دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۴۰۳

داریوش


 ثریا ایرانمنش لب پرچین . اسپانیا .

بیاد یگانه دوست وهمشهری خانواده  شاد روان داریوش رفیعی 

تازه از بم رسیده بود  سر شب هردو نفر سرشان با آن ساز لکنتوی پدرم گرم بود  پدرم گاهی  دست به ساز میبرد اورا مطرب ‌رقاص خطاب می‌کردند اما اسداله خالقی که با همسرش در همان کوچه میزیست احترام میگذاشتند ً پدرم ‌داریوش هنوز جوان بودند  آنقدر شبیه هم بودند گویی دو دقو‌هستند امارچهره داریو کشیده تر وجوانتر بنظر میرسید،

آهسته وارد اطاق شدم و در سینه دیوار ایستادم کم کم خودم را  رختخوابها که بر دیوار تکیه داشتند میرساندم تا بخوابم هوای اطاق گرم ومطبوع بود ومنقل

ورشوی پر آتش  با دو قوری  واتش سرخ بوی عطر مردان وبوی غذا همه مرا به مستی ‌وخواب دعوت می‌کرد  آن دو سرشان گرم بو د ومرا نمیدیدندبعلاوه آنقدر ریز وکوچک بودم که زیر دست وپای آن  دو گم میشدم اه ،،، چه کیفی داشت من در لابلای  رختخوتابها بخواب میرفتم،

داریوش گفت ،  از تهران دعوت شدم تا برم تو  رادیوبخوانم ساز از دست پدرم بر زمین افتاد  بلند شد  قری بخود داد وگفت اما مواظب خودت باش،

زمزمه ساز بلند شد وصدای گرفته ‌خسته بیمار داریوش،

رختخواب مرا مستانه بنداز  عزیزم دردم / تو پیچ پیچ راه میخانه بتدارز عزیز درد م،

او درد میکشید روحش خسته بود ‌سرانجام دو روز بعد رفت  کار پدرم شده بود موج عوض کردن رادیو بلکه صدای گرم ومهربان دوست رابشنو د را دیو فرشی می‌کرد  مردی با صدای نکره میگفت اینجا رادیو برلین است موج  عوض می‌شد اینجا مسکو ، موج عوض میش اینجا صربستان سر انجام با کمک آقای خالقی  صدایی از آن ته بلند شد …اینجا تهران است پایتخت ایران !!!!  وروی همان موج ماند تا داریوش آمد زنده تر براق تر ودر وصف یک  زهره نا مریی میخواند  ‌اکثرا میدانستند زهره زنی متمول همسر یک بزرگ اده ونام اصلی او چیز دیگری بود به داریوش  عشق داشت برایش لباسهای  گرانبها میخرید ساعت طلا میخرید یک زن معروفه موطلایی هم در این وسط خودرا  بالا  و پایین میانداخت اما زهره چیز  دیگری بود و اعتیاد  داریوش هر روز بیشتر پدر من سرطان گرفت برای دیدار 

داریوش آمد تهران اما او را نیافت ودریک نیمه شب تاریک محرم از دنیا رفت من عزا دار پدر بودم عشق آمد  ……آن زمان تازه سیزده سال را تمام کرده بودم  ومادر  بخانه مرد دیگری رفته بود ، زن تنها نمیتوانست زندگی کند ؟؟؟؟! 

پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۴۰۳

مستی ها

 

ثریا ایرانمنش ، لب پر چین ، اسپانیا  ساعت 16/16

خودم را به زحمت  به اشپزخانهرساندم گرسنه بودم دخترم خوراک مرغ پخته بود  انرا پیشککشیدم نیم سرد ‌نیمه گرم خوردم  میلرزیدم  سردم بود  نشستن برایم دردناک بود ،.

اه زندگی با همه رنج‌ها دردها از تاز تو لبریز . کفره شرابخواری هار نیز نمیدهد میان مستان همیشه هوشیاری اما دلم برای یک مستی تنگ شده  شراب خار شیراز  وسر به کوهها بگذارم واوازم را سر دهم ،  نوایی از نوای دلکش ،،،،اما  کمی دیر است  و یا شاید دیر باشد ویا شاید من دوباره  در یک شب طوفانی وپر طلاطم از جای برخاستم .

در جمع میخواران زیاد بودم   وزیاد نشستم خیلی ها سعی کردند مرا مست کنند اما حریف زیتون‌ها وخیار شورها ‌ماست نبودند من قبلا انهارا ته بندی میکردم کات کبود جلوی الکل رارمیگرفت  ، نهایت آنکه گریه میکردم برای جوانی از دست فتنه وان انرژی که بر قلهذتوچال رفته بود حال دو پله رابه سختی می‌توانم  بالا بروم  مجبورم ازصندلی چرخدار استفاده کنم با عمل کلیهذگویی پا ها وکمرم را نیز از دست دادم ،

نیروی جوانی در من بیدار می‌کند اما راهها بسته اند . برای شما مجانی مینویسم ومجانی ارائه میدهم شاید در میان این کلمات مرا یافتید با آدم‌های دیگر کاری ندارم  یعنی دیگپر کسی نمانده اگر هم رد پایی از خود باقی گذاشته باشند چندان قابل نیستند که در باره آنها چیزی حتی برای مهربانی نویسنده .

من هستم و قبیله کوچکم که باززجمت درست کردم وهمه به دنبال سرنوشت خویش رفتند  وظیفه ام را خوب انجام دادم اندام بلند نو هایم که هرکدا روی یک نیمکت دانشگاه نشسته اند واز راه دور بمن پیام می‌دهند  انرژی زاست ومرا پر می‌کند زحمات پسر ‌دخترانم که خسته ‌مرده از کار روزانه برگشته از من پدذیرایی می‌کنند خورده فرمایشات مرا  مو به مو اجرا می‌کند جای شکر دارد  دسته‌ام برای شکر گذرای همیشه رو به أسمان است ‌دعای خیرم به دنبال آنها ،

چند ماه قا  که !!!! اما من زنده ماندم زنده به عشق  عکسهای انارمیان دستان لرزانم بمن میگفتند  بتو محتاجیم  به بودند ومن هم به آنها محتاج بودم وهستم،

عشق معجزه می‌کند چهره شیرین ودوست داشتنی نوه ده ساله ام  برایم کافی است  واینکه  پدرش بمن اطمینان می‌دهد که   من هستم  ما هستیم و خدا هم هست  آنگاه احساس می‌کنم که در لابلای یک پتوی گرم لبریز از عشق میغلطم.

من زنده ماندم معلوم نیست  کی وچه موقع باید  بهغم سلام بگویم اما تا آن روز  همچنان به می ناب وعشق شیراز  میاندیشم  میاندیشم  پایان 4/4/

سهم من این بود .

 

ثریا ایرانمنش لب پرچین ، اسپانیا .

تا توانستم  ندانستم چه بود  / چونکه دانستم  توانستم نبود / و…..چه سود ؟

عید امد وآهسته از کنار من رفت و سیزدهم نیز من بیخبر بودم  روزهارا گم کردم برایم شب و روز فرقی ندارد  با رفتن آن دوست وهمراه چندین ساله گویی من نیز با او رفتم ، 

چه شیک و آراسته از او تجلیل کردند  در یک هتل برایش مموری گذاشتند ‌روز  سوختن او نیز عده زیادی  جمع بودند سالن ها غرق گلهای گرانبها بود  خوب زیست انسانی زیست انسانی هم رفت کلامی از الفاظ بیگانه  ‌دعایی نبود هرچه بود تعریف وتمجید ‌اشک چشمان یاران وفادارش بود.

ناگهان احساس کردم دیگر هیچکس در این دنیا نمانده من تنها هستم به همراه گله کوچکم و ،،، خوب آلبته چند صد  کفتار   .

روزهایم در تختخوا ب میگذرد   به تماشای زباله دانی  فضای مجازی هر معروفه ودرد و قاتلی  امروز در صف کذشتگنان و بزرگان نشسته .  همه چیز ذات اصلی خود را ازدست داده است  شاید او آخرین باز مانده یک نسل نجیب و اصیل بود  همه در سوگ  آنچه را که داشت میرفت میگریستند ،

من نبودم پرپسر و ونوه ام دعوت شدند وسپس فیلم مراسم را دخترش برایم فرستاد به راستی شاه دخت ما بودی ، از انروز کمر من شکست ذ

دو نیم شدم  حال به سختی روی پاهایم  می ایستم  سعی دارم انرژی از دست رفته را دوباره  به دست بیارم .

فرق است بین گلها ، فرق است بین انسان فرق است بین حیوان ‌فرق است بین آنکه بتو گفت دوستت میدانم ،

سعی دارم حد اقل از باقیمانده شعور خود  استفاده کنم و گاهی بنویسم تا فراموشم نشود انسانی هستم  که تنها با دیوارهای سپید کچلی سخن می‌گوید ‌خاطرات شیرینشرا نشخووار می‌کند به شیراز می‌رود ‌عینک یاد گاری شیراز او زیر چرخ ماشین چند زن معلومالحال تازه به دوران رسیده در همین کنج دهکده له می‌شود ‌آنها قهقه سر می‌دهند ،  من لبریز از تحملم لبریز از مهرم   ‌باز هم مبارزه می‌کنم  با اجنه های اطرافم ،/ چهارم اپریل 202


دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۴۰۳

سیزدهم فروردین


 ثریا ایرانمنش . لب پر چین. اسپانیا 

فرا رسیدن روز طبیعت و سیزدهم  را به همه  دلداگان فرهنگ  ایرانی تهنیت میگویم .

 خودم در تختخوابم دراز کشیدم ،و آن مسافر عزیز هرساله ام  بمنزل خود باز گشت  سبزه مارا نیز درون یک کیسه نایلون به دست زباله دان شهر داری سپرد  تا سال آینده اگر من زنده ماندم زباله تر از این سالها بگذرد  خلایق هرچه لایق .

آخرین سیزده بدر ما در وطن در هتل واریان سد کرج گذشت همراه با آش رشته ‌قایق سواری روی سد . امروز اثری از آن سد نیست گرگهای گرسنه وحشی آب اترا نیز بالا کشیدند و سد خشک شد آبی شور وناگوار حاوی جنازه ها در لوله کشی شهر جاری شد ‌جنازه خوران انرا مینوشند ‌دلخوش دارند که  چی؟؟؟  چی دارند هیچ  تکبیر دارند بی تدبیر مشتی آدمخوار بر أن سر زمین حاکمند  پرسم جدید آدمخواری را نیز بنا نهاده اند مهم نیست اینجا پس از هفته ها باران خورشید ناگهان درخشید ومژده دا، که 

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند  ودل همچنان میسوزد لابد در کودکی کار بدی انجام دادم  ؟؟! کسی چه میداند .


او رفت دو هفته کمکم بود همراهم بود هم زبانم بود . حال زبانم بسته شد ‌باید با زبان دیگری  با اهل خانه گفتگو‌کنم  آنها درد را آن دردی که درون سینه مرا میگدازد نمشناسند  خانه وهمسر  خودرا ارج میگذارند  من؟! پرستار سالخورده کارم تمام شده باید محل خدمت را ترکمن  ! در انتظار کالسکه طلایی با دو اسب  سفید هستم  .

خدا حافظ اولین واخرین امید من  سفرا بی خطر باد ،

پایان  اول آوریل 2024 میلادی

سه‌شنبه، فروردین ۰۷، ۱۴۰۳

نو روز بدون پیروزی


ثریا ایرانمنش  ، لب پر چین اسپانیا

 نسیم فر وردین     وزان به بستان شد  / ز نو عروس گل  چمن گلستان شد  ً

هرسال با بلند کردن امواج رادیو گویی نسیم فروردین از میان توده‌های یخ وقندیل های آویزان  خودش را بما میرساند همراه با بوی نان نخودچی ‌سمنو وگل سنبل،  رشته پلو  سبزی پلو با ماهی و آش رشته و بوی نقل های قنادی یاس  فضای خانه را در بر میگرفت  دید ‌بازدید ها و رد و بدل کردن اسکناس‌های نو وسکه های طلا مزین به نقش شاهان  برای چند روزی مارا از آن حال افسردهگی بیرون میکشید و خش خش چادر نو وتازه مادر بزرگ خانه و زیر لب افسون خواندن  .

همه چیز بود همه چیز هم در خانه های اعیانی هم در خانه فقرا غیر آن دزدان زیاده خواه آن آدمکشان وملایان عصر هجر که این عید پاک ومقدسرا مجوسی میدانستند اسکناس‌های نو خوب بودند اما خود عید حرام اندر حرام ،

سالها میگذرد    فراموشم شده نان نخود چی مزه آش چگونه بود واز یاد برده ام دستنبوی  اولین میوه بهاری همراه با گوجه سبز چه مزه ای دارند .

د ر بهشتی که بما وعده دادند  زندگی می‌کنیم آب انگور شیر و‌عسل فراوان است وحویاروپریان بهشتی عریان میگذرند اما از بوی خوش زندگی خبری نیست واوای مرضیه ‌دلکش برای ابد خاموش شد ،

آمد نو بهار / طی شد هجر یار / مطرب نی بزن / ساقی می بیار 

مطرب دیگر نی تمیزند نای او را شکستند و آب انگور دیگر ترا مست نمیکند مقداری شکر ‌رنگ و تفاله انگور  .

نه دیگر نوروز ما پیروز نخواهد بود  باید زباله های ابراهیم را جمع کنیم جمشید شاه دیگر سکه های بنام خود نخواهد زد. وما در انتظار دنیای نوین  جهانی هستیم  تا اولین کامران بسوی بردگی بر داریم ،

به هر روی نوروزتان پیروز وشاد بمانید  .

پایان  /26/3/

یکشنبه، فروردین ۰۵، ۱۴۰۳

خانه

 ثریا ایرانمنش  ‌لب پر چین،‌ اسپانی
خانه نبود  زندانی بودبا دیوارهای بلند اطاق‌های تو‌در تو و دکوراسیونی  تهوع  اور . تو خوشبختی . خوشا بحالت نه من  در مواقع خاص روحی دچار بیماری خواب میشوم ومیخوابم 
از ناهار ورستوران چیزی نمینویسم   رسم  این جماعت است حتی لیوان شراب هم نتوانست مر آواز آن حالت بیزاری رخوت پوک بیرون بکشد   دشت وسیع  با در ختان خشک شده بی آب  زمین های رها شده خانه‌ هر یک بشکلی عجیب اما این یکی خانه نبود زندان بوداز  نوع زمان  حمله فرانسه خوا بیدم تا آنجا که دخترم آمد ومرا باخود   برد ،،
اه زندگی با همین اطاق بالای تپه حد اقل  از آنهمه  همسایه فضول  و  راهروهای تاریک زندان مانند خبری نبود . این روستایان این مردان د ه بد جوری به تاریکی ها خو گذرفته آند و بر عکس ارامنه که در کشور ما در سوراخها واپارتماتمانهار وعرق فروشی ها زندگذی می‌کردند در این  سر زمین ارباب  شدند در خانه ها‌وباغها  بسر میبرند اتو‌مبیل بنز دارند شغلشان م نا معلوم ،،،،، شاید فرستاده باشند؟ ربهر روی دلم گرفت گویی یک روز تمام در زندان سکندر بودم  خسته بر گشتم ویک سره  به تختخواب رفیق همیشگی پناه بردم. ! شاید دیگران از داشتن زندان تاریک  خوشحال باشند آما بر من  دیدار یکبار کافی بود ،  کوچه های  تنگ  همسایه های فضول و  بماند ، زندگی از تو بیزارم  با همه هستی  از تو بیزارم،!
پایان سوم فروردین  سال نوی ایرانی 
بیست و سوم مارس