ثریا ایرانمنش لب پرچین . اسپانیا .
بیاد یگانه دوست وهمشهری خانواده شاد روان داریوش رفیعی
تازه از بم رسیده بود سر شب هردو نفر سرشان با آن ساز لکنتوی پدرم گرم بود پدرم گاهی دست به ساز میبرد اورا مطرب رقاص خطاب میکردند اما اسداله خالقی که با همسرش در همان کوچه میزیست احترام میگذاشتند ً پدرم داریوش هنوز جوان بودند آنقدر شبیه هم بودند گویی دو دقوهستند امارچهره داریو کشیده تر وجوانتر بنظر میرسید،
آهسته وارد اطاق شدم و در سینه دیوار ایستادم کم کم خودم را رختخوابها که بر دیوار تکیه داشتند میرساندم تا بخوابم هوای اطاق گرم ومطبوع بود ومنقل
ورشوی پر آتش با دو قوری واتش سرخ بوی عطر مردان وبوی غذا همه مرا به مستی وخواب دعوت میکرد آن دو سرشان گرم بو د ومرا نمیدیدندبعلاوه آنقدر ریز وکوچک بودم که زیر دست وپای آن دو گم میشدم اه ،،، چه کیفی داشت من در لابلای رختخوتابها بخواب میرفتم،
داریوش گفت ، از تهران دعوت شدم تا برم تو رادیوبخوانم ساز از دست پدرم بر زمین افتاد بلند شد قری بخود داد وگفت اما مواظب خودت باش،
زمزمه ساز بلند شد وصدای گرفته خسته بیمار داریوش،
رختخواب مرا مستانه بنداز عزیزم دردم / تو پیچ پیچ راه میخانه بتدارز عزیز درد م،
او درد میکشید روحش خسته بود سرانجام دو روز بعد رفت کار پدرم شده بود موج عوض کردن رادیو بلکه صدای گرم ومهربان دوست رابشنو د را دیو فرشی میکرد مردی با صدای نکره میگفت اینجا رادیو برلین است موج عوض میشد اینجا مسکو ، موج عوض میش اینجا صربستان سر انجام با کمک آقای خالقی صدایی از آن ته بلند شد …اینجا تهران است پایتخت ایران !!!! وروی همان موج ماند تا داریوش آمد زنده تر براق تر ودر وصف یک زهره نا مریی میخواند اکثرا میدانستند زهره زنی متمول همسر یک بزرگ اده ونام اصلی او چیز دیگری بود به داریوش عشق داشت برایش لباسهای گرانبها میخرید ساعت طلا میخرید یک زن معروفه موطلایی هم در این وسط خودرا بالا و پایین میانداخت اما زهره چیز دیگری بود و اعتیاد داریوش هر روز بیشتر پدر من سرطان گرفت برای دیدار
داریوش آمد تهران اما او را نیافت ودریک نیمه شب تاریک محرم از دنیا رفت من عزا دار پدر بودم عشق آمد ……آن زمان تازه سیزده سال را تمام کرده بودم ومادر بخانه مرد دیگری رفته بود ، زن تنها نمیتوانست زندگی کند ؟؟؟؟!