دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸

از ، آودری تا احمدی

پسرم گفت

ایکاش کسی پیدا میشد ویک کتاب مینوشت وسرگذشت یک دوران

کوچک ویا آن پرانتزی که در حیات زندگی ما باز وخیلی زود بسته

شد بنویسد ونامش را بگذارد ، مثلا از  آ ودری تا احمدی !!!

آنروزها همه زنان ما آ ودری هیپورن  بودند ومردانمان گریگوری پک

امروز نا گهان زنان همه حاجیه شدند ومردان حا جی مکه نرفته ،

زنان آبجی شدند ومردان برادر و...... زیبایی ها از روز زمین گم شدند.

مکان ما اینجاست  وزبان حال ، شاید خیلی زود ناپدید شویم ، همه از

هم جدا مانده ایم حتی از خودما ن نیز جدا شدیم ، من روزها به جایی

میروم که مرشدانی با یقه سفید وژاکت سیاه با یک دستمال گردن بمن

درس عشق میدهند ، فقط زمان حال است ودیگر گذشته ای وجود

ندارد آینده هم نامعلوم امروز که میتوانم ز یر بوته های لاله عباسی که

در اینجا به وفور دیده میشوند دراز بکشم وبه آسمان آبی نگاه کنم و

مسیر هوا پیماهارا بگیرم وبپرسم آنها به کجا میروند واز کجا بر

میگردند ونوازش نسیم را احساس کنم وتابش آفتاب را که پیکرسردم

را نوازش میدهد .

هر بار که نسیم میجنبد برگهایی روی صورت وسینه ام جابجا میشوند

دستهایم کوچکتر بنظر میرسند وزانوهایم مانند دو کاسه صورتی رنگ

گرد دیده میشوند ، به هنگام راه پیمایی در طول جاده هایی که به هیج

ختم میشوند بدون نقش وبدون چشم انداز چشمانم را به شیشه های

کدر میدوزم وبه پنجره ای نگاه میکنم تنها چیزی را میبینم که سخت دلم

را به درد میاورد زنی را میبینم که چگونه سرش را تا انتهای گلویش

از پنجره بیرون کرده گویی که سرش را بریده اند وتنها دوچشم شیشه

او بمن خیره شده وسپس بی هیچ حوصله ای رویش را برمیگرداند .

آن دوردستها  زیر ابرهای خاکستری تیره ز نان ومردان بدون هیچ

نرمش واحساسی حلقه حیات خودرا دردست گرفته اند  وراه میروند

تنها سر گرمیشان خرید است وجمع کردن  آشغالهای وامانده از دکانهای

سمساری وچیدن آنها روی زمین چوبی یا فرش شده وبا تانی راه

میروند من وآنها همه محکومیم ، همگی محکومیم مانند همان درختانی

که بر زمین ایستا ه اند  اگر چه آنهارا از سرزمینهای دیگری آورده

باشند درختان نیز محکوم به ایستادند.

باید د عا بخوانم  درهمان حال که دعا میکنم که خداوند مارا در خواب

هم تندرست بدارد احساس کودکی را دارم که به دامان پدر ش پناه برده

است ، زندگی چندان آسان نیست هنگامیکه غمزده ام ویا از وحشت

میلرزم باید به چیزی تکیه کنم  دستی نیست که بسویم دراز باشد باید

آنرا پیدا کنم آنرا بگیرم وبفشارم  تنها دسته سنگین مبل است که محکم

آنرا میگیرم و تکیه دادن به موجودی نامرئی ونا پیدا ودر انتظار !!!.

آدری هیپورن مرد ، گریگوری پک مرد وبجایش میمونهای جنگلی

دوباره پیدا شدند آنهم درنقش حاکمین وما محکوم.

............ ثریا .اسپانیا / دوشنبه

 

هیچ نظری موجود نیست: