم  و تا این ساعت نمیدانم کی بود و چه میخواست .
خودشان هر صدایی را بلند کنند مهم نیست شاید غلط زدن بی امان من روی تختخوابم و یا رفتن به حمام صبح زود ایشان را بیخواب کرده است بهر روی باید در صدد تحقیق بر آیم واین است زندگی ما .
حال چگونه به نور مهتاب در برکه آبی بیاندیشم ؟ 
و به نور خورشید درمیان لجنها و مدفوع آلوده که در اثر باران همه خیابانها را انباشته  بوی گل را استشمام کنم ؟ ... پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /
20/10/2017 میلادی ......./.