چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۴۰۲

فردا روز دیگری است


ثریا  ایرانمنش. لب پرچین ، اسپانیا 

 میگفت  او‌،‌که زندگی  ما چه می‌شود ؟ /  گفتم  که زندگی بمراد دل. من است ! 

بستیم  صد امید به آینده  ای دریغ / باور نداشتیم  که آینده. ، دشمن است ،

سال گذشته بود که که میخواندم این سرود / شادم. که در کنار  تو تنها نشسته ام 

امسال  پس از چه شد  که جنین خوار  و بی زبان /  با آرزوی مرگ. تنها  نشسته ام ؟

نمیدانم که چه نوشتم واین ابیات از کجا سرازیر شدند ؟  میدانم فردا زاد روز با سعادت. من است !!!! زاد روزی که همه دقایق و ساعات  آن با شادی !!!! سرور !!!! وجشن وشادکامی !!!!!  گذشت  حال دارم خستگی. آن روزهای پر سرور !؟!؟!  را از تن بیرون میفرستم ،

متاسفانه یا خوشبختانه تولد من واولین نوه ام که یک پرنسس زیبا روی است  در یک روز اتفاق أفتاب  با فرق اینکه او تحصیلات دانشگاهی خود را تمام کرد. مشغول کار شد. ودر آمد حسابی. دآرد فاتحه بی الحمد  هم برای هیچ مرد وزنی نمیخواند خودش است  ویک اتو مبیل کوچک ویک سگ   حال برای چهل  وهشت ساعت. به اینجا می ابد تا در کنار یکدیگر. ساعتی. بلی تنها ساعتی  با هم باشیم وسپس دوباره او بسوی مقصد خود پرواز می‌کند. ومن میمانم و خانه خالی   

به درستی نمیدانم  که چند ساله هستم .  آنقدر در سن سی وچهل دور خودم چرخیدم که بکلی  یادم رفت زمانه چگونه از روی من گذشت وچند بار تا پای مرگ رفتم وباز گشتم   

 چه کسی  در آن هنگام کنارم بود ! زمانی که بیهوش بودم وهمه در انتظار پرواز. روح من بودند   دستم در دست  او بود. ؟  میگفت من اینجا هستم ،. اه  میدانستم . تنها نخواهم بود. از جای بر میخواستم    بلی ،‌میخواهم بخانه بروم حالم خوب است ،  دکترها پرستاران با تعجب مرا مینگریستند.  اهه چی شد ؟ هیچ دولت عشق آمد ومن پاینده شدم. حالم خوب است . کاغذ مرخصی آمضا ء کنید من میل دارم در تختخواب خودم. بخوابم. روح  او انجاست در انتظارم هست او هرشب بخانه من میاید مرا نوازش می‌کند دست گرم ومهربان اورا روی پاهایم وگونه هایم  احساس می‌کنم.  در گوشم زمزمه عشق میخواند .  بلی ، او ، عشق او مرا نجات می‌دهد شما اورا نمیشناسید اورا نمبینید حتی وجودش را نیز  احساس نمیکنید.  جای او در سینه من درون قلب من است .   ،

سه بار مرا از مرگ نجات دادی.  . فردا دوباره زندگی را از نو‌شروع می‌کنم.  تازه متولد میشوم ،  دست‌هایت را بمن بده وبگذار گرمای آنهار ا احساس کنم  چهره ات نا پیدا است تنها دست‌ها گرم ومهربانترا احساس می‌کنم ،   من آینده را تیز شکست میدهم.  ، 

یک آقای دکتر. میل دارد امروز بخانه من بیاید تااحو‌الات مرا  چک‌کند و مرسی و درب را باز نخواهم کرد  ،  با دکترهای مرد میانه ای  ندارم تا امروز غیر از جراحان. دکترهای من بانوانی  بودند که چهره ام راه بوسه باران میساختند. وچقدر. سپاسگذارشان هستم ، 

خوب قصه ما به همین جا خاتمه می یابد ،

برای ناهار فردا. اهان ،،،،،، پیتزا سفارش دادیم ؟؟؟!!! 

 پایان ،

ثریا 

16/08/2023  در تاریخ  ۲۵۷۵ شاهنشاهی  ایران را ترک‌گفتم وتاریخ هم بسته شد 

میلادی‌ برابر با  برابر با ؟!؟!  برابر با ؟!  هیچ تاریخی موجود نیست گویا بیست و ششم امرداد ماه  متولد شدم 


هیچ نظری موجود نیست: