دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۱

آلبانو

دلم میخواست میتوانستم برای دیدن او وشنیدن صدای جادویش به سالن کنسرت میرفتم ، اما برایم امکان ندارد او در شهر سیویل آنهم تنها یک شب برنامه دارد ، او حالا دیگر پیر شده با هیکل صد کیلویی خود با شلوار جین سیاه فرسوده کت سیاه وپیراهن سیاه ویک کلاه حصیری که همیشه روی سر ش قراردارد تا طاسی سر اورا بپوشاند ،

روی یک چهار پایه آهنی که مانند میخ به ماتحت او فرو میرفت به سختی خودرا نگاه داشته بود وبین بچه های چهار وپنج ساله تا هفت ساله داشت نقشی را بازی میکرد که مجبور بود ، او برای تبلیغ و فروش سی/دی تازه اش باید خود راه میافتاد ، گمان نکنم کسی دیگر اورا بیاد بیاورد آن مرد باریک اندام  با آن صدای جاوییش که دیو صحنه را به زیر پاهای خود میکشید ، حال پس از گم شدن مرموز دخترش باید جوابگو باشد آنهم جوابگوی کسانی که کمتر از زندگی پر ماجرای او باخبرند/وهمه میدانیم که بیشتر هنرمندان اسیر دست چه کسانی میباشند وچه بهای گزافی بابت شهرت خود میپردازند .

او دربین دختربچه ها وپسر بچه ها نشسته بود وداشت با سئوالات  از پیش تعیین شده آنها جواب میداد.

آلبانو ، تو در شهرتان کلیسا داری ؟

آه بلی سه کلیسای بزرگ قدیمی

آلبانو ، تو میتوانی آواز > آوا ماریا ء را بخوانی

کدام یک ؟ شوبرت یا واگنر ؟ دخترک ساکت میماند ، او نه شوبرت را میشناسد ونه واگنر را او تنها آب نبات چوبی وسیبهای شکری  وپیراهن های پرچین رقص فلامنکوی جشنهای سالیانه شهر سیویل را میشناسد.

واو صدای خسته اما هنوز زیبای خودرا درفضا رها کرد وآوا ماریای واگنر را به زبان لاتین خواند.

دخترکی باو گفت : آلبانو مادر بزرگم میگوید چشمان تو خیلی زیباییند میتوانی عینک خودرا برداری تا من چشمان ترا ببینم ؟

او جواب داد اگر عینکم را بردارم دیگر نمیتوانم هیچ یک از شمارا ببینم با اینهمه عینک را برداشت ، دوچشم زیبای دوست داشتنی درمیان مشتی چربی فرو رفته بودند.

دیگر کمتر کسی اورا بیاد میاورد ، دوران او وامثال او بسر رسیده دنیای زباله هاست ، دنیای لیدی گاگا هاست ولیدی مادونا ؟!

دنیای سیاستمداران بو گرفته که همه صحنه زندگی را پرکرده اند وهنر وزیبایی را به زیر خاک برده اند ، دنیای ردا پوشان وعبا پوشان است  با چرندیاتی که خود نیز باور ندارند دنیا ومردم را سر گرم  نگاه داشته اند.

چه کسانی در کنسرت او شرکت خواهند کرد ؟ پیرزنان وپیرمردان قدیم اگر آلزایمر نگرفته باشند مادر بزرگان وپدر بزرگان اگر فلج نشده باشند گمان نکنم نسل جدید میل داشته باشند آهنگ معروف وزیبای » بازگشت « را بشنود.

قرن ماهم تمام میشود از قرن نوزدهم تا بحال دنیا هیچ هنری بخرج نداده تنها بازی با بمب ها وبرداشت سود سرشار از تولید اسلحه وتبدیل زباله ها به خوراک وپوشاک وسرگرم کردن مردم با  مسائل احمقانه  جنگهای داخلی وشورش های بی دلیل وساختن مسجد وکلیسا و....؟ رونق فاحشه خانه ها ....تولید ناخالص مواد مخدر!

ثریا. اسپانیا. دوشنبه

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۱

جربزه !

در  پس پرده فریاد، و فریاد ها ،

زیستن ، ممکن نیست ، فریاد عصیان

ترا ازخاک خلاص نمیکند

ورهایی بخش نیست

تو برده وار ، درشکوه مردان مرده خوار

با فریادی شبیه یک فواره کوتاه

که نتوان به اوج رسید ، گام بردار

آهسته

دنیا برده میخواهد ، نه فریاد

تا به باروری خویش ادامه دهد

دستمایه آنها ، ( راه شهید ) است وشهید پرور

وعاصیان زنده بگور

کسی که باید بماند که بار آورد ، به بار!

نه مرهمی ، نه شعله ای که بنشیند برسرمای

درونت

فریاد ،  در سکوت ، مبادا خواب مرغان را

بهم زنی

در غبار تیره نشستن وبر حضور ذهن خویش

افسار زدن

گوشه دنجی ، بر سیم ساز دل خویش

کوبیدن ، و......خاموش

دنیا برده میخواهد ، آنکه میداند کشته میشود

وآنکه نمیداند ، میداند چگونه برده وار بزید

دیگر نه شب زیباست ، نه پرتو روشن خور شید

در دمیدن صبح ، هرچه هست سیاه است ، سیاه

همه چیز رنگ سیاه دارد

دستمال سیاه را بردار واشکهای سیاه را بزدای

قبل از آنکه جرثقیلها ترا از زمین بردارند

در غوغای سنگین شهرهای آلوده به سفلیس

بی فریاد ، بی کلام وناشنیده درسکوت

بنشین ، جایزه است آماده است ؟؟!!

                                 ثریا. یکشنبه .27 اپریل

 

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۱

بو گرفته اید

دلم گرفته ، آسمان هم گرفته ، من وابرها ، باهم گریه میکنیم

بفکر پیراهن کهنه خود هستم ، هرچه اورا تمیزکنم ، باز بوی کهنگی میدهد

بفکر اجاق هستم وغذای مانده روز پیش ،

هنگامی که پول نیست ، همه آش درون کاسه آب است هنگامیکه

پول نیست ،  هرنویی کهنه مینماید وهر ناکسی کس میشود

اینجا  غیراز فقر ونا امیدی چیز دیگری نیست

بما مژده میدهند که باز هم بدتر خواهدشد

تو چکار میکنی ، مانند یک پرنده در باران وسرمای زمستان

که نمی تواند جوجه هایش را سیر کند

مانند من تن به نا امیدی میدهد

هرچه کنی ، بی فایده است

ایجا غیرا از فقر ونا امیدی چیز دیگری نسیت

هیچکس نیست ، چه باک باید به پا خیزم

هنگام سکوت تمام شد باید فریاد کشید ، فریاد

سخن از سرنوشت است  ، جاییکه ظالم حاکم است همه قربانی میشوند

هدف کدام است ؟ هدف بزرگتر  ؟!

برای همه هدف به دست آوردن پول است

وآن چیز مشترک که نامش نجابت است درآتش خودخواهی ها

میسوزد

دیگر کسی نیست که با او پیوند داشته باشم

دیگر کسی نیست تا مرا بیاد بیاورد

خانته من ، زمین من ، درچنگ شما پنهان است

وشما درکنار یک چشمه سار خنک خاطره هارا نشخوار میکنید

آه بوی گند شما دنیارا فرا گرفته ، مانند لاشه های مانده گوسنفندان قربانی

شما گندیده اید

من با زنجیر های محکم خود درتلاشم تا مانند شما بو نگیرم

ثریا/ اسپانیا/ شنبه / یک روز بارانی وغمگین

 

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۱

سلام بر پیری

آن روزها من نمیدانستم پیری چیست ؟ وچگونه از راه میرسد ؟! اطرافم شلوغ بود خیلی هم شلوغ بود از هر طبقه ای به خانه ام میامدند درمیان همه آنها شاعر وترانه سرای معروف ( معینی ) که نسبت نزدیکی هم با همسرم داشت بیشتر خانه ما رفت وآمد داشت بخصوص همسر مهربان وفداکار او که به راستی پشتوانه زندگی وشهرت این مرد بود با فرزندانش که همه را یکی یک من برایشان ارزش قائل بودم.

شبی درخانه ما آقای معینی دفتر ومداد همیشگی را که درجیب داشت بیرون آورد وترانه ( سلام  بر پیری ) ر ا نوشت تا انرا به هنرمند وآهنگساز ( فضل اله توکل ) بدهد وهمسر ایشان خانم بیتا آنرا بخوانند .

در تمام مدت آعنگسازی وتمرین ها من حضور داشتم ترانه ای بسیار زیبا بود ،  :

آیینه من شکسته چرا ؟ . به چهره غباری نشسته مرا / مرا ای دل من دعا کن / آمد زمان اسیری من . که گوید سلامی به پیری من / مرا ای جوانی صداکن / مرا ای جوانی  صدا کن/

پرسیدم جناب معینی هنوز خیلی زود است که پیری بشما سلام بگوید وشما از جوانی اسمتداد بخواهید هنوز جوانید ........

آه خدایا ؟ چشمم به صورت همسرم افتاد، آنچنان غضب آلود بمن نگاه گرد وبقول معروف سبیلها یش ساز دهنی میزدند که من از حرف زدنم پشمان شدم وتوبه کرده رو به دیوار نشستم وخیره شدم به شعری که آنرا به یک خطاط معروف داده بودم تابنویسدودرقاب زیبایی آنرا به دیوارآ ویخته بودم :

این نه کعبه است که بی پا وسر آیی به طواف

وین نه مسجد که دران بیهوده آیی بخروش

این خرابات مغان است درآن مستانند

از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش

امروز از همه آنهایی که روزی روزگاری باهم سر وسودایی داشتیم بی خبرم ، یادشان همیشه بامن است.

ازکسانی که درهمنشینی آنها افتخار حضور داشتم بانوی آواز ایران خانم دلکش بود که بی ریا هرهفته آنجا میامد ، مرحوم عماد رام بود جناب توکل وآن آوازه خوان معروفی که کلاب ساقی را داشت ، مرحومه هایده ، واز بزرگانی که همیشه آنجا پاتوقشان بود :

تمیسار ( دال) رییس اداره گذرنانه ، تیمسار ریاحی ودکتر باقر عین وخانم فروغ تیمورتاشوسایرین که نامشان از ذهنم رفته است.

بلی روزگار خوبی داشتیم ، نان درسفره همه بود بعضی ها زیادتر داشتند ، عده ای کمتر واشخاصی هم بودند که میلی به نان خود نداشتند ونان وپنیر همسایه را بیشتر طالب بودند ، آزاد بودیم ، آزاد نفس میکشیدیم آزاد لباس میپوشیدیم وآزاد درکوچه وخیابان بی واهمه از ترس عسس های شبگرد در رفت وآمد بودیم . بلی روزگار  خوشی داشتیم .

امروز ؟! تماشاچی فیلمهای سهمناک وجنگی وکشت وکشتار وسکس وبیماری وآلودگی به مواد مخدروروضه خوانی و پختن آش نذری وگوش دادن به چرندیات مشتی فرومایه وچاپ کتب بی محتوی وبی معنی که تنها باعث ویرانی ذهی کودکان ونوجوانان وسرانجام منجر شدن به (فوبیای) ابدی است.

وهیچ خبری از نام آوارن نیست که نیست تنها خودفروشانند که بازار گرمی میکنند .

ثریا/ اسپانیا/ از : دفتر یادداشتهای روزانه

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱

سفرهای گالیور

نمیدانم هنوز هستند کسانی که  کتاب» سفرهای گالیور « را خوانده وفیلم اورا دیده باشند ؟ یانه ؟ این روزها بر او هم » انگ سیاسی « زدند واز چاپهای متعدد آن خودداری میکنند مبادا کودکان این زمانه مغزهایشان ویران شود.

نمیدانم چه بگویم وچه بنویسم درعین حال نمیتوانم بی تفاوت باشم ، انسان تا آخرین روزهایش به جدال وجنگ مشغول است بعضی ها این جدال را بی فایده میدانند وخوب میدانند که آنکه قوی تر است سر انجا م پیروزی با اوست اما مارا چه باک ،  من میخواهم به جنکهایم ادامه دهم .

در ماه گذشته سالگرد کشتار ارامنه به دست دولت عثمانی بود ودرهمان حال رفتن یک میلیون یهودی به کوره های آدم سوزی هیتلر نیز دل دنیارا به آتش کشید ، حد اقل اینکه درآن زمان چند انسان بفکر این افتادند که دست این فاشسیت دیوانه را از دنیا کوتاه کنند و کردند ،

همه این مقدمه چینی ها برای این بود که بنویسم این روزها ما درقرن غولهای بی شاخ ودم ویا شاخدار زندگی میکنیم قرن مردان تمام شد ، قرن زیبایی ، قرن نظافت ، قرن بوهای خوب ؛ قرن لباسهای شیک وقرن کراوات ها وپاپیونها تمام شد وقرن مردان  واقعی و کلاسیک نیز به پایان رسید.

آلدلفو سوارژ نخست وزیر دوران دیکتاتوری فرانکو وسپس نخست وزیر شاه دموکرات اسپانیا این روزها در انتظار حضرت عزراییل است که اورا به سرای باقی ببرد سالها دچار آلزامیربود وچیزی از دنیا ی ما نمی فهمید  آن بیچاره مجبور بود هم طول وهم عرض زندگی را بپیماید.

واین آخرین پدیده نیز خواهد رفت حال مردان سر تراشیده ، مردان شکم گنده ، مردان یقه باز وچر ک وشوریده ومردان بی هویت سرنوشتهارا به دست گرفته اند .

دنیا اکنون رفته رفته  طرح مشخص خودرا ازدست داده وگذشته هارا فراموش میکند ودر حوصله زمان ومکان خود زمانی را باز میابد یک زمان متزلز وسیال .

همه ارزشها یشان غلط وهمه قدرتشان نیروی جبر است خوب هنگامیکه موتوری با سرعت بکار میافتد وتند حر کت میکند سر انجام خواهد ترکید واز  کار میافتد فعلا باید تنها بفکر حیوانات باشیم که نسل آنها نیز رو به اتمام است و وبه تماشای غولها بنشینم که فقط خرخر میکنند ، نمیخواهم آنهارا به خوک های جرج اورول تشبیه کنم اما اگر درست فکر کنیم دست کمی از آنها ندارند.

 ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۱

به تو

هنوز هم باید زندگی کرد ، وگلهارا دوست داشت وشقایق هارا وکبوتران را

با آنکه آنهمه غم بر دلت نشسته  باز باید سرچشمه عشق باشی

زمانیکه چشمان ترا میبنیم که دردو اندوه درآنها خانه کرده است

غم خودرا فراموش میکنم اگر نزدیکتر بتوبودم میتوانستم ترا درآغوش

بکشم وببوسم وسر خودرا به سینه پهن وبزرگ تو بگذارم که صدای

آواز بلبلان از آن بر میخیزد.

اگر همه مردم مهربان میدانستند که دل کندن از گذشته و(مادر) چگونه

هر دلی را بخون میکشد ومجروح میکند شاید مرهمی برایش میافتند

اگر مرغان چمن آگاه بودند که تو ومن وهمه ما چقدر غمگینیم وبیمار

شاید برای تسکین دردها یما ن نغمه دیگری سر میدادند

افسوس که هیچک از اینها درد ترا نمی فهمند واندوه ترا احساس نمیکنند

دوست مهربان ،

من دردهای بزرگ خودرا  با شعر های کوچک حقیری بیان میکنم

وتوهم با  آواز دلکش خود بر اندوهت چیزه شو

گاهی شعرهای من زهر آگینند وگاهی با شهد عشق مخلوط میشوند

همدردی مرا بپذیر دوست ویار همدم نازنین من.

به : فاطی .خ. که به سوگ مادر نشسته است . با آرزوی سلامتی برای او وفامیل او .......... ثریا/ اسپانیا 24/4/2012