پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۴۰۳

سهم من این بود .

 

ثریا ایرانمنش لب پرچین ، اسپانیا .

تا توانستم  ندانستم چه بود  / چونکه دانستم  توانستم نبود / و…..چه سود ؟

عید امد وآهسته از کنار من رفت و سیزدهم نیز من بیخبر بودم  روزهارا گم کردم برایم شب و روز فرقی ندارد  با رفتن آن دوست وهمراه چندین ساله گویی من نیز با او رفتم ، 

چه شیک و آراسته از او تجلیل کردند  در یک هتل برایش مموری گذاشتند ‌روز  سوختن او نیز عده زیادی  جمع بودند سالن ها غرق گلهای گرانبها بود  خوب زیست انسانی زیست انسانی هم رفت کلامی از الفاظ بیگانه  ‌دعایی نبود هرچه بود تعریف وتمجید ‌اشک چشمان یاران وفادارش بود.

ناگهان احساس کردم دیگر هیچکس در این دنیا نمانده من تنها هستم به همراه گله کوچکم و ،،، خوب آلبته چند صد  کفتار   .

روزهایم در تختخوا ب میگذرد   به تماشای زباله دانی  فضای مجازی هر معروفه ودرد و قاتلی  امروز در صف کذشتگنان و بزرگان نشسته .  همه چیز ذات اصلی خود را ازدست داده است  شاید او آخرین باز مانده یک نسل نجیب و اصیل بود  همه در سوگ  آنچه را که داشت میرفت میگریستند ،

من نبودم پرپسر و ونوه ام دعوت شدند وسپس فیلم مراسم را دخترش برایم فرستاد به راستی شاه دخت ما بودی ، از انروز کمر من شکست ذ

دو نیم شدم  حال به سختی روی پاهایم  می ایستم  سعی دارم انرژی از دست رفته را دوباره  به دست بیارم .

فرق است بین گلها ، فرق است بین انسان فرق است بین حیوان ‌فرق است بین آنکه بتو گفت دوستت میدانم ،

سعی دارم حد اقل از باقیمانده شعور خود  استفاده کنم و گاهی بنویسم تا فراموشم نشود انسانی هستم  که تنها با دیوارهای سپید کچلی سخن می‌گوید ‌خاطرات شیرینشرا نشخووار می‌کند به شیراز می‌رود ‌عینک یاد گاری شیراز او زیر چرخ ماشین چند زن معلومالحال تازه به دوران رسیده در همین کنج دهکده له می‌شود ‌آنها قهقه سر می‌دهند ،  من لبریز از تحملم لبریز از مهرم   ‌باز هم مبارزه می‌کنم  با اجنه های اطرافم ،/ چهارم اپریل 202


هیچ نظری موجود نیست: