چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۴۰۲

أوارگان


ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین ‌، اسپانیا ،

در این عالم  ،‌خوشی هارا بقا نیست /به کارت  ای خدا ، چون وچرا نیست 

یکی  با خوش دلی @ روزش قرین است / یکی روز وشبش از هم جدا نیست  

یکی را دهی  تاج وتخت وکلاه /  یکی را  نشانی  به خاک سیاه

همه در انتظار طلوع دوباره خورشید وبرفراز شد ن پرچم ابدی شیر وخورشید ایران ایستاده اند  که سالها از چشم‌هایمان پنهان ویک پرچم عنکبوت نشان تنها باعث آزار روحمان می‌شد ،

چاره نبود  من نگاه نمیکردم من زیر پر چم خانواده دیگری میزیستم  پرچم ایران را به اولین نوه ام هدبه دادم تا  ریشه اشرا گم نکند ،

حال بوی خوشی اطراف را فرا گرفته بوی عطر خاک میهن  وبازگشت  باقیمانده آن خانواده اگر اورا زنده بگذارند ،

بعنوان رییس دولت  نه شاه خواهد آمد   من پس از آن شاه دیگر  در سرزمینم شاهی را نخواهم دید  وچه  بسا تمام این بازی ها  برای همین بوده که آن قوم بیابان کرد  خون  ربز را درانجا جای دهند ؟! سر زمین مادری من  وسعت زیادی دارد وهمه جای آن رارمیتوان آباد  کرد هرچند آبهای زیر زمینیرا دزدان امروزی فروختند   وخاک مارا توبره کردند  اما زمین بازمهربان است پر برکت است  خونهای زیادی  روی ا ن ریخته شد که کم کم تبدیل  به سنگ باقوت شده اند  بازهم مهربان است حتی با دشمنانش .

آیکاش قبل از رفتنم بوی آزادی به مشام جانم برسد  و من در زیر سنگ غربت فریاد برارم  که غیر از تو در جهان وطنی ندارم .

ملکه وپادشاه این سر زمین  میهمان   ملکه دانمارک بودند  با چه پذیرایی شاهان ای   واینجاست که میگویم یکی را دهی تاج وتخت وکلاه ومرا نشاندی به خاک سیاه ،

با درد بی درمانی که هرساعت فریادم  تا چند خانه انطرف  تر می‌رود وبه زور قرص  و دارو های مخدر خودم را سر پا نگاه داشته ام ،

آیکاش  از  آن قدرت نا مریی ندایی بگوشم میرسید ومیگفت  این  بازی روزگار بخاطر آن گناه کبیره است !!!! اما سی وپنج سال در خانه همسر جان کندم و غذا ‌پختم کرسنگان  اطرافم  را سیر کردم برای بیچارگان غذا میبردم شیرینی ومبوه میبردم به بیمارستان‌های دولتی سر میزدم  پبطور ناشناس هدایای را به مریض ها ی  نا امید میدادم نه برای نمایش  تنها برای برکتی که بمن رو کرده بود  گناه دیگری نداشتم  حال  در زندآن انفرادی خانه ام  که فرقی با زندان انفرادی  شهر ندارد همان سر ما  از هفت صبح تا هفت شب تنها  هستم با یک لیوان آب که جلویم گذاشته اند .

ودردهای دیگری که بخودم مربوط است ،

هر دم از این باغ بری میرسد ،،،،و تازه‌تر از تازه تری می‌رسد،

نشستن خواندن اراجیفی بنام  خبر  تماشای فیلم های چرند ومضحک  و کتابی هم در دسترس ندارم که بخوانم  کتابهای قدیمی هم چاپ ‌قلم ریز دارند وهم آنقدر انهارا دوره کرده ام که  خسته شدم ، شب گذشته کتاب بر باد رفته  را از حفظ میخواندم !!!!!!

نه ااین برای من زندگی نیست وگاهی که  فکر آن گروه‌های تروریستی را می‌کنم که صاحب سر زمین من می‌شوند از خودم میپرسم ،

برای  تو‌جه فرقی دارد چه کسی در آن سر  زمین  زندگی می‌کند ،‌خانه ات با بولدز ویران کردند  ده را ویران ساختند تنها یک سنگ از آن بجای مانده که روی آن نوشته روزی در اینجا دهی بزرگ وا ربابی بود .,,  همان سنگی که تو روی گور همسرت گذاشتی  کسی اورا نشناخت وهیچکس به دیدنش نرفت  .

مرا خواهند سوزاند  خاکسترم در هوا پخش می‌شود شاید  گردی از آن بر سر مردی یازنی نشست  که همراه وهمسفر من بود ومرا یاد خواهد کرد ،

میدانم ،بخوبی این را میدانم ،.تا قلم بعدی  همه شمارا  به خدای  خودتان  می سپارم .،

ثریا ،

هشتم نوامبر 2023 میلادی

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۴۰۲

گلپایگانی

ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین ، اسپانیا .

پس از تو نمونم برای خدا ، بیا مرگ دلم را ببین وبرو‌

چو طوفان  سنگین بر شاخه ها، گل هستیم را بچین ‌برو 

تنها چیزی را که از او بیاد دارم  موهایش را به سبک تام  جونز کوتاه کرده بود وبه سبک تام جونز کت وشلوار مخمل بنفش میپوشید ودر کاباره خود بنام « ساقی» به همراه خواننده قدیمی  برنامه اجرا می‌کرد رادیو وتلویزیون عذر هر دورا خواسته بود چون اجازه خواند ن در فضای عمومی را نداشتند  آنها دیگر به حقوق  اداره رادیو احتیاجی  نداشتند همان کاباره وخواندن در  محافل خصوصی  برایشان کافی بود،

ترانه سرای معروف و سخن سالار بزرگ ! فامیل خانواده بود واز طریق ایشان ما به ویلای نیمه ساز  گلپایگانی  دعوت شدیم  ویلا که چه عرض کنم هنوز ویران بود درون یک اطاق عده ای با شلوار بیژامه گرد منقلی جمع شده وجناب گلپایگانی با همان شلوار بیژامه با موتور میرفت تا ابگوشت ونان سنگک برای میهمانان تازه وارد خود  بخرد ،

اه این مرد همان مرد شبانه است ؟! همان آوازه خوان شهر ما ؟!  چند سالی بود که از ایران رفته بودم آمار،گاه کاهی برای دیدار سری  به خاک میهن میزدم وبا دیدن این تضاد بیشتر پی  میبردم  آن پرده نقاشی زیبایی که روی ایران کشید شده  کم کم سوراخ می‌شود  وابهای بو‌گرفته و زالو ها و لجن ها اطراف را أهسته أهسته دارند پر می‌کنند و تضاد عجیبی بین مردم  بود ،

جناب گلپایگانی شبها در کازینوی یکی از آن شهر  شمالی آواز میخواند وروزهایش  در همان ویلای  تیمه کاره در کنار گلی همسرش ‌ساقی وساغر ورفقای پا منقلیش  میکذشت ،

از میان آنهمه دود ‌دم وودمای درون ماسه و قابلمه  ابگوشت با دانه‌ای تریاک  بیرون  امدم وروی یک پله نیمه ویران نشستم دخترک کوچک چپ و راست  میرفت ومرا نگاه می‌کرد ،‌

پرسیدم نامت چیست ؟ 

مانند یک طوطی گفت؛

اسمم ساقی است خواهرم ساغر مانانم گلی  حرف دیگری داری ؟ گفتم خیر دختر خانم خیر ونیمساعت  بعد  آن خانهرا بسوی هتل محل اقامت ترک گفتیم،

هفته بعد به کاباره  ایشان رفتیم اخرین شب اقامت من در ایران بود  او سر میز ما امد آوازش را خواند من دست بردم درون کلدان ویک شانه گل میخک به ایشان دادم  ایشان هم تشکر کرده ‌رفتند تا به بقیه میزها برسند و

ناگهان همسرم از جای برخاست و رفت مدتی انتظاررکشیدم بر نگشت واز گارسن سئوال کردم ،گفت :

آقا حساب میز را پرداخت کردند از  در بیرون رفتند !!!! 

چه خوب برای آخرین بار نگاهی به آن  درو ودیوار وچراغهای الوان  انداختم حال نوبت خواننده قدیمی دلکش بود که میکروفون را در دست داشت ،

نزدیکتر شدم اورا  بوسیدم وگفتم شمارا بخدا میسدارم فردا عازم  لندن هستم ،

وانکه  بخاطر من رنج را تحمل کرده  به آن کاباره آمده بود او نیز عازم امریکا بود  هردو آن شب آخرین  شب اقامتمان بود در آن سرزمین زیر آن پرده نقاشی ،

همسرم مانند برج زهر مار درون اتومبیل انتظارم را میکشید‌با همان الفاظ شسته شو شده همیشگی  مرا مورد عنایت قرار داد ،مهم نبود بگذار این اخرین شب را من با لذت عشقی که در دلم موج میزد بگذرانم فردا باز او تنها خواهد شد درکنار منقل و اثاثیه به یغما رفته  ، نیمی از خانه خالی بود  نه از فرشها خبری بود ونه از پرده ها  همهرا یغماکران وگرسنگان  فامیلش برده  بودند تاربعدا حساب کنند !!!! مهم نبود  حتی لباسهایم  هنوز درون کمد بودند ‌پالتو نه چیزی نمیخواهم چند کتاب را از قفسه کتابخانه برداشتم وصبح زود با اولین پرواز ایران ایر  «هما» بسوی لندن  باز گشتم  همان آپارتمان سرد ویخ بسته وهمان ایرانیان تازه به دوران رسیده  همان تیمسار ها و ‌افسران فدایی و خانه های بزرگشان در ساری و محلات شیک لندن  مهم نبود اتقلاب ویاشورش داشت آهسته آهسته از را میرسید  من زیر پتوی یخ بسته داشتم اشعار حمید مصدق یادگار دوست را میخواندم وگرم میشدم  وهمه چیز را به دست فراموشی سپردم   در فرهنگی دیگر مردمانی دیگر وبچه ها که در مدارس درس میخواندند  من بودم وان آخری که تنها سه سال داشت و مهم نیست  سرما بیداد می‌کرد   اما از بوی منقل و ‌دکای درون کاسه و وشلوار پیژامه  وتریاک بهتر است،  حال دو شب پیش  خواننده محبوب  ویادگار دوران طلایی چهره در نقاب خاک کشید   در سن نود سالگی ……..پایان 

ثریا ،6/11/2023 میلادی  ساعت  دو ونیم پس از نیمه شب  

جمعه، آبان ۱۲، ۱۴۰۲

عبادت !


 ثریا ایرانمنش، لب پرچین ،‌ااسپانی.

عبادت بجز خدمت خلق نیست / به تسبیح  وسجاده ودلق نیست ،

دیگر  خلقی وجود ندارد که تو‌کمر به همت ان ببندی ، أخرین تجربه من برای این عبادت  نتیجه آش آن شد که هرگاه بیاد  میاورم   حال تهوع شدیدی بمن دست می‌دهد  با زنان ومردان  عوضی ، دزدان سر گردنه  عابدین قلابی  ساز ونوا و گریه  سپس پهن شدن سفره لبریز از نعمتی که من تمام  روز در اشپزخانه آنها مشغول پخت وپز بودم  سپس پیرزنی که دامادش برنج فروش بود ادار چی و مامور  قهوه خانه  شد  یکی  که در کنار خیابان‌های شهر سیگار میفروختذ مامور تمیزی شد  فرش های گرانبهایی که هر لحظه وارد می‌شد بناها و کارگران در طبقات بالا مشغول  ساختن  ورنگ تمیزی اطاق‌ها ی   روشن وبزرگ برای بی بی و ا رباب‌ ویا  پیر  خانه بود  ند دستورات از لندن میرسید  از پسر شیخ قلابی  نوکر فراماسونر که همه جای دنیا شعبه داشتند 

 شب خسته وناتوان میبایست تازه به خانه بی بی بروم وظروف  درون اشپزخانه را بشویم ودر گوشه ای روی یک تشک بیفتم ، نامش خالی کردن خود از خود خواهی ها  بود ؟؟؟ نوعی بردگی بسبک نوین !! 

 ماهیانه سی وچهار پوند حق عضویت ویک صد  پوند برای ورودیه  پول یک گوسفند درسته باید تقدیم می‌شد برای من دیگر پول گوسفند باقی نمانده بود دران شهر  غریب بین آدم‌های  ناشناس که تر ا تحقیر می‌کردند آنها با  بی ام دبلیو می آمدند من با اتو بوس خط یازده  اگر گاهی بیکار بودم باید  کودک لوس و ننر  انهارا سر گرم میکردم  گلویم چسپیده سینه ام چرک کرده بود تب داشتم  همه با هم بودند،،،واه این از جنوب آمده ؟! مشکو‌ک است !! همه جنوبی ها قاچاقچی نیستند  بیشتر شهر ی ها نیز دزد وقاچاقچی بودند چند نفر از آنها ا خوب میشناختم به هنگام تنگ دست‌ی ها فرش    و جواهراتم را به ثمن بخس خریدند  آنها هم مرا خوب میشناختند  اما خودرا به راهی دیگر زده بودند  در انجا سکوت  حاکم میبود ودر پشت آن پسرک  نیمه مرد ایستاد ‌نماز خواند ،

اه ،،واگر عبادت  ابن است و اگر درویشی  این است من می‌روم ویک صبح زود سر زمستان با تنی تب  دارخودرا به گاراژ  رساندم  در جلوی  بار سفارش یک قهوه و یک  تکه ک‌و کوی سیب زمینی دادم بهترین غذایی بود که تا آن زمان خورده بودم گرم شدم از صندوق بانک پول گرفتم  سوار اتوبوس شدم هشت ساعت  راهرا  طی کردم  تب بالامیرفت .

زمانی که برگشتم بخانه درگاه  خانه ام را بوسیدم که از همه عبادتگاهها تمیز تر و متبرک تر بود  در خانه من مشتی بیگناه زندگی می‌کردند  که با کار شبانه روزی  میبایست زندگیمان را ا داره کنیم ،  سپس نامه ای برای پیر بزرگ نوشتم به شهر لندن وهمه وقایع را شرح دادم وگفتم این  نماد ددویشی  نیست این نوعی بیزنس تازه برای ثروتمندان آست و آنهایی که راه شمارا نمیداندد باید خدمتکار  شما باشند  اما من همه عمرم ا رباب بودم ارباب  دهکده واربا ب خانه همسرم ،

دیگر هیچ  کجا را برای عبادت  نیافتم غیر از درگاه خانه خودم را پاکیزه ترین محلی که در جهان  میشناسم  خانه ای لبریز از مهربانی  کمک مساعدت عشق وخارح ازهمه نوع سیاستهای کثیف جهانی ،.

حال هرگاه بیاد آن روزها بخصوص در این فصل میافتم حال تهوع بمن دست می‌دهد نمیدانم آیا انخانه وان دکان هنوز باز است و که باکمک سفارت باهم میخوردند !؟ یا بسته شد خاله  زنکها چه  بر سرشان آمد ؟ آن خانم جوانی که پیراهن توری عریان میپوشید وخودرا همسر مطلقه یک فوتبالیست معروف  معرفی کرده بود وحال کجاست ؟ آن زن ومرد بیچاره ای که در کنار خیابان  سیگار میفروختند هرسب  موظف بودند دو کارتن  سیگار به مقام معظم حجله دار  تقدیم نمایند  آن برنج فروشی که با فرشهایی  گرانبها  به درون  میامد   سکه من نه طلا بود  ونه نقره یک سکه بی ارزش  تقدیم کردم  گویا  میبایست یک سکه طلا  ونبات وجوزا  را تقدیم شیخ ریا کار میکردم  تا مشرف شوم  وبه مقام  بزرگ بردگی از نوع جدید برسم ؟!و 

حال تهوع دارم  باید تمامش کنم . 

اوف از رندان خیانتکار  درپیشی گرفتن از یکدیگر برای نزدیک شدن به مقام مثلا نشست در کنار بی بی وک‌وتاه کردن  پایین دامن ایشان ؟ بی بی جوان بود  ‌مورد لطف مخصوص پیر بزرگ لندن نشین این روزها در کنار دین  مرکز مبادلات ‌بیزنس شده است و ……..گذشته  آن زمان که آن پیر نابینا با مشک‌  آب دور بازار میگشت  واب مجانی یا شربت به مردم می داد گذشت او کور بود کور بود اما روشن دل و روشن بین   تمام شد همه چیز برای ما تمام شد واین آین تجربه منهم  خود یک  قصه بود ،

پایان ،ثریا 

3/11/2023 میلادی 

چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۴۰۲

زیباترین قربانی




ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین ، اسپانیا ،

 تاریخ افسانه نیست ،  اسطوره تاریخ  از دو  قدرت  تجربه  متفاوت انسان ها سر چشمه می‌گیرد  حال ته مانده تاریخ بما رسیده  در هم ریخته  پراکنده  وسر انجام افسانه سازی بهشت آینده  همه شخصیت های  گذشته آهسته آهسته گم می‌شوند هویت ها  ناگهان از بین میروند یاد بود ها و‌یاد گاری ها نیز دچار ویرانی خواهند شد ،

دنیای جدید  وافسانه ای بر گرفته از قرون واعصار   تجسم شیطان ونقش آن پنهانی بر روی بعضی از کالاها ، وتاریخ اسطوره ها دیده می‌شود   تا ر یخ افسانه ای  همه خواهند رفت  با سر چشمه فرهنگ نوین   بکلی فراموش کردم   کودکیم کجا  شکل گرفت چگونه به دنیا امدم شاید اگر کودکی شیرینی داشتم با خاطرات  خوب  باز امید اینکه  بتوانم آن قدرت در‌ونی را دوباره زنده سازم  امیدی بود اما کودکی  درمیان  اطاقی  با بوی گند تریاک و بوی گند تنباکو ‌فحاشی  ها ومتلک گویی ها  گم شدن یک یک اشیای گرانبهای خانه وهمچنان ان راه  دارهموار ادامه  دآشت تا توانستم خود را را به ساحلی آرام برسانم ،

دیگر در صدد پرسش بنیادی  فرهنگ  ایران زمین  نیستم چرا  که فرستاد،گآن شیطان به مقصود خود ر سیدند وهمه چیز را پاک کردن واگر ند آیی از گوشه ای برخیزد   فوورا انرا خاموش میسازند  سازها شکستند فاحشه های  مومن  بر سر کار  آمدند  کسانی که قبلا پی  خود فروشی گه راهی دارد  ‌به اصالت !؟؟؟ از ک ام اصالت سخن بگویم ،باید سیمرغ را فراخوانی   به همره  زال و رستم   تا برایمان افسانه سازی کند .

 مراسم روز گذشته مرا  تحت تاثیر قرارداد  اما میبینم که نیمی از مردم آن شادی و نشاطی که درون  من زنده شد به آن به  دیده دیگری مینگرند در  واقع میخواهند بگویند این پایان تا ریخ است از سلسله ها  

مادر بزرگش هشتصد سال  ‌ ‌ ‌ ادشاهیرادر  پشت سر  دآشت اماتنها در ،گوشه ای گریست جایش را یک دخترک خبرنگار تازه کار گرفت تا ه تکیه برجای بزر،گآن داد  پدر بزرگش حد   اقل چهار صد سال نقش  ‌ پادشاهی ار‌وپارا  دآشت


امروز او   دیگر یک دختر  ساده نیست درون  وان حمام آواز بخواند بلکه  در فکر این است که به هنگام بهار جوانیش  ‌شکوفایی آن بار  سنگین را بر دوشش هموار کردند مسئولیت سنگین را بر شانه های او گذاشتند از امروز او نمیتواند روح خود و زندگی  را  بشمارد  برای نقشی که بر عهده او گذاشتند برای ویژگی  بودنش باید  فدمهایش را نیز کنترل کند  

بهر  ‌روی زندگی را  باید علیرغم همه جنایات و  ‌تبه کاری هایش دوست داشت  زندگی را باید علیرغم بیمار ی وپیری  ‌نات‌وانی ارجمند داآنست ،

یزدان نگهداری او باشد  بیگناه است ، 

پایان ، ثریا ، اول نوامبر  دوهزارو بیست وسه 

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۴۰۲

اشک های من !


ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین ،‌اسپانیا 

روز سوگند پرچم   با  پرنسس زیبای اسپانیا 

امروز روزی است که باید واقعا به حال  خودمان  بگریم بحال سر زمین پر برکتی را که بخاطر هوی وهوس یک زن  بازیگر قرار داده وانرا به ثمن  بخس تقدیم قارچ های سمی  بی ریشه کردیم ،

امروز به  آشکهایم  از صبح اسم‌هایم  نه بخاطر ظلم وطتمی که بر بشریت  وارد می‌شود بلکه برای  حال سوخته خودم جاری است ،،،،،،،روزگارت مبارک باد پرنسس زیبای شهر بی قصه ،

امروز همه شاهان وپرنسسها وپرنسها وبزرگان جهان در این شهر جمع شده اند تا سوگند وفاداری  شاه آینده که تنها هیجده سال دارد ودختری  بی نهایت زیباست  ، تماشا کنند او از متن کتاب قصه ها برخاست  باپدری دانا ومادر بزرگی دانا تر که امپراطوری را در این شر زمین دوباره احیا کردند ،

در سر زمین ما ؟! ولیعهد ما بجای آنکه به خدمت نظام برود  ‌ و‌راه پرسم  جنگ هارا بیاموزد طیاره بازی می‌کرد سپس به امریکا رفت تا دختر بازی وجاز  را بیاموزد  ،

پدرش در فکر جنگ با اوپک بود ومادرشان داشت حساب بدهی های خود را  به کارتیهر وسایر بوتیکها در سرش میشمردچقدر  بدهکار است  ؟ گاهی هم یک لباس دست دوز چیت میپوشید عکاسان را خبر می‌کرد تا  مردم خواب رفته را   بیدار کند  مردم درخماری داشتند با جنگ‌های چریکی مبارزه می‌کردند یکی خلقی و یکی جنگلی و یکی روسی

 ، یکی کوبایی یکی اهل نماز ودیگری اهل راز ‌نیاز  ، آسوده بخوابید ما بیداریم درحالیکه مادر بزرگ  کنار منقل داشت تخته نرد بازی می‌کرد ‌خواننده برایشان  شب بود بیابان  بود را میخواند  ،  آسوده بودیم ؟؟!!! امنیت داشتیم  لباسهای شیک میپوشیدیم قمار میکردیم  با تورهای چهار شهر وچهار هفته سفر میکردیم   بخیال خود اروپار را که هیچ ،‌جهان راز دیده ایم سقز در میان دهانمان  پز وپر باباحانمان که شازده بود  میدادیم‌.کسی بفکر کودک‌ گرسنه در خیابان شهر درون گاه گل های حلبی آباد نبود و رندان از ابن موضوع استفاده کردهذآن قارچ سمی جنگلی بزرگ را بما  تحویل دادند وبه دنبالش  قارچسمی بود که از زمین  روییده می‌شد  می‌شد همه کشنده ،ه   وراه کشتن را فرا گرفتند نشستند روی انچه را ما انبار کرده بودیم  خوردند  تا هر کدام مانند یک خرس  بجان مردم بیگناه افتادند همسایه های کرسنه را تیز به ابن ضیافت دعوت کردند ،مانکن ما در فرانسه همچنان مانکن باقی ماند و ولیعهد ما مانند کدخدا هیکل  بزرگ کرد بی آنکه از فنون کشور داری ویا جنگ ویا سر بازی چیزی بداند.

اه آدم عاقل اابن زندگی راحت را رها نمیکند تا در بیابان‌ها پر خطر مین گذرای شده با خار مغیلان بجنگد  جنگ دریایی دیگراست  بروند برای عقیده وایده ال  خود با جهان بجنگنند ما جایمان امن ‌راحت است  لقمه نانی هم می‌رسد ،خاک چیست ! ؟ وطن کجاست؟  همه جای دنیا یک شکل است  ،،،،،

زاد روزت مبارک باد پرنسس زیبای ما  منهم در زمره پرورد،گآن درگاه سر زمین شمارلقمه نانی را میخورم وبجان شما وپدر گرامی ومادر بزرگ داناو‌بزرگوارتان دعا میفرستم  وزیر پرچم شما ایستاده سوگند خورده ام  گذشته از آن سادگی ملاحت بی  اعتنایی به امواج سرازیر شده مد وزیبایی  شمارا شاخص ساخته است ، من مانندنوه ام شمارا دوست  ارم وبه خاندان شما اخترام میکذارم ، پاینده پرچم اسپانیا  جاوید شاه  جاوید ولیعهد ما پرنسس لئون بوربون ،

پایان 

31/10/2023 میلادی  

الیس

ألیس
الیس یک نام زنانه است   الیس مارا به همه سر زمینهای  ناشناخته میبرد  الیس یک خاطره شیرین است .
نیمه شب است رنودخفته اند اما دستکاهایشان مشغول  کار  است نفس های شبانه ترا تیز میشمارند  ، 
الیس خاطزه های برای ما دارد در کتاب درسی  در خیابان ودر همسایگی  ویا در فیلم های خانوادگی  همه جارحضور داشت ،
الیس نماد خاطرات زمان خوب ودوران بهشتی زندگی هریک از ما بود  نماد آزاد گشتن در خیابان‌های لندن  نماد دویدن به دنبال اتو بوس‌هایی که دربشان باز بود نماد کردش در پارکها نماد نشستن کنار دریاچه و ریز دانه های نان را به اردکها دادن  تماشای قو هایی که همچنان پر باد با گردن بلند ومغرور  دور دریاچه میگشتند  تماشای کودکی که داشت آب نبات گرد خودرا لیس میزد وپیر مرد وپیر زنی روی نیمکت ساند ویج هایشانرا با هم تقسیم می‌کردند ،
نماد فروشگاههای بزرگ ومعطر  رستوران‌های خارجی  با بو وطعم عطر  خوراک های ایتالیایی یا فرانسوی گاهی  دو  یا چند تایلندی ،
الیس نماد سادگی وساده اندیشه همه بود  تا اینکه الیس مارا به شهر  دیگری آشنا کرد  وخود در نیمه راه جان داد ،
ان شهر آن دیار دیگر آن نبود که میبایست  سخن بگویی  واهسته بخندی سکوترا رعایت کنی ؟ همه جا   سر زمینی بهشتی که همه چیز  در آن یافت می‌شد وتو به آرامی وتتها شهرهای وشهرک های دیگری را  زیر پا بگذاری ،
 الیس همه جا میبود  حضورش بتو اطمینانذ میداد   امروز  الیس گم شده وبجایش ام کلثوم  نشسته  یا ام آلبنی   دیگر از آن مغازه های شیک و ومعطر خبری نیست همه شهر بوی نجاست میذهد  بوی گوشت قربانی و کباب سیخی  دیگر نمیتوانی آزادانه بخندی برای لبخنذت باید اجازه نامه داشته باشی . دیگر ان شهر   برای همیشه مرد وبه زیر خاک رفت  با حضور مردان وزنان بیگانه و بوی گند شلوارهای  پیچیده رویهم و از دوردست‌ها تو فقط قارچ هایی را میبنی که اکثرا سمی وخود رو روییده اند ،
خدا حافظ سر زمین بهشتی یا سر زمینهای آرام و دلپذیر   باید نشست به تماشای غول های تازه از کارخانه بیرون آمده  دستکاری شده وبجای مغز  در سر آنها تنها یک مهرهراس اور که  به آنها دستور میدهذ و بکشید  حال بجای ان آب روان در جویبارها تنها ادرار ‌خون جاری است و…..اجازه نیست کسی  ترا حفظ کند  حتی درون خانه ات و حتی دروت تختخوابت   آزاد نیستی  نفس شوم سوم شخص مفرد بین تو ودنیا حایل است. الیس گم شد  من گم شدم ومردم گم شدند ناگهان  احساس کردیم  همه تنها هستیم روی ویرانه های جنگ  ‌امیدمان بر باد رفت آرزوها به زیر خاک رفتند نفس ها درون سینه  حبس شدند   و…… دیگرا نوایی از  جایی بر نمیخیزد تا در دل تو شوری افکند گویی پایان دنیا نزدیک است  پایان  ،
نمیدانم این یکی هم پاک می‌شود ؟ 
ثریا ونیمه شب سه شتبهه 31/10/2023