سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

میروم .میگذرم.....

پاتریک سوازی مرد ، برایش گریستم به همان گونه که برای سایرین

گریه میکنم ، این مزیتی است که من دارم بر ای کسانیکه دوستشان

دارم گریه میکنم .

سر گردانیها مرا رها نمیکنند وروی دره های پر وحشت مینشینم وبه

مانند دختر بچه ایکه تنها در اطاق خوابش از ترس مچ دستها یش را

به دو طرف تخت میگیرد ، در فضای آنجا ساکن میشوم کم کم کتابم

را بغل میگیرم  ومیخوانم یک ویرزیل هستم ، یا یکی از میلیونها شاگرد

افلاطون ویا نتیجه یک زنی از خاندان شریف بوربونها که از معشوقش

حامله شده است ! نمیدانم چه کسی هستم ، اما میدانم که وجود دارم

وباید دراین سر زمین باد خیز وزیر تابش آفتاب سوزانش با سرگردانیها

کنار بیایم .

هفته آینده عازم سفرم ، سفری که میل نداشتم بروم ودعوت را پس دادم

اما دوباره دعوت شدم ! حال باز به کنار همان رودخانه میروم ویکی

یکی گذشته ها را که بر دیواره سیاه ولزج آن نوشته شده است بیاد

میاورم هرچند از تابش آفتاب دورمیشوم اما از جنبش مردم لذت

میبرم  از صدا ها وگفتگوهای آنها ، شاید روزها درانجا تیره باشند

یا ناقص اما همینکه میتوانم راه بروم وپیچک هارا تماشاکنم ودر کنار

رودخانه لرزان بنشینم وبه گلهای لادن ودرختان صنوبر که تنها بر

نوک آنها آفتاب دیده میشود برایم کافی است ودیدن کسانیکه آنهارا

دوست دارم .

از پس فردا تعطیلات من شروع میشود میروم تا روزها را درآن

سر زمین تماشا کنم هوای خنک ودشت سر سبز را ببویم از تونلها

فراریم بیشتر ترجیح میدهم راه بروم تا به زیر زمین درمیان شقه های

گوشت آویزان بلرزم .سر انجام چند شبی را درلندن بسر خواهم آورد

به ویترینهای پر زرق و برق نگاه میکنم خانه ها همه شیشه ای شده اند

وهمه جا به گل وگیاه آراسته است نمیدانم آن لندنی که من میشناختم

به زیر چادر رفته واز نظر ناپدید ومچاله شده است ؟ یا هنوز میتواند

قد علم کند ، آیا درهوای پاک ودلپذیر صبگاهی نفس خواهم کشید

ویا بوی ذرت وشلغم وکباب وتخم مرغ پخته وسر وصدای مردانی

که دین را در یک بسته بندی نوین میفروشند ، گم میشوم.

.................................................

...........ثریا .اسپانیا. سه شنبه وتا روزهای دیگر......

 

هیچ نظری موجود نیست: