شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۱

دفع خطر

تن خسته اش را بالا کشید واز فشار خستگی روی یک تپه نشست  ، خورشید را میدید که بر بالای سرش نور میافکند ، او دردل خوشحال بود صدای قاری ها بلند شده بود  ، اهمیتی نداد خوشحال بود وباخود میگفت :

خطر را دفع کردم ، چکمه ها دور شدند اوه ، نابودشان کردم  صدای چکمه ها از دور دستها به گوش میرسید ، او گمان برد که همه چیز تمام شده  با خود میاندیشید :

من ومردانم توانستیم خطر را دورسازیم  آنها مانند همیشه بمن وقادار یودند شهر ها وییلاقها ومردابهارا گشتند ،آن مردان قوی وتنومند !.

اوسرش را روی دستهایش تکیه داد واز بلند ترین قله ها به شهر مینگریست اگر صدایی در اطرافش شنیده میشد گوشهایش را تیز میکرد بخیال خود دیگر خطر  رفع شده ، قطار زندگی به آهستگپی حرکت میکرد .

بچه ها بی خیال در پار کها بازی میکردند ومردم بکار خود سرگرم وهیچ غفلتی نداشتند ، او گاهی خودرا بمردم نشان میداد ، بیمار بود وسینه اش میسوخت .

او راحت بود واز اینکه توانسته بود تکه ای را که از پیکر این سر زمین جدا شده بود دوباره به آن یچسپاند سخت احساس شادی وغرور میکرد

صدایی از دوردستها شنیده میشد صدای پاهای نامریی بگوش میرسید صدایی سنگین تراز مردان چکمه پوش آنها بسرعت بالا آمدند ، اما او خیالش راحت بود ، او خطر را دفع کرده دیگر هیچ صدایی اورا نمیترساند او هنوز به چکمه های آهنین میاندیشد وآنهارا ننگ بسریت مینامید .

زمانی رسید که ناگهان خودرا دراحاطه چگمه های دیگری دید چکمه هایی  بی صدا اما چسپناک . دیگر دیر بود خیلی دیر بود ، مردانش اورا تنها گذاشته بودند واو تنها ... خسته وبیمار به افق نگاهی انداخت ، هنگام عزیمت بود ، بلی  باید میرفت ، ورفت بسوی سرنوشت .

ثریا/ شنبه

 

پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۱

قایق بی باد بان

فضای باغ همسایه ، بادرختان پر شکوفه سیب وبادام

مانند یک بادبزن بزرگ باز میشوند وبسته میشوند

بر فراز باغ بزرگ آنها ، آسمان آبی ، ستارگان را درروی

سینه خود  پهن کرده ومیدرخشد

بیز ار از تاریکی بیزار از ظلمت

هوا ، هوای بهاری وامواج دریا با شادی به موج شکن ها

میخورند

آنها سر شار از فریادند و......ما پرندگان اسیر

پرهای خودرا زیر آفتاب درخشان آنها ، پهن کرده ایم

ودم می جنبانیم

با صدای ناقوسها در گذرگاه بی نفوذ ، می دانیم که راه شب را

گم کرده ایم

به هنگام درخشش ماه دریا با زمین یکی میشود

هیچ دستی شکوفه ی را نمیچنید

هیچ بادی درختان کهنسال را تکان نمیدهد وهیچ دست آلوده

غنچه ی را از شاخه جدا نمیسازد

ما ؟ تنها به میوه های یخ زده دندان میفشاریم.

چشمان ما خیره به چهره کشتی نشستگان وکشتی شکستگان است

با عشق های دروغین دوستی های دروغین که

مسافر روزانه اند بین دو سر زمیند ،

حال باید از سایه ابر چتری بسازیم وبه زیر آن پناه ببریم

از جام شوکران جرعه ی بنوشیم وبر این باور باشیم که :

دیگر نمیتوان از عشق سایه بانی ساخت ودرانتظار یک گرمای

مطلوب نشست

این کشتی نشستگان درمیان راههای / چپ / راست / میان بر

قانون بادرا فرا گرفته اند ، قانون شوم رذالت را

آنها بر عرشه خیال نشسته اند ، با بیرقی بی رنگ

ومانند کرم شبتاب دردشت خیال نگاهشان درهم میشکند

ومن هنوز بفکر گرمای دستهای تو هستم !!

پنجشنبه / ثریا/ اسپانیا/ فروردین ماه1391

 

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۱

مرغ باغ ملکوتم

مسافر خسته دیروزم ، وخسته فردا ،

دیگر نه شکوه دشتها ونه سرسبزی کوهها

ونه تلاش وشکاف رویش زمین ، در باور من نیست

هر طلوع آفتاب برایم شروع یک زندگی اجباری است

به دیدن صخرها   دلم میگیرد

دشت خرم وسر سبزی

که دیگر سبز نیست وآسمانی که دیگر آبی نیست

پرندگاه آهنی هر روز در پروازند

ستاره ها گم شده اند

مسافر خسته دیروزم

که با چتر واژگون خود میخواهم زیر باران

برقصم

هر سا ل تولد بهاررا روی بال کبوتران

دیده ام

شکوفه های نوروز را از دوردستها ، تماشا کرده ام

دستم به هیچ شاخه ای نرسید

بمن گفتند:

اگر صبر کنی ، زغوره حلوا سازی!!!

من وصبرم از خیل زندگان گذشتیم

زمانیکه دست خسته من نمیتواند

آزادی را لمس کند وروز نجات را ببیند

فریاد بر  میدارم

آهای ... ای اسرار پنهان ، شعله بکشید وبسوزانید

باشد تا بوی زندگی بار دگر این مسافر خسته را

مرغ باغ جهان سازد وآوازی سر دهد

میگویند آتش میسوزاند وزنده میسازد

تکه ای ازسر ب گداخته وسرخ

بر قلبها چسپیده ، دلها قفل شده اند

آه ... ای آزادی وطنم اینجاست ، این جاست ،

در میان سینه ام

ثریا. اسپانیا. شنبه

 

جمعه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۱

سبزینه

سر زمین شبیخون زده ما در ذهن متروک قبیله های چادر نشین دوباره

یاد مصیبت های خودرا دردل زنده میکنند.

در زیر دیرک خیمه صد ها نفر با تشویش درانتظار تند بادند وبوی

لاشه هابوی خاک خشک بی آب دربینی همه پیچیده است.

من دیگر درانتظار هیچ سواری نیستم که بر بال مرکب خود خروشان

پای بر زمین بگذارد وپرده های سیاه را پاره کرده وآسمان روشن -

وآبی را بما نشان بدهد.

روز وروزگاری مردی از تبار دیردین آزداه وسر سبز درگمانش این

آسمان را پنهان داشت اما امروز خارهای غریب که از دودمان خویش

کنده شده اند مشفول کند گودالها هستند وگاهی نبض علیل خودرا

آزمایش میکنند.

من ریشه ام را دریک بشقاب سبزی پنهان کرده ام ومیدانم دیگر

هیچ معجزه ی بوقوع نخواهد پیوست .

امید رجعتی نیست درمیان خیل این نامردان هنوز میترسم نام خودرا

روی دیوار بنویسم  ومیدانم حتی نسیم از تاختن ایستاده ودیگر

نمیتوان آوازی خواند وگفت

این شهسوار با جرئت ما ، از کدام سو خواهد آمد ؟.....

همه راههارا بسته اند وخانه ما ؟ مانند دانه های تسبیح دردست

نانجیبان میچرخد

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۱

زیر سایه یک گیاه

رنگ عشق ، رنگ خشم ، رنگ بی رنگی و......رنگ فراموشی..

----------------------

باید موهایم را بلند کنم ودرکنار ساقه های خشکیده درخت

که دیگر تفاوتی ندارد بنشینم

نگاه میکنم باو ، به اولین مرد که زیر فانوس اکسیژن

جدال دارد با هستی و...نیستی

او که هیچگاه زاد روز مرا فراموش نکرد

او دریک غربت ، غریب خواهد مرد ، خاموش وساکت

او که میخواست یک نخل برومند آفتاب را تا بوستان پرگل

ودر دشت شکوفه ها تا شکفتن ها بر دوش بکشد

او که میخواست ریشه هایش را در بیشه زار ابدی بکارد

اینک درخاک دیگری ، خاکستر میشود

سیه چهرگان وسیه پوشان ، آن زمان به چه میاندیشند؟

چون ستونهای گچی با دلهای بی درد وخونی دورنگ

که از چهره آنها بیرون میزند

فرزندان دورگه به صف می ایستند

در نگاه هریک نقابی از سکوت وبی حسی وبی احساسی

لانه کرده است

و...من دراین سوی شهر از خو میپرسم:

وای اگر این یکی هم برود آنگاه من

در زیر فواره ادرار بیگانگان

و حیوانات نوین باید غسل کنم

آه...او که گفت : باید حقیقت را پذیرفت

آن غرش غول آسا دارد خاموش میشود

اینک آن لحظه ای است که باید بنویسم:

: دیرگاهی است که عریانی مرا ندیده ای «

برای علی . شین وآرزوی سلامتی  او

ثریا / اسپانیا / 22 مارس 2012

چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۱

قصه ما قصه عمو نوروز

قصه ما وعمو نوروز هم تمام شد ، در شروع سال تحویل نه صدایی بود ، نه تیک تاک ساعتی بود ونه دعای تحویل سال همه جا سکوت بود ، سکوت .

روزهای عادی درخیابانها شروع شد کسی نگفت : سال نو مبارک  هیچ صدایی از همسایه ها بلند نشد باز پیکر های غلطیده بخون باز بانگ طبلهای وصدای خشونت بار پاسداران شب ، که :

شما آسوده بخوابید دزدان بیدارند ، شما خوابید وما بیدار خوابتان شیرین باد.

دستمال به دستان ، چاکران درگاه در اطراف خر چین بارگاه ایستاه اند آرام وخاموش .

آب از آب نمی جنبد برگی از برگی جدا نمیشود هیچکس از صبح خود باخبر نیست .

هر چه رفته است باز میرود فتح وفتوح ونذر ونیاز ذکر وذاکر بر جای ماندند.

همچنان هیچی از هیچ وبی برگی ، بی آنکه کسی تکانی بخورد همه از یادگارهای دیروز گفتند واسکنانهای نویی که درون جیب پدر پنهان بود ماه درخلوت خود به تنهایی میگریست.نه خدایا ماه میدرخشید این شمع خلوت ما بود که میگریست .

باید ساکت وآرام مانند هرروز از تپه سرازیر شد از انبوه گند زباله ها گذشت که درسطلهای رنگی بصف ایستاده اند ومانند مردگان قد کشیده بردگان نوین را صدا میزنند.

نباید با هیچ صدایی سر برگرداند باید رفت در انتهای خلوت جاده.

و...بدین سان سال ما شروع نشده تمام شد.

چهار شنبه / دوم فروردینماه 1391 / ثریا/اسپانیا/