چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۸

برگرد !

آنجا کجاست ؟ ....سر زمین من !

چگونه آنرا خواهی شناخت ؟ درمیان سیاهی برقه پوشان

چگونه درآنجا خانه میکنی ؟

ترا شکستند ، درجاییکه واژه عشق گناه

وجرم بود ، مکافات داشت

جاییکه عشق نابود شد

کتاب عشق بسته شد

قحطی زدگان دیروزی ، برای خوردن تو ومن

تابوتهارا آماده ساخته اند

آنجا برای تو ، برای من

تاج گلی نخواهند فرستاد

آنجا جای رنجها ، غصه ها ، گریه ها و....

خنده های کریه گرسنگان وروسپیان است

شعرهایت را جابجاکن

آنها را زیر کفش پوش سیمانی پنهان کن

آنجا برای یک ( کلمه)  خواهی مرد

وکسی نخواهد پرسید ، چرا ؟ چگونه ؟

چرا وچگونه ها همیشه بی پاسخ میمانن

.................................

.......ثریا . اسپانیا . چهارشنبه

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

سرود سبز

صدای تو ، آواز تو ، بر پهنه دشت سبز

به همراه نسیم ، گسترده شد

آوازی که ترا قدرت داد

آوازی که لاشخوران از آن فراریند

و... به گوششان سنگینی میکند

بر خیز

چنان برخیز که چشمان ترا ساحل نشینان دریاهای دور

ببینند

برخیز!

من بالهای شکسته امرا درگنجه پنهان دارم

آنها را بتو میدهم

نفسم را ، پیکرم را

بر خیز

تو میتوانی بخوانی ، صدای من درگلویم بی ثمر مانده

تنها یک آواز ملال انگیز است

برخیز

جایی برای ترسیدن نیست

کوه سپید پای دربند ، پدرتوست

باران لطیف شالیزارها مادر توست

ودشتهای سر سبز پشتیبان تو

من تنها بتو فکر میکنم

بتو که بر خاسته ومیروی

........

 

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸

از ، آودری تا احمدی

پسرم گفت

ایکاش کسی پیدا میشد ویک کتاب مینوشت وسرگذشت یک دوران

کوچک ویا آن پرانتزی که در حیات زندگی ما باز وخیلی زود بسته

شد بنویسد ونامش را بگذارد ، مثلا از  آ ودری تا احمدی !!!

آنروزها همه زنان ما آ ودری هیپورن  بودند ومردانمان گریگوری پک

امروز نا گهان زنان همه حاجیه شدند ومردان حا جی مکه نرفته ،

زنان آبجی شدند ومردان برادر و...... زیبایی ها از روز زمین گم شدند.

مکان ما اینجاست  وزبان حال ، شاید خیلی زود ناپدید شویم ، همه از

هم جدا مانده ایم حتی از خودما ن نیز جدا شدیم ، من روزها به جایی

میروم که مرشدانی با یقه سفید وژاکت سیاه با یک دستمال گردن بمن

درس عشق میدهند ، فقط زمان حال است ودیگر گذشته ای وجود

ندارد آینده هم نامعلوم امروز که میتوانم ز یر بوته های لاله عباسی که

در اینجا به وفور دیده میشوند دراز بکشم وبه آسمان آبی نگاه کنم و

مسیر هوا پیماهارا بگیرم وبپرسم آنها به کجا میروند واز کجا بر

میگردند ونوازش نسیم را احساس کنم وتابش آفتاب را که پیکرسردم

را نوازش میدهد .

هر بار که نسیم میجنبد برگهایی روی صورت وسینه ام جابجا میشوند

دستهایم کوچکتر بنظر میرسند وزانوهایم مانند دو کاسه صورتی رنگ

گرد دیده میشوند ، به هنگام راه پیمایی در طول جاده هایی که به هیج

ختم میشوند بدون نقش وبدون چشم انداز چشمانم را به شیشه های

کدر میدوزم وبه پنجره ای نگاه میکنم تنها چیزی را میبینم که سخت دلم

را به درد میاورد زنی را میبینم که چگونه سرش را تا انتهای گلویش

از پنجره بیرون کرده گویی که سرش را بریده اند وتنها دوچشم شیشه

او بمن خیره شده وسپس بی هیچ حوصله ای رویش را برمیگرداند .

آن دوردستها  زیر ابرهای خاکستری تیره ز نان ومردان بدون هیچ

نرمش واحساسی حلقه حیات خودرا دردست گرفته اند  وراه میروند

تنها سر گرمیشان خرید است وجمع کردن  آشغالهای وامانده از دکانهای

سمساری وچیدن آنها روی زمین چوبی یا فرش شده وبا تانی راه

میروند من وآنها همه محکومیم ، همگی محکومیم مانند همان درختانی

که بر زمین ایستا ه اند  اگر چه آنهارا از سرزمینهای دیگری آورده

باشند درختان نیز محکوم به ایستادند.

باید د عا بخوانم  درهمان حال که دعا میکنم که خداوند مارا در خواب

هم تندرست بدارد احساس کودکی را دارم که به دامان پدر ش پناه برده

است ، زندگی چندان آسان نیست هنگامیکه غمزده ام ویا از وحشت

میلرزم باید به چیزی تکیه کنم  دستی نیست که بسویم دراز باشد باید

آنرا پیدا کنم آنرا بگیرم وبفشارم  تنها دسته سنگین مبل است که محکم

آنرا میگیرم و تکیه دادن به موجودی نامرئی ونا پیدا ودر انتظار !!!.

آدری هیپورن مرد ، گریگوری پک مرد وبجایش میمونهای جنگلی

دوباره پیدا شدند آنهم درنقش حاکمین وما محکوم.

............ ثریا .اسپانیا / دوشنبه

 

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

میروم .میگذرم.....

پاتریک سوازی مرد ، برایش گریستم به همان گونه که برای سایرین

گریه میکنم ، این مزیتی است که من دارم بر ای کسانیکه دوستشان

دارم گریه میکنم .

سر گردانیها مرا رها نمیکنند وروی دره های پر وحشت مینشینم وبه

مانند دختر بچه ایکه تنها در اطاق خوابش از ترس مچ دستها یش را

به دو طرف تخت میگیرد ، در فضای آنجا ساکن میشوم کم کم کتابم

را بغل میگیرم  ومیخوانم یک ویرزیل هستم ، یا یکی از میلیونها شاگرد

افلاطون ویا نتیجه یک زنی از خاندان شریف بوربونها که از معشوقش

حامله شده است ! نمیدانم چه کسی هستم ، اما میدانم که وجود دارم

وباید دراین سر زمین باد خیز وزیر تابش آفتاب سوزانش با سرگردانیها

کنار بیایم .

هفته آینده عازم سفرم ، سفری که میل نداشتم بروم ودعوت را پس دادم

اما دوباره دعوت شدم ! حال باز به کنار همان رودخانه میروم ویکی

یکی گذشته ها را که بر دیواره سیاه ولزج آن نوشته شده است بیاد

میاورم هرچند از تابش آفتاب دورمیشوم اما از جنبش مردم لذت

میبرم  از صدا ها وگفتگوهای آنها ، شاید روزها درانجا تیره باشند

یا ناقص اما همینکه میتوانم راه بروم وپیچک هارا تماشاکنم ودر کنار

رودخانه لرزان بنشینم وبه گلهای لادن ودرختان صنوبر که تنها بر

نوک آنها آفتاب دیده میشود برایم کافی است ودیدن کسانیکه آنهارا

دوست دارم .

از پس فردا تعطیلات من شروع میشود میروم تا روزها را درآن

سر زمین تماشا کنم هوای خنک ودشت سر سبز را ببویم از تونلها

فراریم بیشتر ترجیح میدهم راه بروم تا به زیر زمین درمیان شقه های

گوشت آویزان بلرزم .سر انجام چند شبی را درلندن بسر خواهم آورد

به ویترینهای پر زرق و برق نگاه میکنم خانه ها همه شیشه ای شده اند

وهمه جا به گل وگیاه آراسته است نمیدانم آن لندنی که من میشناختم

به زیر چادر رفته واز نظر ناپدید ومچاله شده است ؟ یا هنوز میتواند

قد علم کند ، آیا درهوای پاک ودلپذیر صبگاهی نفس خواهم کشید

ویا بوی ذرت وشلغم وکباب وتخم مرغ پخته وسر وصدای مردانی

که دین را در یک بسته بندی نوین میفروشند ، گم میشوم.

.................................................

...........ثریا .اسپانیا. سه شنبه وتا روزهای دیگر......

 

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

ماتم ......

دشت ما ، آ بستن خارهای نفرین است

و... حامل ابرهای ملامت بار

دشت ما ، نامیمیون ترین غم هارا در بوته های خار

می پیچد وبتو تقدیم میکند

تو ...از زیباترین گلهای چیدنی باغ محرومی

تو در گلخا نه های بد بو وبی شگون

تا سحر بیداری

در پشت میله ها ی داغ

سر بگوش قار قار کلاغان و...زاغان نیرنگ

شب سرنگون در قصه های تلخ روز

ای دوست ، ای یار  !

دلم میسوزد که باتو نیستم

همراه وهمگام

دراین مرداب دردبار

بال مرغان قاصد ما در اندیشه پرواز

میلرزد ، میسوزد

ودر چشم نا پیدای من اندوه میجوشد

هیچکس به ماتم تو نمی نشیند

آنها میدانند که ، گلهای لاله درمیان کشتزارها

خود به ماتم خود نشسته اند

به ماتم یک حرف  یا چند حروف ! .

......................................

.......ثریا .اسپانیا . دوشنبه 14-9

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

ویترین

مادرم میگفت ، بعد از آنکه همه چیز را از دست داده ایم دیگر چیزی

نیست که درقفسه ها بچینیم ، باو گفتم :

باز هم میتوان چیزهای بهتری را به دست آوردودر یک ویترین زیبا

مرتب چید ؛

بازهم میشود تکه هاییرا جمع کرد ومردم را تماشای آنها دعوت

نمود به همراه یک میز بزرگ مملوا زغذاهای متنوع ،

واو خندید . امروز من تکه هایی را از گذشته واشیاء زیبایی راجمع

کرده چیزهای گرانبهاییکه با من همراه بودند ، آنهارا در یک جعبه

با پنجره شیشه ای جای داده ام گاهی که از کنار آنها رد میشوم صدای

هریک را میشنوم  که خاطره ها را برایم میگویند ، یکی تلخ ویکی هم

بی مزه نگاهی به دیوار سپید گچی میاندازم جای آن دراین چهاردیواری

نیست چشمهایم را میبندم  اورا میبنینم که مانند یک ساقه لاغر یک

بوته خشک به جلو میباید باهمان پیراهن چهارخانه وشلوار بی رنگ

کرم ، بوی زمین با اوهمراه است آه ...باید فراموش کنم همه غصه

هایم را دریک دستمال بپیچم وبه صورت یک گوله درون سطل زباله

پرتاب کنم ، پشت میز مینشینم ومینویسم اما ازکجا شروع کنم ؟

صد ها دفترچه را سیاه کرده ام هزاران داستان را سرهم نوشته ام

تعدا د بیشماری دفترچه یادداشت را باجمله هایی از بزرگان درآنها

پرکرده ام تا زمانیکه آن داستان واقعی را مینویسم آنهارا بکار ببرم

یعنی اینکه آن داستان باین جمله ها ربط پیداکند ! اما تاکنون بغیراز

داستان خودم نتوانسته ام قصه دیگری را سرهم کنم وآیا اصولا

داستان دیگر هست که من روحم را خسته کرده وآنرا بنویسم ؟.....

نه ، درغربت هیچ داستانی واقعی نیست همه تخیلی ودورازاصالت

میباشند .

..........ثریا /اسپانیا / یکشنبه