راست گفتی ،
پرنده ای که درقفس زندگی کند ، دیگر میل به ترک قفس ندارد ،
بیخود فریاد کشیدم ، بیخود تا تنگنای دل سر از پنجره شهر بیرون آوردم
من دز زندانم ، زندانیم
تا ابد
گه گاه بر لبم سخنی مینشیند ،
که ای در وطن غریب ، ودرجهان غریب ،
کسی ترا نمیشناسد ،
اجنبیانی که درآن جا ساکنند ، با تو بیگانه اند ،
واجنبیانی که دراینجا ساکنند با تو غریبه اند !
تودرپرتگاه زندگی بر ضد کدام دشمن میجنگی ؟
آنسوی دریا ها پیام تازه ای نیست
خورشید مرده ومردم بهارا بخاک سپرده اند
حال با شیشه های رنگین وکاغذ های الوان
خانه میسازند وخود را به تصویر میکشند
شب هنو روشن است ، اما دل من تاریک
نسیمی نمیوزد
آ]ه ای دوست ، بر خیز وبیا ودر صبح من طلوع کن
غروب شنبه 20/8/ 2016 میلادی / ثریا / اسپانیا /.