جنگ بنیادی انسان در واقع جنگ با خدایان است چرا ما به اانکار آنها بر خاسته ایم در هر کتابی که میخوانی. پهلوانان به هیچ خدایی پشت نکردند وبه انکار آن بر نخاستند در افسانه های گذشته آمده است که رستم با تیری که به چشم اسفندیار قاتل سیمرغ زد بر اهوورارمزدا نیز پیروز سد اسفندیار سخت دلانه سیمرغ مادر بشریت را کشت امروز دیگر نمیتوان آن افسانه هارا زنده. کرد وبه. اصالت. آنها. پی برد در اکثر نوشتار ها واژه خدا همان معنای خرد ویا خود آفرین را میدهد روزگاران زیادی ما در پی چیزی میگشتیم که در درونمان. خوابیده وارام بود همان خرد انسانی ،
اونقدر رفتیم تا اورا گم کردیم وخودرا أفریدیم واین خود نیز گم شد در میان ابرها ومجموعه ستارگان به. دنبالش میگشتیم وهنوز هم با اینکه علم پیشرفت کرده ودانستیم در آسمان نه کسی هست ونه چیزی باز میلونها دست بسوی آسمان دراز است ،
چگونه میتوان یکشعور پیر واز کار افتاده را. مانند یک ماشین بکار آنداخت و نشان داد . انگه تو میجویی در درون خودت هست نیمی انسانی نیمی شیطانی. گاهی آن شیطان بر آن نیرو پیروز میشود وتودیگر گم میشوی از قالب انسانی بیرون جسته ای. حیوانی شده ای که تنها روی دو پا راه میرود آن بشریت در تو میمیرد ذوب میشود وتو تنها یک قالب تهی هستی حال میخواهی دوباره ه بزرگ شوی. لباس گران میپوشی جواهر بخودت میاویزی گنده گنده راه میروی گنده گنده سخن میگویی اما دیگر تویی وجود ندآرد. خاکستری ویا گوری از خرد گم شده خودت میباشی
خیلی میل دارم آسان بنویسم آسان حرف بزنم اما. هنگامی که روی آن فضای مجازی با آن کلمات. رکیک روبرو میشوم مرگ من فرا میرسد چشمانم را میبندم وبه این جهان ساختگی میاندیشم ومیبینم که هرکسی به دنبال خود گم شده آش میباشد وهنوز نمیداند کجا آن خرد خودرا از دست داده است .
من از کودکی بخاطر همین مذهب آهورایی سختی های زیادی متحمل شدم در مدرسه در محل کار. وگفتم من یک مسلم هستم مانند شما اما نماز شمارا نمیخوانم چون آن زبان زمخت سخت برایم بیگانه است . سر برروی خاک غریبی نمی،گذارم . وبه دنبال خدای ساختگی،نمی گردم سر انجام یکی را بافتم که هم کیشم بود وهم همشهری. اما اوخیلی زود محل کاررا ترک کرد وبسوی معبد رفت ،
ما رنجهاای زیادی را متحمل شدیم اما خودرا نباختبم آهنی گداخته شدیم و خدایان گوناگون ناگهان از آسمان بر سرما فرود آمدند وما دیگر گم شدیم در زیر خروارها خاک واندیشه های نا بخردانه ،خوشحالم که تنها هستم وخوشحالم که آدم های سمی را از کنارم راندم خدایم در سینه ام فریاد بر میدارد نترس من اینجا هستم عشق را نیز به قلبت بیاور باهم زندگی کنیم. ومن عشق را نیز به قلبم هدیه دادم اگر چه نیمی از پیکرم فرسود واز بین رفت اما پاهایم قدرت دارند دستهایم از همه مهمترین شعور باطنم وان خرد انسانیم. حال مرتب جدال دارم اما زمانی فرا میرسد که سکوت را پیشه میکنم. کاهی سکوت خود معنای بسیاری دارد ، آن نیمه حقیقی را که گم کرده بودم یافتم وحال یکی هستم خودم هستم ،
بگذار دیگران در دوزخ ساختگی خویش بسوزند دوزخی که خود با دستهاای خودشان ساختند
. گفتنی ها.زیادن اما این برگه کوچک اجازه بیشتر نمیدهد میروم روی کاغذ ،
پایان
ثریا ، چهارم ژولای دوهزارو بیست وسه . میلادی