یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۵

خاموشی

آن آتش دیرین بسردی گرایید ، هنگامیکه دزدی به حریم خصوصی تو دستبرد بزند ، دیگر نمیتوان چیزی را پنهان کرد ویا نگاه داشت ، حتی احساس را .
آتش به سردی گرایید ، اینها همه از بیم تنهایی است که دست به خاشاکی بند میکنی بی آنکه بدانی چقدر خار  روح وجسم ترا زخمی میکند .
با زخاموش نشستم وبه طریقه راهزنی اندیشیدم ،  شمع غمی در دلم سوسو میزند ،  نه زاری میکنم ونه فریاد میکشم هیچکدام مباهات ندارد ،  من آن سیمای در آلود خودرا خوب میشناسم ،  چهره من وچهره شمع دوباره با هم یکی شد ، شمع بیخبر از دردهاست تنها میسوزد ، اما  من از جنگ شب برمیگردم ، از جنگ با دوروییها وریا کاریها ها وسر انجام خود فروشیها ، 
ای بی ستاره مرد،  درون دستهای خالیت چه پنهان داری که بر ضد من بکار بری ؟ 
ا ی بی ستاره مرد  ، به آسمان بخت سیاهت بنگر ،  شاید روزی فرا میرسید که بهار دوباره دردلم من غنچه میکاشت ، ای بی ستاره مرد اکنون غروب زندگیت فرا رسیده  است .از چه چیز ترسیدی؟ من از چیزی ویا کسی نخواهم ترسید ، چیزی برای باختن ندارم ، هرچهرا که داشتم باختم ، حتی زندگیم را ، جوانیمرا .
من آن مسافر خسته ام که  دری را کوبیدم بامید آنکه نوری از آن میتابد  ، روشنای کاذب بود ، هیچکس در خانه نبود غیر از عفونت روح. هیچکس از کنار پنجره عبور نکرد غیر از یک سیاهی ومن عاقبت به سر زمین بی پناهی خویش برگشتم بی هیچ واهمه ای .
 آمدی با کوله باری از شوق بامیدی! ا، 
،  آمدی در این ره بامید  ی که دستی باز .کند  دری را بسویت .
گوش تو از  سردی زمانه وزنان وهرجایی وگفتگو با آنها پر بود  ، " آه آواز ی از دوردستها میشنوم ، بروم به آن سو ! "
پای نهادی به روشنایی شهر من ،  سایه ات همچنان مانند روحی منحوس مرا دربرگرفت ، وکم کم مرا ببازی گرفتی ، چه خوب بود که توانستم از پله ها بالا بروم .
دیگر نوری نخواهد تابید ،  پنجره ها کورند ،  باد ، دهانش را  بست وپیک هوایی  نیز دیگر بسته خواهد شد . 

  وآنجه دراین سر زمین بود ، بیصدا گذشت .
نه ، ترا هرگز نخواهم بخشید . 
ثریا/ اسپانیا / یکشنبه شب ،