جمعه، آذر ۱۹، ۱۳۹۵

تاریخ مغشوش

کریسمس از راه میرسد ، با ساز ودهل وکلی زینت آلات رنگی درخت وچوب وشیشه وشمع ، " یلدای ما " زودتر میرسد آرام بیصدا وکسی نمیداند  که چرا ناگهان تولد حضرت عیسای از چهاردهم اکتبر به بیست و چهارم دسامبر یعنی  چند  روز بعد از یلدای ما تغییر یافت ، این را باید از محققین وتاریخدانان که هرروز کمتر میشوند وحوصله تاریخ نگاری را ندارند وامروز هر کسی به دلخواه خود میتواند ناریخی برای سرزمینش بیابد پرسید ،  مانند ما که ناگهان تبدیل شدیم به هجری بجای شمسی واز تاریخ تمدن دوهزار ساله هم خبری نیست بخاک فرو رفت . البته من تاریخ مسیحیت را خوانده ام ومیدانم اما درحال حاضر اینجا جایش نیست .

من به هر بدبختی که باشد شب یلدارا محترم شمرده خانه را غرق نور وروشنایی میکنم اگر کسی هم نیاید خودم تنها مینشینم تا سپیده صبح تا زمانیکه خورشید دوباره تاج پر نورش را بر قله های سپید برفی بیافشاند .

میماند شام وناهار کریسمس ، مرافعه وبحث های زیادی بر پا میشود ، یکی میگوید  خانه ما ، دیگری میگوید نه خانه تو سرد است خانه ما ، سومی میگوید نه من هیچ کجا نخواهم آمد باید با خانواده ام باشم  حق دارد مرد خانواده است باید درکنار همسر وفرزندانش باشد ، حانه مامان  ، نه میز ناهارخوریش کوچک است وجایش کم  .همه این انتقادات که رفع شد وقرار شد که دریکجا جمع شویم ، سر میز شام یا ناهار ، فارسی حرف نزنید ، اسپانایی  حرف بزنید تا همسر من بفهمد ! انگلیسی هم حرف نزنید چون او انگلیسی نمیداند ؟! اینجا همه بسخن پردازی مشغول میشوند ، گیلاسهای شراب بسلامتی سا ل نو بالا میرود ، 
مادر جان تنها ، درگوشه ای نشسته  ، ازچه بگوید ؟ به به عجب شام مطبوعی ؟ کمی نانرا با سوپش میخورد واز جای بر میخیزد  آنها می نشینند ، حرف میزنند از در ودیوار ، اوف خوابم گرفته ! حوصله ام هم سر رفته ، بنشینم کاناستا بازی کنم ، تا اینکه شب آنها تمام شود . کادوهایشانرا باز کنند ونخود نخود هرکس رود خانه خود  ، به به عجب شب دلپذیری بود ، مانند مسلمانان  از موزیک که خبری نبود ، رقص وپایکوبی هم بیرون از خانه درون پارکها یا کلوپها درخانه مزاحم همسایگان خواهی شد ، ماما ن غذایی میپرد دیگر غذای دیگر وسومی دسر وآن یکی درخانه اش زیر درخت کریسمس   درسکوت نشسته چون  عید همسرش ششم ژانویه میباشد ! این جا روز  ششم را هم غصب کرده اند برای دادن هدیه وکادو روز ششم را بنام روز شاهان نامگذاری کرده وکادوها را میدهند ، خدارا شکر میشود این ما ه از زیر مخارج کادوها در رفت وما ه آینده به آنها کاودیشانرا داد .

چهار روز تعطیلی ، درخانه ، تنها نشسته ام ، بافتنی را هم به د ور انداختم ، نه درخت گذاشتم ونه آویزه ای تنها خانه
را وشومینه را با شمع های رنگین آراستم برای شب یلدا ، برایم مهمتر از همه شبهاست ، عید نوروزهم که دراینجا به خاک سپرده شد . چون ما درکنار ایرانیان عزیز نیستیم تا درجشنهای آنها شرکت کنیم بچه ها یا باید کار کنند ویا حوصله ندارند برایشان کریسمس جالبتر است .
امروز به برنامه مسعود اسدالهی در تلویزیون کانال ایران فردا متعلق به شیخ علی رضا نوکر شیخ عربستان که ساعتی  به هرکس که میل داشته باشد اجاره میدهد ، نگاه میکردم ، یک برنامه چهل وپنج دقیقه ای با چند خبر وچند ثانیه موسیقی واعتراض همین تمام شد اگر آن نانوایی بزرگ مخارج واجاره آنرا به شیخ علیرضا نپردازد همین برنامه هم قطع خواهد شد .اینها تمام برنامه هایی است که من از ایرانیان عزیز خارج از کشور میبینم ، عده ای را که نمیشناسم  وآنهایکه میشناختم دیگر مانند مسعود اسداله الهی دچار لکنت شده اند  !  بنا براین دور هرچه جشن وشادی است خط کشیدم دیدم که جمهوری اسلامی بدون ایران دراینجا هم برنده  شد . »من میل ندارم ایران را به دنبال جمهوری اسلامی بگذارم «. بعلاوه شک دارم که بیشتر این مردمی که درآن سرزمین درهم میلولند ایرانی باشند ،  ما زندگی سالمی داشتیم سلامت وسالم ، نه از ایدز خبری بود نه از اعدام های دسته جمعی ونه از تجاوزات خیابانی ونه از بیخانمانان کنار کوچه ها ، اینها حتی رحم ندارم یک گرم خانه  با غذا برای این بیچارگان بسازند ودر سرمای زمستان آنهارا از مرگ نجات دهند  ،  بچه های خونین وزخمی در سوریه که تبدیل به تلی از خاک شده وآن شتر گردن دراز حاضر نیست تاج وتخت را رها کند دل هر انسانیرا بخون میکشد واشک هر انسانی را جاری میسازد  نوشتن  دراین باره چندان طولانی خواهد بود که از حوصله این صفحه حارج است   شاید روزی یک جمهوری مردمی خارج از دین سالاری روی کار  بیاید آنوقت میتوانم سرم را بالا ببرم وفریاد بکشم ، درحال حاضر همه فریادهای من روی همین صفحه است که چقدر آن پاک میشود وچقدر آن به دست خواننده من میرسد  . روزی اینها از زیر خروارها خاک بیرون خواهند زد ، تاریخ یعنی همین . سرگذشت یک همشهری . ثریا / اسپانیا / نهم دسامبر 2016 وچه سال شوم ووحشتانکی بود. ث

فضیلت

نازنین دوستی از ایران  در دو خط برایم نوشته بود :

فلک بمردم نادان دهد زمام مراد 
تو اهل دانش وفضلی همین گناهت بس

بخوبی میدانم گناه بزرگی است ، آنهم درمیان مردمی که هنوز به پرده سیاه نادانی یکهزارو چهارصد ساله خویش چسپیده اند ، مردمی که به آنها گفتند ، خواندن خیام ، نظامی گنجوی ، وحافظ حرام است اگر میل داشتید پند وامثال سعدی را بخوانید .
بخوبی میدانم که چه گناه بزرگی است داشتن فضیلت .

در میان جوانان امروزی سر زمین  من بیمن تکنو لوژی  آنها  همه چیز را فرا گرفته اند حتی از ما که ادعای فضل ودانش داریم جلو زده اند واین امید واری میدهد که چه بسا روزی خاک ما سرجایش بماند اگر چه ما برگهای پراکنده دراطراف دنیا زیر دست وپای اسبهای وحشی خورد میشویم .

باین این نتیجه رسیدم که طبیعت با فرزندان خوب خودش همراه است واگر عده ایرا  میخورد از دوحال خارج نیست یا آنهارا خیلی دوست میدارد ویا بیزار است از آنچه که بوجود آورده است ناراضی است ، طبیعت پاک ، تمیز وارام است اگر کسی پشت باو بکند یعنی با ابلیس پیوند بسته است .

طبیعت همیشه با من همراه بوده است ومن این را بارها وبارها دیده ام ، اگر آن شب از صدای زنگ بیدارنمیشدم چه بسا درخواب خفه شده بودم ، مرا بیدار کرد که هی ، بلند شو واین لباس نکبتی را که از الیاف مصنوعی درست شده وبتو بعنوان کتان قالب کرده اند بیرون بیار ، جورابهایترا نیز از پاهایت بکش بیروم جلوی گردش خونت را گرفته است ومن پس از انجام همه این دستورات  توانستم تا صبح راحت بخوابم .

طبیعت همیشه وقوع حادثه را قبل از اتفاق بمن میرساند جایی که نباید بروم یا حالم بد میشود یا زمین میخورم ویا پایم پیچ میخورد اما اگر من مانند یک بچه لج باز رفتم همان بر سرم میاید که امروز آمده مانند رفتن به لندن وخوردن به زمین وشکستن پا ودویاره پیچ خوردن وسه باره روی همان پا افتادن ، نه ، من لندن را دوست ندارم  خاطرات دردآوری برایم تجدید میشود ، 
خانواده تیمسارهای رنگ ووارنگ ، خانوادهای تازه به نو رسیده ناگهان  درپوست حیوانات خودرا به نمایش میگذارند ، خانواده های دزد که پولهای سر زمین مرا برداشته ودرلندن صرف خرید املاک کردند وحال تریاک از سفارت میخرند ودود میکنند وبا اعضا سفارت  دست درست هم دارند ، آواز ها ورقصهای چندش آور  اوف نه  میهمانیهای نمایشی !!!، نه ، من  تنها بخاطر عزیزی رنج این سفررا برخود هموار میکنم  بنا براین نباید بروم . ودیگر دور این سفررا خط کشیدم هیچگاه دیگر پایم به لندن نخواهد رسید روزی ادعا کردم اگر مردم مرا بسوازانید وخاکسترم را دررود تیمز بریزید ، اوف . چه غلطی کردم  اگر درتوالت  عمومی  بریزند بیشتر خوشحالترم تا درآن گنداب لبریز از لاشه ها ومرده ها .

شب گذشته خوابها ی طلایی میدیدم شجریان را خواب دیدم آلان کجاست ؟ حالش چگونه است در رویای من بسیار زیبا وسر حال وداشت با من بحث میکرد سپس خانه اش را گم کرده بود ومن باو  گفتم ما دریک هتل هستیم واطاق شماره پنج متعلق به شماست !
حال دراین فکرم که ما به کجا خواهیم رفت ؟ 

طیعت بمن میگوید هیچی چیز دیگر عوض شدنی نیست ، نه خانه ات ، نه مبلمان آن ونه حتی چیزهای ضروری بنا براین به آخر خط رسیده ام  ودیگر توقعی هم ندارم همین زندان انفرادی با آمدن چند ملاقاتی  یکساعته یا نیم ساعته برایم کافی است گاهی هم ملاقاتها  نسبتا طولانی چند روزه دارم !  هیچ چیز را نمیتوانم عوض کنم اگر چه ساختمان برسرم فرود آید .  طبیعت راهنمای خوبی است برای همه ما اگر درست به او گوش فرا دهیم وباو دل بسپاریم .

من آن ابر اندوهیگنم  بی هیچ بارانی 
نه اشکی بر زمین میبارم ونه برقله کوهی 
 من آن ستاره ام که که بر روی پیشانیم 
گرد اندوه را مهر کرده اند 

درحسرت آرزوی  کوهساران ودمای صبحگاهی 
وآن تاجی که آفتاب  بر سرم مینهد 
آه میکشم  دیگر با هر سیمی 
پیچ وتاب نمیخورم 
درانتظار فردایم ، فردای بی فردا 
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
09/12/2016 میلادی/.
اسپانیا .


پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۵

آوای ناقوس

دلا منال ز بیداد وجور یار که  یار 
ترا  نصیب همین کرده است  واین است داد
---
 واین است داد ، از صدای یک زنگ بیدار شدم ، یک تک زنگ، موبایل خانوش بود دستگاهها همه خاموش بودند ساعت هم ندارم که زنگ بزند ، تنها صدای یک تک زنگ بود مانند زنگی که شبهای کریسمس پاپا نوئل به صدا درمیاورد ، تکانی بخود دادم زنگ دوم مرا ازجا پراند ، این زنگ چیست ؟  ساعت اچهاروچهل وپنج دقیقه صبح بود ، تابلت بالای سرم خاموش بود آنرا روشن کردم تاببینم شاید خبری ویا پیامی ، اما همه همه چیز آرام وساکت بود .بیرون هم هوا تاریک وهمه چیز در سکوت شب فرو رفته بود .

روز گذشته برای چندمین بار  به تماشای فیلم " سایونارا" با شرکت مارلون براندو نشستم این فیلم اولین فیلمی بود که اقتدار امریکارا بیان میکرد بازیهای بسیار خوب وداستان تا اخر ترا میبرد  ، موزیک متن با آوازهای ژاپنی لطیف وزیبا ، شام تنها چند شاتوت وتمشک خوردم تازه خسته از خرید برگشته بودم ، یلدا نزدیک است باید تدارک یلدارا ببینم برای من کریسمس یک بازی کودکانه ویک مارکت است ، حال خسته به رختخواب رفتم ملافه های تازه عوض شده سپید همانند برفهای قله ها ی دست نخورده گرم  وارام درانتظار یک خواب راحت بودم ، اما آوایی زنگ مرا بیدار کرد و پس از انکه دوباره خوابیدم دچار تنگی نفس شدم از جا برخاستم پیرامه را بیرون کشید م همان پیژامه ای که ظاهرا صددرصدر کتان است اما مانند یک پلاستیک مرا درخود پیچیده بود با آنکه گران آنرا خریدم ، همه چیزرا ا زتنم بر.کشیدم وبه حمام رفتم سرم وصورتم ودستهایم را به آب سرد وخنک سپردم پنجره را گشود م درانتظار هوای تازه !!هوایی که ایستاده بود تکان نمیخورد برگ از برگ جدا نمیشد . وتمام فکرم بسوی آن زنگ بود ، آیا اخطاری است ؟ مهم نیست من آماده ام هر ساعت هردقیقه هرثانیه اما نه به دست دکترها بلکه با پاهای خودم .
امروز تعطیل است پریزوز هم تعطیل بوده یعنی همه هفته تعطیل بود دلم برای مردم این سرزمین که اینهمه کار میکنند !!! میسوزد ، احتیاج به تعطیلیهای طولانی دارند !  امروز روز ( کنسپسیون ایمکولادا ) میباشدیعینی بارداری باکره !! ودوهفته دیگر بارش را برزمین میگذارد ! دین را نمیتوان زیر سئوال برد  ، همین است باید مانند جنگها  ، مانند شب تاریک آنرا قبول کرد . 

ناصحم گفت  که جز غم چه هنر دارد عشق ؟
گفتم ای خواجه عاقل ، هنری بهتر ااز  این ؟
 اگر چه مستی عشقم  خراب کرد ولی 
اساس هستی من زین خراب آباد است .........اشعار متن " خواجه حافظ شیرازی "

جانبازان وادی عشق  از ثروت دنیا یی بی بهره اند اما این جماعت  شهریارانی هستند  که بظاهر  کمر مرصع شاهی را  وتاج پادشاهی  را بر سر ندارند .
ومن همه عمر در همین راه گام برداشتم " عشق به شرافت ، عشق به انسانیت ، وعشق به معشوق ، عشق به پاکی روح وجسم .امروز دیدم دیگر توان آنرا ندارم که برخیزم وفریادبردارم  که ریا مکن ،  دورویی با دیگران مکن ، به هر بی سرو پایی مهر مورز  وعشق را آلوده مساز  ، نه دیگر درتوانم نیست ، کسانیکه از این مرحله بدورند تعداشان از من بیشتر است  عده ای تنها تظاهر به پاکی وعشق میکنند ونام عتشق را الوده میسازند .

هر گز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است درجریده عالم دوام ما 

همه اینها تنها برای نوشتن خوبند نه برای مصرف روزانه ، حال با یک لیوان آب پرتغال سرد ویک لیوان چای بدون اشتها دارم این چرندیاترا مینویسم ، بیشتر ازاینها نباید نوشت ونباید گفت جرم محسوب میشود نام کسی را نباید برد نفرت پراکنی ممنوع وووو.......
همه چیز ممنوع است چیپسها را ببازار آوردند آنرا بر مچ دستهایمان میبندد وهمه میتوانیم بدانیم که کجا هسستیم اما نمیدانیم که کی هستیم ؟!.
هر صبح شمعی روش میکنم وبه پرپر زدن او مینگرم 
با کوله باری از ادوه خویش،
تنها درآنسوی اطاقم ، شبهای پاییز رو  به زمستان دارند 
از مردن ماه میترسند 
وار تاریکی شبهای دراز 
اما خورشید دوباره طلوع خواهد کرد 
یلدای همیشه باقی نمیماند هرچند طولانی باشد 
سر انجام صبح روشن فرا خواهد رسید وخورشید درآسمان 
طلوع خواهد کرد وانوار طلاییش را 
بر روی جهان پخش خواهد نمود 
یلدی ما هم روزی به پایان میرسد 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
08/12/2016 میلادی /.
اسپانیا .

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۵

مرگ در عسرت

روز گذشته حادثه ای مرا سخت تکان داد شاید برای  خیلی ها بی نفاوت باشد اما برای من دردناک بود ، پس  ازآتکه سیلابها فروکش کردند و کمی شهر ها آرا م گرفتند وآفتابی نیمه مرد ه بر فراز  شهر تابید ، معلوم شد زنی بیست وهفت ساله که در شهرک زیبای ومد ورعنایی جان باخته یک دختر بیست وهفت ساله اهل رومانی بوده که ارباب !! درب کلاب را به رویش قفل کرده وفرار را برقرار ترجیح داده خود وسایر همکاران شریفشان از معرکه فرار میکنند واین دختر بیچاره درآن کلوب زیر فشار آب غرق شده ومیمیرد  حال آنکه مینویسند دریک " محل تجارتی " طبیعی است محل تجارت سکس  مواد مخدر وآدمکشی  که رونقش این روزها از گلدسته ها ومناره ها وزنکهای کاتدرالها بیشتر شده است .

عده ای سود جو ونامرد گرد جهان به دنبال دختران وپسرانند که بلی اینجا بهشت واقعی است بشما خانه میدهند کار میدهند مدل میشوید معروف میشوید چه بسا ( ملکه ) بشوید دختران فریب خورده درانباری محبوس میشوند تا موقع بهره برداری درکنار خیابانها هتلها ومنازل شخص ویا در محل جنابت .

سیلاب وحشتناکی بود وما هر آن درانتظار فروریختن سقفهایمان بویدم خانه های زیادی ویران شدند عده زیادی را جریان سیل برد که نیمی در پرده پنهان است ، از شب گذشته تمام وقت به سرنوشت آدمها میاندیشیدم ، آیا سرنوشت ما دست خود ماست ؟ ویا دست دیگری درکار است ؟ وآیا بقول مرحوم محمود خان ستاره هار ا میشکنیم ویا محکم نگاه میداریم ؟ دیدن مادربزرگهای مشهور امروز نیز مرا بفکر میبرد ، چه دستی درکار ساختار این آنسانها بکار رفته که ازازل تا به ابد از دنیا ومافیهایش بهره میبرند وچه دستی درسرنوشت آن دختر بیچاره نقش داشت ؟! 

دنیا ومافیها ، باید با آنها کنار آمد ویا کاری بکارشان نداشت در گوشه ای مانند مرغ دانه برچید وخورد ویا ......

گویا از ماه آینده نوشته هایمان نیز کنترل میشوند واگر اندکی از خط خارج شویم ، نوشته ها پاک ومحو ودست آخر همین صفحه را که هر روزعرض وقطر آن رو به نقصان میرود وکوچکتر شده وآب میرود از دستمان بگیرند ، خوب هنوز میتوان درمغازه های چینی دفترچه ومداد وخود کار یافت ومیتوان با ماژیک نوشت که :

بیزاارم از دنیای کثیفتان ، بیزارم از مهربانی های مصنوعیتان ، بیزارم از محکوم کردن روح های پاک وتبرئه کردن جنایتکاران وآدمکشان ، بلی میتوانم با ماژیک روی دیوار سفید خانه ام بنویسم که تا چه حد ازشما ودنیایتان واتومبیلهایتان ولباسهایتان وخوراکیهای مسمومتان بیزارم ، تا حد از افکار بیهوده وفاسد شما بیزارم ، میتوانم روی دیوار سفید خانه ام تصویر زنی را بکشم که  روزی  آمد با قامت بلند ، خورد وپوشیدو رقصید و دلی از عزا در آورد  و.....رفت ملتی بخاک وخون افتادند ، مردمانی بیگناه بردار مجازات آویخته شدند ،  عده ای به دست بیخردان تکه تکه شدند ، ودر دنیای شما آب از آبی تکان نخورد ، یکی میشود ان دختر زیبای بیگناه ویکی هم مانند کسانی که به دست جراحان زیبایی تغییر شکل وتغییر قیافه داده بصورت یک مانکن حضورشانرا در همه جا اعلام  میدارند .

نه ، کسی با ستاره به دنیا نمی آید ستاره هارا مانند همان آویزه های درخت کریسمس میتوان به قیمت خوبی درهمین دنیا خرید ودرست دست گرفت . وخود شد درخت کریسمس .

در انتهای گلوی تشنه ام جستم 
سر داب سیاه سینه تبه کاران را
دلم را ، دلی که خسته بود ، فریاد کردم 

دلم ، آن دل ماهی آبهای نیلگون بود 
نه آبهای راکد ومانده  یک سرداب 
دلم سینه به سینه پر خون بود 
وآن راهروی طویل وسیاه  ره به سینه 
گهنکاران داشت 
همان راهی که به گنج قارون  منتهی میشود
اینک سیل اشک را رها ساخته ام  

آسمان گریه مستانه خودرا برکند 
 وبر خاک بینوای ما ریخت 
گریه های من از مستی نیست
اشگهایم مرواریدهای پر ارزش میباشند
همچو یک نور ، از کاهش  بیفردای خود 
همچو نی ، از وحشت  باد وسیلابها
چه کسی گرد خرمن تو  ، خرمن من ، 
یک هاله پیچید .گفت :
شما تنهایید . تنهای تنها .
 پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
07/12/2016 میلادی /.
اسپانیا . 

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۵

پرتو سوزان

ناگهان چشمانمرا باز کردم ، کجا هستم ، کجا بودم ، در یک سالن بزرگ که اطرافش را شیشه های سیاه گرفته بود  من به دنبال عکس او میگشتم ، میدانستم که ـآنجا گورستان است  هرچه گشتم اورا نیافتم ، بمن گفتند خارج ازاینجا مدفون است  در آنجا غیر از من کسی نبود ، به دنبالش میگشتم /
چرا ؟ پس ازاینهمه سال که حتی یاد وخاطره ورد اورا گم کرده بودم ، تمام شب بخوابم آمد ؟ امروز چهره دیگری از من بجای مانده واگر او زنده بود ومرا میدید ابدا نمیشناخت ازکنارم مانند یک رهگذر بیگانه رد میشد ومیگذشت .

پیرانه سر هوسهای  جوانیمرا  دیدم وبیهوده میکوشم که از آیینه فرار کنم ، آن روزها  با چه هراس و تندی داشتم لحظات با او بودنرا میمکیدم  گویی میدانستم که هرگز دیگر امکان دیدن اورا نخواهم داشت ، نامه هایش ؟ نامه هایش درنزد دوستی که امروز اوهم نیست به امانت گذاشتم او نامه هارا بمن پس نداد گویی او هم میخواست سهمی دراین میان داشته باشد .

حال شب گذشته درآن سالن شیشه ای  وآسمان مه آلود  درگوشه یک ساحل غریب به دنبالش میکشتم ، به دنبال عکس او که شاید بر دیواری نصب باشد .
سالها بود او ویادش را فراموش کرده بودم  او دریک استراحت روی مبل با گیلاس شرابش که دردست داشت جهانرا ترک گفت میهمانان سرگرم بودند بخیال آنکه او بخواب رفته است ، ودرآخر شب با پیکر سرد او مواجه شدند .
چه آسان وچه مردانه جهان را ترک گفت .

دوستان زیادی داشت ، چشمانش پاک ودستهای پاکتر از همه همدستانش ،  خانواده اش را محکم ساخت وپی ریزی آنرا درست انجام داد ، قلبش آیینه محبت بود ومهربانی ، وهمیشه عاشق ،  همه زنان را  از دوراو دور کردم وخود شدم ملکه قلب او ، اورا میکشیدم وهمه جا ساکت مینشست تا مرا تماشا کند ، حال در خاطرات آن روز غرق شدم اورا مانند شاهکاری ساختم وسپس خودم ویرانش کردم ، چرا آنهمه ظالم شده بودم ؟ در سکوت رفت ، آنهم دریک صبح روشن پاییزی وقتی که خورشید از کوهها سر میکشید من کودکانه با ره آورد سفر او بی اعتنا اورا ترک کردم ، او که به کاشانه من نور میریخت ، هرشب که بخانه برمیگشت تلفن خانه من بصدا درمیامد ، میدانستم برگشته وموقع خواب نیز با یک زنگ تلفن خدا حافظی میکرد ، تنها من میدانستم که این زنگ از طرف چه کسی است ،  چه کودانه  وشتابان از مسیر او گذشتم امروزدارم میاندیشم که او همانند یک نغمه پرنده لبریز از پاکی بود باهر آشغالی درنمیامیخت  وچگونه تن به هوسهای کودکانه من سپرده بود ، جوانی درمن شعله میکشید او داشت رو به سوی پیری میرفت ومن مانند یک کودک بازیگوش بسوی احساسات او سنگ پرتاب میکردم  .

حال درذهنم برایش کاخی ساخته ام  با خشت پخته اندیشه هایم  کاخی گران وپر اهمیت واورا دربالاترین نقطه جای داده ام وسر تعظیم بسوی او خم کردم .

اما ، دیگر خیلی دیر است ......

شاید شب گذشته بمن یاد آوری کرد که بیادش باشم ووبرایش شمعی روشن کنم میدانم تنها به دوراز همه فراموش شده درگورستانی غریب افتداده است وکسی بیا داو نیست بچه ها  بزرگ شدند بر سر زندگیشان رفتند و بقیه ؟!  نمیدانم  !او تنها ماند وتنها رفت شاید یکی دو دوست او هنوز زنده باشند که آنقد رپیر شده اند که دچار فراموشی ابدی ذهنی خویشند .

این آتشی که شب گذشته شعله کشید در وجود من 
دلم را به رقص اورد 
خود تبدیل شدم به سنگی در میان نهری باریک
چه احمقانه دل باین جهان وآدمهایش سپردم
حال معنی غروروم را یافتم 
نقطه طلوع وغروب آنرا نیز، 
واو چون یک کوه  پرشکوه  از اساطیر قدیم
درسر زمین خالی وبی حاصل من گام گذاشت 
حال ، درگوری بی نشان  خفته است 
بمن ،روح پاک مریم را عطا کن ، ای آسمان 
که عمری دوباره بیابم  دراین جهان 
چه کودکانه زندگیم را درکف  دستم نهادم
وآنرا بر باد دادم 
برایم نوشتی :

روحت به پاکی روح فرشتگان اسمان است
وخودت چون یک فرشته که بردامن من نشستی 

هوم ....بی اعتنا گذشتم 
پایان
مرثیه ، برای ، میم. میم . ف. ب

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۵

گریز سیاسی

خیال نکنید من یک زن ستیز وضد همجنسانم میباشم ، خیلی هم به آ نها احترام دارم  اما باید آنهارااز صحنه سیاست دورنگاه داشت ، دکتر ، مهندس ، دکوراتور ،  آرتیست  ، طرح مد وزیبایی ؛ آرت ویا هم ملکه خانه ! از روزیکه پای زنان به سیاست باز شد دنیا بهم ریخت تقصیری هم ندارند ، دچار بیماری هورمونها هستند یا دوران بارداری را میگذرانند  ، یا بچه شیر میدهند ، یا دورن ماهیانه را طی میکنند  ویا باشوهرشان مرافعه کرده اند  ویا دوران یائسگی را میگذرانند که بدتراهمه میباشد حال با یک حالت  غیر عادی بر صندلی وزارت وریاست نشسته اند بیخبر از آنچه که روز گذشته دراطرافشان بوده تنها عصبی ولرزان واینکه بفکر زیبایی اندام باشند بفکر طراوت پوست باسند تا از صحنه  بیرون نشوند یا هم باید مانند بعضی ها مارخورد وافعی شده پوست خودرا  درراه سیاست کنده باشند ودرجلد یک ماده دیو بروند ورحم نکنندا ز کشته پشته بسازند با زور مورفین ودارو های که ما نمیشناسیم ! 
عاقلان دانند !!!!
نخست وزیر ایتالیا باخت و"نه "ها بیشتر شد ورفت  مانند نخست وزیر قم وشهر بی بی سکینه ، نخست وزیر نیوزیلند ناگهان بعلت عوامل غیر طیعی خانوداگی استعفا داد حال جناب برلوز کونی با ریشخند دوبار روی کار خواهد آمد وجنجالها خواهد آفرید وایتالیارا ازاینکه هست بدتر خواهد نمود ،

 آهای ملتها ، دولتها پولها کجا هستند ؟ .

پولی دربساط نیست مشتی ارقام با چند کارت پلاستیکی درگردش  ، باید جنک کنند ، میدانید که جنک وراهزنی وتجارت هرسه یک معنا میدهند این را من نمیگویم ، یک نویسنده یا فیلسوف که نامش را فراموش کرده ام ابراز داشته ، راست هم گفته تاجر یک دینار حال دیگر دینار نیست دلار میخرد ده دلار میفروشد ! راهزن علنا مال ترا میدزد واگر اعتراض کنی ترا خواهد کشت وجنک هم طبیعی است آدمهارا میکشند برا ی بردن غنیمتها ،  حال دیگر همه چیز علنی شده است کم کم سوراخ  راه آب  باز شده  خوب میبرم خوبم هم میپرم ، تو بنیشین چس ناله بکن .

مردیکه سالها درآلمان شاگرد پیتزا فروشی بود ( خوب معلوم است پشت هر پیتزا کمی هم چیزهایی چسپیده یا آرد ویا چند نخود نان سوخته) ؟ ، ایشان از افتخارتشان  این بود که درچهارده سالگی قاچاق تخم مرغ میکردند پدرشان زارع بود ، ایشان با یک همسر آلمانی که درهمان رستوران پیشخدمت بود  با پولهای سیاه دراین سر زمین بی در وپیکر شرکتی بقول ایرانیان زدند ، اهل کرج بودند ادعا داشتند کسانیکه پول ندارند باید بمیرند !!! خوب ایشان از چهارده سالگی بی آنکه تحصیلاتی داشته باشد مشغول کار شریف تخم مرغ وسپس مرغ ودست آخر آن تفنگهاییرا که برای کشتن هموطنان به ایران صادر میکردند ، برایش ابدا مهم نبود ، مهم پول بود به سایر کارهای او نمپیردازم تنها همین نکته برایم جالب بود  میگفت کسانیکه  مانند او پولدار نیستند باید بمیرند ، بمن میگفت تو کمونیستی !! چیزی نداشتم باو بگویم آنقدرخر بود که بین نجابت وکمونیستی را نمیفهمید برادرش را هم در امریکاساپورت میکرد حال نمیدانم  مرده یازنده  است برایم هم مهم نیست تنها چشم به آن ارثیه شوم داشت که آنهم بباد رفت ، خوشحالم .....

نمیداتم خاصیت آلمان چیست وچگونه شتسشوی مغزی میدهند که هرکس بر میگردد به عناوین مختلفی میل دارد بقیه بمیرند شاید هنوز خون نازیها در رگهای نسل جدیدشان جاری باشد ، همسر منهم همین عقیده را داشت بهر روی هیجده سال میان آنها  زیسته بود او مخالف زنان مردان پا بسن گذاشته بود ودائم میگفت اینها جای همهرا تنگ کرده ند باید بمیرند اگر دستش میرسید با تفنگ همهرا یکجا میکشت از او میپرسیدم خوب مادرتو هم پیر بود پدرت هم درسن هشتاد سالگی تازه زن گرفت ، درجوابم میگفت " آنها پول د اشتند .

آخ که حالم بهم مبخورد ، حال امروز مجلس ما لبریز از زنان رنگ وارنگ ، مجلس  سر زمین دیگری زنان حاکمند ودرشهر بی بی سکینه که این زنانند که حاکم دنیا هستند . مردان کجایند ؟ سیاست درس دارد ؟ دانشگاه را باید دید تجربه باید کسب کرد نه اینکه هرننه قمری ناگهان هوس کند حزبی را با دوسه نفر شل وچلاق وبا یک پرجم  برپا سازد وتمایل داشته باشد که  ریاست جمهور ویا نخست وزیرشود .

بنظر من بهتر است بانوان عزیز بخانه برگردند درسرزمین ما که کار برایشان فروان است شله زد ، حلوا ، آبگوشت واش نذری وغیره . درسر زمینهای دیگرهم کارهایی از قبیل سخن گو ، واداره برنامه ها و شوهای تلویزیونی تا ابد  تا دم گور این شغل را دارند بی آنکه کسی بجانشان سوء قصدی بکند .

واقعا که چه دنیایی داریم ، سرمانرا با چه مزخرفاتی گرم میکنند برایمان از فضا غذا ی بسته بندی میاورند ، خانه های " هوشمند" میسازند همه چیز خود کار است گویا اصولا  نسل بشر باید از بین برود وبجایش " میمونها " دوباره حاکم شوند .ث
دلنوشته امروز من ، دریک هوای ابری وبارانی ونگرانی ......ثریا .اسپانیا /دوشنبه پنج دسامبر 012.