جمعه، مرداد ۲۷، ۱۴۰۲

بچه ها سپاسگذارم


ثریا ایرانمنش ، لب پرچین. اسپانیا 
گفت ، آن روز  جامه ای گلریز  / بر تن دشت. بود وبر تن کوه 
زیر دامان   ارغوانی  خویش  / عالمی داشت  روی روشن کوه
عطر گلهای ناشناخته  را / ریخت  دست صبا به دامن کوه  
« پژمان  » 
 تولد خوبی داشتم. ، بچه ها سپاسگذارم. مرا بسیار شاد کردید .گل  وکیک وجواهر واز همه مهم‌تر. گوشی جدیدی که آن نازنین پسر از لندن برایم فرستاد 
.طلوع صبح بود   یا شاید نیمه شب بود برخاستم. تا عکسی. بیادگار بگیرم خطی از عبور هوا پیما روی آسمان هویدا شد واین همان هوا پیما بود که پرنسس زیبای مرا میاورد  تا چهل وهشت ساعت در کنار هم یک روز.  زاد روز خود را جشن بگیریم ،که من غم  سنگینی بر دلم نشسته بود چرا که راه رفتن برایم مشکل بود ،خوب مهم  نیست. غذا را ازبیر‌ون سفارش میدهیم میدانید که من پیتزا را خیلی دوست دارم !!!! 
میل نداشتم روی صندلی چرخ داز بنشینم وکسانی  مرا برانند من باید  روی پاهای خودم راه بروم. روی دو ساق. محکم  وپر انرژی که اینهمه سال دشت ها کوهها  بیابان‌ها وخیابانها را در نوردید. همان  دست‌های زورمندی که. میتوانست  پنجاه کیلو را برداری . نه نباید ناتوان شوم. ترا شکست میدهم ای زباله که در درون من نشسته ای قدرت من از توبیشتر است ،
دیدی. که مرگ را نیز شکست دادم. من هرگاه میل داشتم خودم خواهم مرد اعتقادی به تقدیر ‌و سر  نوشت  وغیره ندارم همه اعتماد و اعتماد من بخودم بسته است ،
واقعا بچه ها. از شما سپاسگذارم. دیدن بلندای جوانانی که ساخته آم حال هرکدام راهی دانشگاهی می‌شوندد وان کًوچکترین  که سخت مرا در آغوش فشرده برایم کیک آورده آست   ،کیک را عروس در خانه از مواد. طبیعی ساخته بود   مدالی که نماد سلامتی وگوشوارهای فیروزه که نماد  سر زمینم می‌باشد.  مانند یک ملکه روی صندلی نشستم وانهمه زحمت را دختران کشیدند  تا روز مرا شاد سازند. وکسی نمیداند. ! شاید در دلشان در این گمان بودند که این آخرین  تولد من است ،خیر و عزیزانم شما   چند بار شاهد  نزدیکی مرگ من بودید دیدید که برگشتم  ، من نخواهم  مرد. مگر خودم بخواهم شاید تا یکصد سالگی تا آن موجود منفور را از خودم دور سازم  ،
نوه ام گفت بیا موهایت ر ا رنگ کنینم  ، هنوز برای سفید شدن زود است جواب دادم که آن موجود . نامریی که در وجودم خوابیده اجازه  نمیدهد هیچ نوع موادی حتی رنگ‌های  غذا  در من نفوذ کند. آرام است گاهی قلقلکی می‌دهد دردی و فشاری که بگوید من اینجا هستم. تا روزیکه آنقدر بزرگ شد تا حلقوم من برسد آن روز دیگر تسلیم خواهم شد چون جنگالهایش تیز آست وگلویم را خواهد فشرد  ان روز دیگر هیچ نیرویی در جهان قادر نخواهد بود. اورا از من جدا کند .
روز گذشته برای یک روز از همه مشکلات  و غصه ها وداروها. وتنهایی هابیرون امدم   پسرم از خارج تلفن کرد  او نیز شریک ناهار ما شد !!!! .
بهر روی این یک امر خصوصی است. وتنها برای سپاس از فرزندانم نوشتم واز یک یک آنها. سپاسگذارم از پرستار ی شبانه. روزی آنها. از خریدها از همه کارهایم  واز همه مهم‌تر پرنسس زیبایم که هر دو یک روز به دنیا آمدیم برای او باید زنده باشم. وزندگی کنم  وتو ای اهریمن. مریی ‌نامریی !!!  آخرین . زاد روزم نبود شاید  زاد روز بعدی را در کنار عشقم گرفتم کسی چه میداند  آرزو برای جوانان عیب نیست ؟؟؟! 
از ناله وزاری وضعف  بیزارم. وامروز بلندشد م دسته کل زیبا وگرانبهاییرا که پسرم سفارش داده بود. انهارا مرتب کردم چند شاخه انرا برای شاهنشاه کنار گذاشتم   او نیز در تولدم شریک بود. بقیه را درون گلدانهای دیگر  تزیین کردم اما گلهای را  که اینجا پرورش می‌دهند تنها برای  گورستانها خوب است تنها چند کل ژرورا که گل مورد علاقه من است در میان آنها بود کلی هم پول برایش داده بودند. مثلا گل أفتاب گردان !!؟ یا میخک  که بیزارم اما خوب در این سر زمین گل سرخی به عمل نخواهد آمد  مگر در گلخانه های خصوصی ؟؟؟!!!  بهر. رویی این است داستان زندگی  . 
که از ابلهی روایت شد  پر از خشم وهیاهو. که حاکی گ از هیچ معنا نیست  ( گویا گفته شکسپیر ) است ،
پایان 18/08/2023 میلادی 
ثریا ……راستی چند سالم شد ؟؟؟!  از یک زن ، هیچگاه دو‌چیز را نپرسید یکی سن او را ودیگری چه عطری مصرف می‌کند. چون هیچگاه بشما راستش را نخواهد گفت ؟؟! . منهم بشما راستش را نخواهم گفت ؟ث

هیچ نظری موجود نیست: