جمعه، شهریور ۰۳، ۱۴۰۲

بخند تا بخندیم .


 ثریا ایرانمنش ، لب پرچین ، اسپانیا 

گاهی از اوقات فراموش  می‌کنم  که اطلاعات کافی را بنویسم ، .

عکس آن پسرک اهل بختیار آنچنان به. این تابلت  چسپیده که که محال است بتوانم حتی با اسید. انرا ذوب کنم. پسرکی جوان ونادان. بخیال آنکه منهم از جمله آن زنانی هستم که  توییز…. بوی لازم دارم مرتب عکس و نامه های عاشقانه میفرستاد وسر انجام هشتصد. یورو پول  از من خواست تا برای خودش ‌پالتو بخرد انهم در آن کوههای صحب العبور در کنازر رودخانه های خشک شده ودر کنار چادر های سیاه وگله گوسفندان ، خوب گاه گاهی سری به اصفهان میزد لابد. ،،،، چه میدانم ، چون از آن کوهها سرازیر شده بود من اورا نمیدیدم تنها کوهستانهارارمیدیدم. آن آبشارهای بلند را میدیدم  ونمیدانستم که آن سر زمین به ویرانی  کشیده شده آست بهر روی انروز هرچه. کوشش کردم تا. عکس ارسالی ایشان را با ساعت طلای قابلمه ای او پاک‌کنم نشد که نشد ،

حالم چندان خوب نیست  ضعف شدید دارم .

و…..

بجای گریه ، به کار  زمانه میخندم  ، ز سوز آتش دل  چون زبانه میخندم

چشمان سنگینم. ر ا گشودم. درد داشتم  دیدم که مهتاب سری به اطاق من زده آست   روی فرش. سپید   احساس کردم گلی لاله هستم  در میان دشتی  از برف‌ها ی زمستانی  لاله ای که در میان خون خود خفته آست خنده ای درد آلوده  وسپس برخاستم  اه ترک جهان وجانانه  ترک دیار وبار کرده  در انتظار هیچ معجزه ای نبودن  وتمام شب خواب در چشمانت غلطید  وبفکر سرمای زمستانی بودم که در پیش روی دارم .

قصه امروز من قصه. همه می‌تواند باشد  واین دوار عمر است  خوب جان من اگر امروز نشد فردا واکر فردا نشد سر انجام روزی فرا خواهد رسید ،.

دلم در حسرت سبزه های ک‌وهستانی  میسوخت. دلم برای یک دشت. لبریز از  گل وگیاه ویک جویبار خنک. میسوخت ، تنها میسوخت  وخواهد سوخت چرا که جهان هستی ما در میان شعله ها دارد میسوزد  ما اسیریم در دست میمونهایی که انهارا نمیشناسیم آنها روی ما. آزمایش می‌کنند. برایمان غذا درون قفس هایمان  میریزند.  دارو بما تزریق می‌کنند ،

ما اسیریم هرکجا برویم اسیریم آن دشت‌های سر سبز و خرم  ولبریز از گل و ریحان  در میان دستهای آنان است وما از پشت شیشه ها انهارا مینگریم واه  حسرت میکشیم. همه ما درون قفس ها جای داریم البته. نه همه عده ای که توانسته اند در سر بازار خود فروشان خود را گران بفروشند صاحب آن دشت‌ها  وان خانه های بزرگ نیز هستند  .

ابراهیم گلستان به درک واصل شد با ساختن چند  فیلم بی سر وته. وچند ترجمه صاحب دو قصر بزرگ یکی در. لندن دیگری در حومه پاریس. ،،،،،وعمو ی بیچاره  من با آن همه آثار ‌ترجمه وکتاب. هنوز دور جهان سر گردان بود و دلش  خوش  که توانسته یک سوراخ در المان  بخرد ، 

واین است فرق بین گلها ، فرق بین انسان. فرق بین حیوان ،

سایه وش زیر پای نسترنی  وخفته وغرق آرزو بودم 

اندر آن وعده گاه  عشق وامید ، با خیالش غرق گفتگو بودم 

 رفت خورشید  ‌همچو ‌ماه  آمد . ،‌انکه در انتظار اوبودم ،؟؟؟!!! 

پایان 


ثریا أدینه 25/08/2023  میلادی 

پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۴۰۲

پورسینا؟

مادر ،‌گناه زندگیم  را بمن ببخش /. زیرا اگر  گناه  من این  بود از تو بود 

هر گز نخواستم  که ترا سر زنش کنم. / اماترا به راستی از. زادنم چه سود ؟ « شادروان. نادر نادر پور  »

 

 زاد روز پور سینا.  طبیب ایرانی ماست که هر دردسری را شفا میبخشید وبه کرم مهربانی همیشه تحت تعقیب و رهبران بود  .او بزرگ بود وبزرگی افرید تا جایی که استاد خلیل خلیلی شاعر. افغان. سروده بزرگی در وصف او سرود ، حال اسلامیان اورا نیز از ما دزدیدند  »

پورسینا شد ابن سینای اسلامی ، اما ما میدانیم  او به بزرگی خود هنوز زنده وبزرگ و‌جاودانه است ،

اوبیماری هارا از روی نبض اشخاص تشخیص میداد وهمه را  از حواس واحساس وضزبان قلب و خواسته های دل میدانست. او‌میدانست  که نفرت کشنده است. وهم میکشد وهم کشته می‌شود وعشق زندگانی است هم میبخشد وهم بخشیده می‌شود ،

امروز ما به آن زندگانی که هنوز. زنده . وزندگی می‌کنند  هرگز أفرین نخواهیم گفت  بلکه آنها. را لعنت می‌کنیم ،

ما شما را به گور. ونفرین خویش میسپاریم وسپس بوسه برخاک بزرگان خویش می‌زنیم 

امروز دوران بزرگ سازی است هر گروهی. ویا دسته ای  چند نفر از کسانش را  وخودیهایش را گنده میسازد  مشهور می‌کند  وسپس آنها. را زنده به،گور میسازد .

شهرت همان بوسه هایی است که ما بر زنده بگوران می‌ زنیم   مداحان بزرگ برایمان افسانه میخواند  شهرت به دست میاورند  وبر تربت بیگانگان بوسه میزنند  آنها خودشان تبدیل به یک گور شده اند  به ظاهر مشهور ومعبود وشهرت سازان  همان دوستان کور آنها می‌باشد .

از درک بزرگی غافلند  وبسیار دور 

من امروز تخمه ای هستم که از خاکی دور در این دشت ناشناس  رشد کرده ام  وخداوند چون باد بر من وزید  با من پیوند خورد ودردلم ارمید ،

حال مرا تماشا می‌کند که چگونه به زندگی آویخته وچنگ میزنم  برای او شگفت اور است  شاید در انتظار آن است که من خشکیده شوم و او مرا  مانند سایر بندگانش درون گلدان   روی میز خود بگذارد 

من در. رویا  زندگی را  بزرگ می‌کنم به آن میچسبم. علت آن هرچه هست. میلی به رفتن ندارم  گویا باید کسی همراهم باشد  انهم او که همزاد  من است ، سروش عشق همیشه شبها بسراغ من می اید   تا برایم ترانه بخواند  تا در دل شب تا ریک  مرا از تنهایی برهاند  بیرون  براند 

و،،،من با سروش ‌سرود او بخواب می‌روم تنها رد پایی در.د لم بر جای مانده که در تا ریکی انرا احساس می‌کنم، وزیر لب زمزمه دارم که :

مادر ، آن امید ز  کف. رفته  توام /گز هرچه بگذری  نتوانی به اورسید 

زان  پیشتر که مرگ تنم  در رسد  ز ره / مرگ دلم  زمردن  صد آرزو رسید 

پایان

ثریا .24/08/2023  میلادی 

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۴۰۲

و،،،، أخرین پیام به او‌.

 

خدا حافظی از تو‌، خداحافظی  از ایران وایرانیان. وخدا حافظی  با سر زمینم ..

در باره تو ،‌مانند لباس تنگی بودی که به اصرار میخواستم درز ها را باز کنم  وانرا بپوشم شبیه تو شوم ، اما نشد تو زیادی تنگ‌ وکوچک‌ بودی و پاره و‌تکه تکه شدی 

تنها یک نصیحت برایت دارم. انرا که در کنارت. نشانده وبامید پدرش نشسته ای هنوز نیمه تاریک خودرا نشانت نداده است همان زن الکن ،

 بقیه زندگیت بمن مربوط نیست. نه زندگی روزانه ات نه سیاست احمقانه ای که در پیش گرفته ای درست مانند یک پسر بچه کوچک شیطان که پالتوی پدر بزرگش را بپوشد ‌عینک سیاه اورا بر چشمانش بگذارد وبا عصای او بخواهد راه اورا طی کند  برود تنها باعث خنده وتمسخر  مردم شده و آنها  رارمیخنداند طرز لباس پوشیدن تو‌مرا به  گریه وا میداشت .،  بقیه دیگر زندگی خودت هست بمن مربوط نیست از تو خدا حافظی  می‌کنم امیدوارم کاهی متوجه اشتباهات خودت باشی  در مورد سر زمینم نیز برای همیشه انرا . فراموش کردم ‌خاطرات را نیز به درون دریای آبی ریختم ومردمانش را. بخودشان سپردم ،‌ما هریک  ساکن یک سیاره هستیم که ناگهان عوضی در  سیاره دیگری سقوط می‌کنیم ،‌من متعلق به سیاره زمین نبودم ‌نیستم  بنا برای برای صعود ‌رفتن به سیاره خودم. دقیقه شماری می‌کنم ، هیچ چیز من شبیه مردم آن سر زمین نبود مگر بوی خاک اجدادم که امروز بوی تعفن گرفته است ‌ویران شده واتش ابدی تیز خاموش گردیده است ،‌با مهر 

ثریا ، اسپانیا .بیست دووم. آگوست. 2023  میلادی 

دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۴۰۲

به چه کار ایدم زندگی ؟


 در اندرون من خسته دل ندانم  کیست  / که من خموشم. واو در فغان ودر غوغاست ؟!

نه ! نمیدانم کیست وچیست ونمیدانم چرا باید زیست ؟ انهم در این برهه از زمان  کثیف. وننگین ،

به. دنبال خدایی بودیم که ما را با حقیقت وجودش آشنا کند  حقیقتی که برای یک یک ما بی کشش بود  خدایی که ما با دروغ خود اورا نیز فریب میدادیم همه دروغهای ما نیز . زایده خیال ما بود .

خدایی که چون یک آهوی زیبا. وتیز پا  در. شاهراه  ها میدوید  وما با تیر ‌کمان. ایمان خویش در پی. شکار او بودیم بعضی از ابن تیر وکمان ها قلابی ویا شکسته بودند ،

 خدایی که خود شکار چی ما بود وناکهان بی هیچ. حکمتی یکی را. جدا کرده وبا خود میبرد 

  آنقدر اورا بزرگ کردیم تا به به اربابی بزرگ و سخت گیر  تبدیل شده‌ که بر کردن ما زنجیر ‌قفل آنداخت  ما برای رضای او مرتب خانه ساختیم خانه های خالی  وبعضی را نیز. به دست حریق سپردیم ،

سپس ناگهان او‌در خم  یکی از کوچه های  حریق زده گم شد 

 هر روز بر تعداد .تسلیحات. افزوده می‌شود و وهر روز  شعله هایی  از درون جنگل‌ها شهرها و بوته های بیکران وبی زبان به آسمان سر میکشد .

دیگر لز‌ومی ندارد که آتش را به دم گر،گها با روباهان ببندند وانها ا در جنگلها رها کنند ، از طریق یک فشار روی  جرمی بنام لیزر  همه جارا که نقطه کذازی کرده اند به آتش میکشند. وما تنها  دود اتش را از دور دست‌ها میبینم اه باز آن دهکده زیبا وتازه  خاکستر شد اه باز آن شهرک ساحلی زیبا. آتش گرفت وسوخت. باز وهمچنان ادامه. دآرد. و نان نیست  آب نیست  و رمقی هم در جان‌ها  باقی نمانده است .

نه گلزاری ، نه جویباری نه کوهساری  تنها خدارا در آتشکده میسوزانیم ، هر روز راهی شهرها و سر  زمین‌هایی میشویم که در آنجا رودخانه ها جاریست اما. رودخانه ها خشک وبی اب ویا کمی اب گل آلود.

حال دیگر معلوم نیست که رو بسوی کدام  قبله نماییم  وطلب بخشش کنیم و راهی را که باید سر انجام طی کنیم هر چه زودتر. مارا را روانه سازد .

دیگر نه بزرگی وجود دارد ونه بزرگ زاده ای  همه چیز روی سکه های تازه میچرخد  همه بزرگی ها  و خود بزرگ بینی و خود شیفته ها  صاحب ان  هستند به بزرگی معروفند اگر چه یک حقیر چاه کن بوده. باشند ،

امروز همه. سر از سر از یک سوراخ در آورده وحرف  میزنندحرف  میزنند   چرند میبافند   وهر کدام  خودش را بزرگ‌تر میپندارد . واز بزرگی هایش می‌گوید  مشهور می‌شود  وما کم کم زنده بگور میشویم .

آنها بر گورهای زنده بوسه میزنند   وان شهرت بوسه هایی  است که مردمان کور زاد. بر آنها بوسه زده اند .

آنها مشهورند  شهر سازند  دوستان کور ند واز بزرگیها به دور ،

بنا براین دیگر آرزویی در دل نمی ماند تا تو به ان بیاویزی  وزندگیت را ادامه دهی ، روزها را میشماری تا تمام شوند ،کی ؟ چه موقع ؟ در چه ساعتی ؟ در کجا ؟ بوی گل عطر عشق. مبدل به بوی تعفن ریا کاری ها شد .

پایان . دوشنبه 21/08/2023    میلادی و،،،،، درجه حرارت در سایه. ودر اطاق ۲۹ درجه است

جمعه، مرداد ۲۷، ۱۴۰۲

بچه ها سپاسگذارم


ثریا ایرانمنش ، لب پرچین. اسپانیا 
گفت ، آن روز  جامه ای گلریز  / بر تن دشت. بود وبر تن کوه 
زیر دامان   ارغوانی  خویش  / عالمی داشت  روی روشن کوه
عطر گلهای ناشناخته  را / ریخت  دست صبا به دامن کوه  
« پژمان  » 
 تولد خوبی داشتم. ، بچه ها سپاسگذارم. مرا بسیار شاد کردید .گل  وکیک وجواهر واز همه مهم‌تر. گوشی جدیدی که آن نازنین پسر از لندن برایم فرستاد 
.طلوع صبح بود   یا شاید نیمه شب بود برخاستم. تا عکسی. بیادگار بگیرم خطی از عبور هوا پیما روی آسمان هویدا شد واین همان هوا پیما بود که پرنسس زیبای مرا میاورد  تا چهل وهشت ساعت در کنار هم یک روز.  زاد روز خود را جشن بگیریم ،که من غم  سنگینی بر دلم نشسته بود چرا که راه رفتن برایم مشکل بود ،خوب مهم  نیست. غذا را ازبیر‌ون سفارش میدهیم میدانید که من پیتزا را خیلی دوست دارم !!!! 
میل نداشتم روی صندلی چرخ داز بنشینم وکسانی  مرا برانند من باید  روی پاهای خودم راه بروم. روی دو ساق. محکم  وپر انرژی که اینهمه سال دشت ها کوهها  بیابان‌ها وخیابانها را در نوردید. همان  دست‌های زورمندی که. میتوانست  پنجاه کیلو را برداری . نه نباید ناتوان شوم. ترا شکست میدهم ای زباله که در درون من نشسته ای قدرت من از توبیشتر است ،
دیدی. که مرگ را نیز شکست دادم. من هرگاه میل داشتم خودم خواهم مرد اعتقادی به تقدیر ‌و سر  نوشت  وغیره ندارم همه اعتماد و اعتماد من بخودم بسته است ،
واقعا بچه ها. از شما سپاسگذارم. دیدن بلندای جوانانی که ساخته آم حال هرکدام راهی دانشگاهی می‌شوندد وان کًوچکترین  که سخت مرا در آغوش فشرده برایم کیک آورده آست   ،کیک را عروس در خانه از مواد. طبیعی ساخته بود   مدالی که نماد سلامتی وگوشوارهای فیروزه که نماد  سر زمینم می‌باشد.  مانند یک ملکه روی صندلی نشستم وانهمه زحمت را دختران کشیدند  تا روز مرا شاد سازند. وکسی نمیداند. ! شاید در دلشان در این گمان بودند که این آخرین  تولد من است ،خیر و عزیزانم شما   چند بار شاهد  نزدیکی مرگ من بودید دیدید که برگشتم  ، من نخواهم  مرد. مگر خودم بخواهم شاید تا یکصد سالگی تا آن موجود منفور را از خودم دور سازم  ،
نوه ام گفت بیا موهایت ر ا رنگ کنینم  ، هنوز برای سفید شدن زود است جواب دادم که آن موجود . نامریی که در وجودم خوابیده اجازه  نمیدهد هیچ نوع موادی حتی رنگ‌های  غذا  در من نفوذ کند. آرام است گاهی قلقلکی می‌دهد دردی و فشاری که بگوید من اینجا هستم. تا روزیکه آنقدر بزرگ شد تا حلقوم من برسد آن روز دیگر تسلیم خواهم شد چون جنگالهایش تیز آست وگلویم را خواهد فشرد  ان روز دیگر هیچ نیرویی در جهان قادر نخواهد بود. اورا از من جدا کند .
روز گذشته برای یک روز از همه مشکلات  و غصه ها وداروها. وتنهایی هابیرون امدم   پسرم از خارج تلفن کرد  او نیز شریک ناهار ما شد !!!! .
بهر روی این یک امر خصوصی است. وتنها برای سپاس از فرزندانم نوشتم واز یک یک آنها. سپاسگذارم از پرستار ی شبانه. روزی آنها. از خریدها از همه کارهایم  واز همه مهم‌تر پرنسس زیبایم که هر دو یک روز به دنیا آمدیم برای او باید زنده باشم. وزندگی کنم  وتو ای اهریمن. مریی ‌نامریی !!!  آخرین . زاد روزم نبود شاید  زاد روز بعدی را در کنار عشقم گرفتم کسی چه میداند  آرزو برای جوانان عیب نیست ؟؟؟! 
از ناله وزاری وضعف  بیزارم. وامروز بلندشد م دسته کل زیبا وگرانبهاییرا که پسرم سفارش داده بود. انهارا مرتب کردم چند شاخه انرا برای شاهنشاه کنار گذاشتم   او نیز در تولدم شریک بود. بقیه را درون گلدانهای دیگر  تزیین کردم اما گلهای را  که اینجا پرورش می‌دهند تنها برای  گورستانها خوب است تنها چند کل ژرورا که گل مورد علاقه من است در میان آنها بود کلی هم پول برایش داده بودند. مثلا گل أفتاب گردان !!؟ یا میخک  که بیزارم اما خوب در این سر زمین گل سرخی به عمل نخواهد آمد  مگر در گلخانه های خصوصی ؟؟؟!!!  بهر. رویی این است داستان زندگی  . 
که از ابلهی روایت شد  پر از خشم وهیاهو. که حاکی گ از هیچ معنا نیست  ( گویا گفته شکسپیر ) است ،
پایان 18/08/2023 میلادی 
ثریا ……راستی چند سالم شد ؟؟؟!  از یک زن ، هیچگاه دو‌چیز را نپرسید یکی سن او را ودیگری چه عطری مصرف می‌کند. چون هیچگاه بشما راستش را نخواهد گفت ؟؟! . منهم بشما راستش را نخواهم گفت ؟ث

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۴۰۲

فردا روز دیگری است


ثریا  ایرانمنش. لب پرچین ، اسپانیا 

 میگفت  او‌،‌که زندگی  ما چه می‌شود ؟ /  گفتم  که زندگی بمراد دل. من است ! 

بستیم  صد امید به آینده  ای دریغ / باور نداشتیم  که آینده. ، دشمن است ،

سال گذشته بود که که میخواندم این سرود / شادم. که در کنار  تو تنها نشسته ام 

امسال  پس از چه شد  که جنین خوار  و بی زبان /  با آرزوی مرگ. تنها  نشسته ام ؟

نمیدانم که چه نوشتم واین ابیات از کجا سرازیر شدند ؟  میدانم فردا زاد روز با سعادت. من است !!!! زاد روزی که همه دقایق و ساعات  آن با شادی !!!! سرور !!!! وجشن وشادکامی !!!!!  گذشت  حال دارم خستگی. آن روزهای پر سرور !؟!؟!  را از تن بیرون میفرستم ،

متاسفانه یا خوشبختانه تولد من واولین نوه ام که یک پرنسس زیبا روی است  در یک روز اتفاق أفتاب  با فرق اینکه او تحصیلات دانشگاهی خود را تمام کرد. مشغول کار شد. ودر آمد حسابی. دآرد فاتحه بی الحمد  هم برای هیچ مرد وزنی نمیخواند خودش است  ویک اتو مبیل کوچک ویک سگ   حال برای چهل  وهشت ساعت. به اینجا می ابد تا در کنار یکدیگر. ساعتی. بلی تنها ساعتی  با هم باشیم وسپس دوباره او بسوی مقصد خود پرواز می‌کند. ومن میمانم و خانه خالی   

به درستی نمیدانم  که چند ساله هستم .  آنقدر در سن سی وچهل دور خودم چرخیدم که بکلی  یادم رفت زمانه چگونه از روی من گذشت وچند بار تا پای مرگ رفتم وباز گشتم   

 چه کسی  در آن هنگام کنارم بود ! زمانی که بیهوش بودم وهمه در انتظار پرواز. روح من بودند   دستم در دست  او بود. ؟  میگفت من اینجا هستم ،. اه  میدانستم . تنها نخواهم بود. از جای بر میخواستم    بلی ،‌میخواهم بخانه بروم حالم خوب است ،  دکترها پرستاران با تعجب مرا مینگریستند.  اهه چی شد ؟ هیچ دولت عشق آمد ومن پاینده شدم. حالم خوب است . کاغذ مرخصی آمضا ء کنید من میل دارم در تختخواب خودم. بخوابم. روح  او انجاست در انتظارم هست او هرشب بخانه من میاید مرا نوازش می‌کند دست گرم ومهربان اورا روی پاهایم وگونه هایم  احساس می‌کنم.  در گوشم زمزمه عشق میخواند .  بلی ، او ، عشق او مرا نجات می‌دهد شما اورا نمیشناسید اورا نمبینید حتی وجودش را نیز  احساس نمیکنید.  جای او در سینه من درون قلب من است .   ،

سه بار مرا از مرگ نجات دادی.  . فردا دوباره زندگی را از نو‌شروع می‌کنم.  تازه متولد میشوم ،  دست‌هایت را بمن بده وبگذار گرمای آنهار ا احساس کنم  چهره ات نا پیدا است تنها دست‌ها گرم ومهربانترا احساس می‌کنم ،   من آینده را تیز شکست میدهم.  ، 

یک آقای دکتر. میل دارد امروز بخانه من بیاید تااحو‌الات مرا  چک‌کند و مرسی و درب را باز نخواهم کرد  ،  با دکترهای مرد میانه ای  ندارم تا امروز غیر از جراحان. دکترهای من بانوانی  بودند که چهره ام راه بوسه باران میساختند. وچقدر. سپاسگذارشان هستم ، 

خوب قصه ما به همین جا خاتمه می یابد ،

برای ناهار فردا. اهان ،،،،،، پیتزا سفارش دادیم ؟؟؟!!! 

 پایان ،

ثریا 

16/08/2023  در تاریخ  ۲۵۷۵ شاهنشاهی  ایران را ترک‌گفتم وتاریخ هم بسته شد 

میلادی‌ برابر با  برابر با ؟!؟!  برابر با ؟!  هیچ تاریخی موجود نیست گویا بیست و ششم امرداد ماه  متولد شدم