یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۵

شبهای من

دوش گرفتم  تا به رختخواب بروم ، اخباررا خواندم ، خانم کلینتون .... بمن چه مربوط است ، همه دراین دنیا درحال حاضر بمدد این تکنو لوژی همه چیزشان هویداست .
دلم گرفته ،  میل ندارم زندگانی نویسی کنم ، ویا اثری از خود بیاد گار بگذارم ، من کسی نیستم ، زنی پاک باخته که با سر سختی تمام میل دارد تا انتهای راه برود ، بمن هیچ مربوط نیست دنیا تا کجا میرود وسر انجامش چه خواهد شد ؟ من هنوز بر اسب راهوار خویش سوارم ولنگان لنگان میروم ، گلها را بو میکشم بی آنکه سبزه هارا  لگد کوب کنم ، زمانی میل داشتم  درب اطاق تنهایی را باز بگذارم وبه آفتاب اجازه دهم کمی روشنایی به درون بفرستد ، آفتاب هم دروغ است ، وا زاین آشناییها که اتفاقی و یا سر راهی ،  مطابق معمول جلویت سبز میشوند گاهی بهره ای بگیرم ، میل داشتم کهنه هارا دور بریزم وذره ای از روزهای نوین وتازه را لمس کنم ،  ، با دهوا وبخار آب وبرف پوک است ، اصالتی نیست ،  گاهی فرا میرسد که این آشنایی بنوعی عادت ویا یک انس در انسان  جایگزین میشود ،  درسفر میتوانی آنرا بفراموشی بسپاری ،  بنحوی که دیگر درزمان ومکان تو جایی نداشته باشد ، دراینجا سئوالی پیش میاید ، من روی یک خط صاف ایستاده ام ، بی هنیچ منحنی ، وآیا میشود  با یک خط صاف وموازی روبرو شوم ، بی هیچ خطوط دیگرئ؟ بطور آشکار دیده ام که ، نه! هر فردی راه خودرا دارد ویا شاید میل داشته باشد زیکزاک بزند پس با من موازی نیست ،  زندگی دیگر آن حقیقت ذاتی خودرا از دست داده است  وخود زندگی ترکیبی از خطوط درهم وبرهم است ، اما برای من خیلی دشوار است که وارد این خطوط ناشناخته بشوم ،  خطوط وترکیبی که هر شخصی سر خود را با دودست گرفته که از روی گردنش نیفتد ،  خصوصیات اشخاص باهم متفاوتند ، بدبختی من این است که با هرکس آشنا میشوم ، اول نیمی از وجودمرا دراو بودیعه میگذارم وانتظار دارم نیمه دیگر من باشد ، کار بی فایده ای است، هر کسی در مرز وبوم وسایه دیگری رشد کرده ، ومیداند که دروغ گویی لازمه زندگی اوست ،  وبا آن پیوندی عمیق دارد ، امروز بسیاری از ما نوعی زندگی نامه نویسی را شروع کرده ایم ، گاهی آنرا لفت ولعاب میدهیم وگاهی افکار نا خود آگاه خودرا ضمیه آن میسازیم ، برای من مشگل است ، یکنوع خود سانسوری  را درپیش گرفته ام ، از بردن نام اشخاص بطور صریح خود داری میکنم ودر صدد آزار کسی نیستم ، تقصیری ندارم ، زندگیم را در کتابهای اساطیری یافته ام ، مانند دخترم که امروز تعطیاتش را به باستان شناسی ورفتن به دهات وکوره راههای وساختمانها قرون واعصار سده پانصد میلادی سپرده است .  من باید اذعان کنم که این روش امروزی ما چندان خوش آیند نیست وآنکه ضرر میبیند خود ما هستیم ، روزی کتابهای روانشناسی همه اوقات مرا گرفته بود  " فروید " قهرمان رویاهایم بود ، امروز اگر از او کسی سخنی بگوید مورد تمسخر قرا میگیرد ، زمانی روی به فلسفه نهادم ، رسیدم بجایی ک دیدم همه فلاسفه خودشان از همه دیوانه ترند وبه آ نجایی رسیدند که گفتند "
ما چیزی نمیدانیم ،  رو بسوی شعر وموسیقی نهادم ، از مردم زمانه واجتماع بکلی دور بودم وخانوادهامرا نیز دور نگداه داشتم امروز دراین دنیای پر شر شور که از هرگوشه اش صدای یک جنابت ویک کشتار بلند است ما مانند کودکان نوزاد باین  جنبش ها مینگریم وازخود  میپرسیم که " چرا ؟نقش دوران گذشته وآگاهی  آن راجع به شخصیت خودمان با زمان امروزی فرق بسیار دارد به همین دلیل میگذاریم که فریبمان بدهند ، اگر آنها از این فریب خوشحالند ، بگذار باشند ،  من باز قدمی بسوی عقب بر میدارم وناگهان حمله میکنم ، ودیگر برایم مهم نیت زخم این حمله تا کجا رفته وطرف مربوطه به چه روزی افتاد ه است ، من از فریب بیزارم ، ازدروغ بیزارم ، اگر کسی بمن هدیه ای بدهد وباز بخواهد آنرا پس بگیرد با کمال میل انرا باو پس میدهم نه ـآنکه از ویترین  من ـآنرا بدزدد .
بیایید لحظه ای به مفهموم انسان بودن بیاندیشیم ، وفرق خود با سایر مخلوقاترا ببینیم واحساس کنیم ، گرگ گرگ است وشیر شیر وما انسان ونام خودرا اشرف مخلوقات گذارده ایم اما هما ن گرگ درنده ایم درلباس بره ای مامانی . وگمان نکنم این طریق زندگی راه بجایی ببرد .به همنگونه که دیگران رفتند وافتادند وخمیر شدند .

بر تواضع های دشمن تکیه کردن ابلهی است /" غنی کشمیری" پایان / شب خوش 
یکشنبه / 21/08/2016 میلادی /.

خاموشی

آن آتش دیرین بسردی گرایید ، هنگامیکه دزدی به حریم خصوصی تو دستبرد بزند ، دیگر نمیتوان چیزی را پنهان کرد ویا نگاه داشت ، حتی احساس را .
آتش به سردی گرایید ، اینها همه از بیم تنهایی است که دست به خاشاکی بند میکنی بی آنکه بدانی چقدر خار  روح وجسم ترا زخمی میکند .
با زخاموش نشستم وبه طریقه راهزنی اندیشیدم ،  شمع غمی در دلم سوسو میزند ،  نه زاری میکنم ونه فریاد میکشم هیچکدام مباهات ندارد ،  من آن سیمای در آلود خودرا خوب میشناسم ،  چهره من وچهره شمع دوباره با هم یکی شد ، شمع بیخبر از دردهاست تنها میسوزد ، اما  من از جنگ شب برمیگردم ، از جنگ با دوروییها وریا کاریها ها وسر انجام خود فروشیها ، 
ای بی ستاره مرد،  درون دستهای خالیت چه پنهان داری که بر ضد من بکار بری ؟ 
ا ی بی ستاره مرد  ، به آسمان بخت سیاهت بنگر ،  شاید روزی فرا میرسید که بهار دوباره دردلم من غنچه میکاشت ، ای بی ستاره مرد اکنون غروب زندگیت فرا رسیده  است .از چه چیز ترسیدی؟ من از چیزی ویا کسی نخواهم ترسید ، چیزی برای باختن ندارم ، هرچهرا که داشتم باختم ، حتی زندگیم را ، جوانیمرا .
من آن مسافر خسته ام که  دری را کوبیدم بامید آنکه نوری از آن میتابد  ، روشنای کاذب بود ، هیچکس در خانه نبود غیر از عفونت روح. هیچکس از کنار پنجره عبور نکرد غیر از یک سیاهی ومن عاقبت به سر زمین بی پناهی خویش برگشتم بی هیچ واهمه ای .
 آمدی با کوله باری از شوق بامیدی! ا، 
،  آمدی در این ره بامید  ی که دستی باز .کند  دری را بسویت .
گوش تو از  سردی زمانه وزنان وهرجایی وگفتگو با آنها پر بود  ، " آه آواز ی از دوردستها میشنوم ، بروم به آن سو ! "
پای نهادی به روشنایی شهر من ،  سایه ات همچنان مانند روحی منحوس مرا دربرگرفت ، وکم کم مرا ببازی گرفتی ، چه خوب بود که توانستم از پله ها بالا بروم .
دیگر نوری نخواهد تابید ،  پنجره ها کورند ،  باد ، دهانش را  بست وپیک هوایی  نیز دیگر بسته خواهد شد . 

  وآنجه دراین سر زمین بود ، بیصدا گذشت .
نه ، ترا هرگز نخواهم بخشید . 
ثریا/ اسپانیا / یکشنبه شب ،

کاباره !

این روزها غیر از ترس از تجزیه طلبی وتکه تکه شدن ایران ، عده ای هم بی تفاوت دور هم نشسته اند وجناب پدر خوانده " اینترتیمنت" که قبلا بنام همسر " گوگوش " نامیده میشدند حال برای خود  نام واعتباری پیدا کرده اند ، مانند مرحوم شوهر مارگارت تا چر بیچاره همه جا نامش ( شوهر خان تاچر !! بو د) .
ایشانرا ما از قدیم میشناخیتم از همان زمانیکه با برادرشان احمدخان هتل وسپس کاباره میامی را براه انداختند ، بخاطر دست ودلبازی همسرم وخوش گذرانی ودر پی معشوق دویدن جای ما اکثرا درهتل میامی وکاباره میامی بود ودر بالکن میز مخصوصی داشتیم واز نعمات وبرکات ایشان که عبارت بود یک بطر شامپاین ودست آخر چند گیلاس کنیاک اصل فرانسوی بهره مند میشدیم ، ایشان هنوز شوهر خانم گوگوش نبودند ، وگوگوش لاغر ونارک وشکننده درمیان هیاهوهای بسیار داشت میخواند " باور کن ، صدایمرا باورکن ! محمود خان  جوان لاغر بر عکس برادر ش احمد خان که مردی ورزشکار وهیکل دار بود همیشه بین فرودگاه وکاباره دررفت وآمد بودند چرا که آرتیستهای مهم ! وارد میشدند رقاصه ها اسپانیولی  تا اینکه کم کم پای همه خوانندگان از رادیو بریده شد وسر بسوی قبله " میامی" گذاشتند ، 
کاری نداشتیم بکنیم   یا بازی با ورق بود تازه هرکس که مییبرد میگفت بچه ها امشب میهمان من درمیامی ، همسرم گاهی دوستانش را  بخانه میاورد وآنها میگفتند بلند شوید لباس عوض کنید تا به میامی برویم ، میرفتیم ومعشوق روی سن میخواند :
تو به میخانه مرو عزیز من ، من برات ساغر ومیخانه میشم . وخوب هم شذ .
حال ایشان تلویزیونی راه اندازی کرده اند ومیل دارند که ( موزیک) خودرا به دروازهای ایران ببرند مثلا به جزیره کیش ! همه رقیبانرا نیز از دور خارج کرده اند ، فعلا با قصه های هزارو یکشب وکمی چاشنی هنر سر مردم گرم است .
درآنسوی سیخ علیرضا خان خواب ریاست جمهوری جنوب ایران را میبیند ، وبانوی قجر خواب  ریاست جمهوری آذربایجان را و دیگری خواب رهبری مسلمینرا در قم مرکز تهران که سر انجام پایتخت اسلامی جهان خواهد شد . واتیکان اسلامی !! 
کویر همچنان بی آب وعلف  بلوچستان دردست آدمکشان ، خراسان زیر نظر رهبر مسلمین و......دیگر هیچ /
راستی پیری بد جوری است ، امروز عکس ملکه انگلیس را با همه جواهراتش که بخودش آویخته بود وزیر آنها کمرش خم شده بود دیدم ، انگار بوی بد مرگ به دماغم رسید ، بوی پیری ، بوی نیستی !.
همان روز یکشنبه ، 
گرما وبیکاری ، همه به سفر وتعطیلات رفته اند ومن بخاطر دردهای عجیب وغریب درخانه مانده ام ! طفلک من !!!!/

مرا گوید ، یکی مشفق...

روز بیست وهشتم امرداد ماه ، نه خبری از کودتای قهرمان ! مصدق بود ونه خبری از بیداگاه شاه ! .
روز بیست وهشتم امرداد ماه عید  برزگ پارسیان گریخته از وطن در سر زمین هندوستان ، در شهری بنام " سنجا:ن "بود ،  روز عشق و روز آشتی  و روز پاکی وروز برپا کردن آتش مقدس .

نه از خاکم ؛ نه از بادم ،  نه  ازآبم ونه آ آتش 
نه از عرشم ، نه از فرشم  ، نه کون ونه ازکانم
مکانم لا مکان باشد  نشانم بی نشان باشد 
نه تن باشد  نه جان باشد  که من از جان جانانم
از جام عشق سرمستم ،  دوعالم رفت از دستم 
بجز رندی وقلاشی  نباشد  هیچ  سامانم ........جلال الدین  بلخی ( مولای رومی )

 آ نروزها که آتشکده های کوههای بلند وسر بفلک کشیده بختیاری را به آتش وخون کشیدند ، مادر بزرگم تنها چهار سال داشت ، 
آنها همگی فرار کردند در میان جنگلها وکوهها تا سر انجام به آتشکده شهر ی میان کویر رسیدند ، درآنجا نیز آتش داشت خاموش میشد . وامروز بجرم گناهان آدم وحوا ما باید مکافات پس بدهیم /

نیمه شب گذشته خواب خواب دیدم  دور یک میز نشسته ایم ، میهمان داریم ناگهان پای چپم بخواب رفت ، فریادکشیدم ، آه ...نمیتوانم راه بروم پایم حرکت نمیکند ، آه ، پایم بخواب رفت ، مردی با ردای بلند ، ریشی نسبتا کوتاه با موهای بلند  روی یک صندلی  نشسته بود از جای برخاست وساق پای مرا محکم گرفت .....ناگهان خودمر ار تختخواب  بیرون پرتا ب کردم ...نه پای  من خواب نرفته بود اما کمی گز میکرد ! 
این روزها آخر هفته شنبه ویکشنبه روی یوتیوپ برنامه " مس" آن لاین نمیدانم از کدام سر زمین واز کجا به زبان انگلیسی پخش میشود ، شب گذشته بیدار شدم یکی را روشن کردم ودوباره خوابم برد !!!!! 
بهر روز هرکسی دارد برای دین خود تلاش میکند تا آنرا پا برجا نگاهدارد ، بهترین کار وسرمایه  گذاری است ، مشتری فراوان دارد ،  بعلاوه مردم در یک وب ویک ترس  خودرا آرام نگاه میدارند ،من اگر ثروتمند بودم برای خود یک " چپل" میساختم ومجسمه الهه عشق را درآنجا میگذاشتم مردم را برای عشق ورزیدن دعوت میکردم ، عشق بورز ، جنگ مکن ! خواننده معروف جان لنون آنرا خواند .
نمیدانم کدام یک از شاعران گذشته ومتاخر ما قران را بهمراه سه تار میخواند ! سه تار اورا برسرش کوبیدندکتابهایش واشعارش را به آتش کشیدند نمیدانم آیا خودش را نیز به سیخ کشیدند یا توانست فرار کند اگر اشتباه نکره باشم وحافظه یاری کند بگمانم ( شیخ بهایی بود) ! حال امروز دسته کرمانند مجسمه ایستاده بهمراه ارکستر بلند باسازهای زهی وپیانو وجاز دارد آووه ماریا را میخواند   یا اله لویا ، بسیار هم زیباست ، در کلیساها ودیرهای هنگامیکه از کنارشان میگذری صدای زیبای مردان بلند است  که دارند خدارا با آواز تکریم میکنند وزنان جوابشانرا میدهند ، من نمیدانم چرا مسلمانان از ساز میترسند ، از آواز میترسند ، هارون الرشید بزرگترین رهبر عرب  ( عراق)هرشب بزمی داشت که ماهرخان آواز میخواندند ونوازندگان مینواختند وشاعران شعر میسرودند رقاصان نیمه عریان میرقصیدند داستان هزار ویک شب  وشبهای بغداد معروف است . اما مردان شیعه  هر صدای سازی گویی میخی است که بر ....آنها فرو میرود وهر صدای لطیف زنانه ای آنهارا بخاک وخون میکشد !! رقص که دیگر جای خودرا دارد . 
آن سرخ قبایی که چو مه  پار بر آمد 
امسال در این خرقه  زنار بر آمد 
آن ترک که آنسان بیغماش  بدیدی 
اینست که امسال عرب وار بر آمد 
آن یار همان یار است  گر جامه بدل کرد 
آن جامه  بدل کرده  دگر بار بر آمد 
گر شمس فرو شد  بغروب  او نه فنا شد 
از برج دگر  آن شه  انوار برآمد ........دیوان شمس تبریزی
پایان 
ثریا / اسپانیا / 21/8/2016 میلادی/.
یکشنبه خوشی داشته باشید !


شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۵

قفس

 راست گفتی ،

پرنده ای که درقفس  زندگی کند ، دیگر میل به ترک قفس ندارد ، 

بیخود فریاد کشیدم ،  بیخود تا تنگنای دل  سر از پنجره شهر بیرون آوردم 
 من دز زندانم ، زندانیم 
تا ابد 
گه گاه بر لبم سخنی مینشیند  ، 
که ای در وطن غریب ، ودرجهان غریب ، 
کسی ترا نمیشناسد ، 
اجنبیانی که درآن جا ساکنند ، با تو بیگانه اند ، 
واجنبیانی که دراینجا ساکنند با تو غریبه اند !
تودرپرتگاه زندگی  بر ضد کدام دشمن میجنگی ؟

آنسوی دریا ها  پیام تازه ای نیست 
خورشید مرده  ومردم بهارا بخاک سپرده اند 
حال با شیشه های رنگین وکاغذ های الوان 
خانه میسازند وخود را به تصویر میکشند

شب هنو روشن است ، اما دل من تاریک 
نسیمی نمیوزد 
آ]ه ای دوست ، بر خیز وبیا ودر صبح من طلوع کن 
غروب شنبه 20/8/ 2016 میلادی / ثریا / اسپانیا /.

اطلاییه بسیار مهم

آهای ملت همیشه در صحنه ، آهای اقایان تلویرونچیها که یک ساعت مینشیند وقصه حسین کرد را برای مردم میخوانید ، آهای هنر مندان روی صحنه وزیر صحنه ، آهای شاعران متعهد وغیر متعهد ، آهای ملت خاموش وسر خورده وبدبخت ایران ، 
سر زمین ایران دارد تجریه میشود ، روسیه سهم خودرا گرفت 
انگلیس سهم خودرا سالهاست که گرفته 
اعراب  سهم خودرا گرفته وتشنه بقیه نشسته  
ایران دارد  تجزیه میشود ، یک پاکستان  دیگر ؛ یک بنگلادش دیگر ، یک افغانستان دیگر  ، بیدار شوید ، آهای آقایان مصدقی ها  بس کنید ، آهای اسلام پرستان دروغین بس کنید ، ایران مادر شمارا را دارند تکه تکه میکنند وشما هنوز مشغول فحاشی به یکدیگرید ، هنوز  دارید مردم را پی نخود سیاه میفرستید ، وشما فاحشه های خود فروش دکان تانرا ببندید ، ایران دارد ویران میشود .
وشما جناب شاهزاده رضا خان پهلوی ، تکلیف خودرا با مردم ایران و خودتان روشن کنید .

مردکی قلند وروی صندلی دسته طلایی نشسته وبه اعتراضات مجلس که چرا هواپیماهای ، جنگی پایگاه شا هرخی   همدان را در اختیار خود گرفته اند ؟ میگوید : بکسی مربو.ط نیست !!! البته او ایرانی نیست جد وآبادش را خر ...گ  واعراب گ....ده است برا ی او ایران مهم نیست او سهم خودرا گرفته  ودر کسوت ریاست قوای ارتش گفته بفرمایید که خانه خانه شماست . 
تا کی میخواهید خودرا بخواب بزنید ، بانوان ایرانی با بینی های عمل کرده لبان باد کرده موهای رنگ کرده در انتظار کدام ویترین ایستاده اید ، خانه تان ویران شد ،  شما زنان چارقد بسر در زیر جرگه آن خانم رییس هنوز درانتظار معجزه تفنگ به دست ایستاده اید وشما هواداران  این وطن فروشان ، تا کی میخواهید خود ومردمرا آواره دشتها وکوهها وبیابانها بکنید  ، مهم این است که جیره به موقع میرسد . ملتی خود فروش تر از شما درتمام دنیا نمونه است .
در سالهای قبل از جنگ کنسول شوروی در ایران فرمود که :
ایرانیانرا میشود خرید ، اما همیشه همان کاری را که دلشان میخواهد انجام میدهند ، بلی به راحتی میتوان شما را خرید باندازه یک زن هرجایی در کوچه ها . با تمام دردها و با تمام رنجها وبا تمام گریه هایم امیدمرا از شما بریده ام مگر مردی از غیب بیرون آید . 
شنبه / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /.