شنبه، خرداد ۱۳، ۱۴۰۲

مرد ایرانی

 ثریا ایرانمنش و؟… لب پرچین 

یک یادداشت کوتاه  از روزگار گذشته وشعور مردان ایرانی .

در خانه میمانی وهیچکجا حق نداری بروی  کلید اتومبیل را هم با خود برد .سلمانی  یک بانو میامد  خانه . لباس  فروشگاه میاورد  خانه   لباس برای بچه  ها  آزاد ،گو میاورد خانه جواهری هم با صندوقش میامد خانه    !!!!!!

تنها عشق من میهمانی دادن بود یک روز تلفن کردم به کتابفروشی ابن سینا وسفارش یکهزارو سیصد کتاب را دادم وسپس گفتم صورتحساب را برای آقای فلانی  در فلان اداره بفرستید من همسر ایشان هستم 


در میان کتاب‌هایم روح القوانین  مونتسکیو را بی آنکه اورا بشناسم نیز سفارش دادم  وبخیال خود میخواستم در میان آن کتاب قانون گریز از خانه را بیابم 

 کمکم تعداد کتابها بیشتر شد از قبل هم خودم کتابهای داشتم آنها را در کتابخانه ای که بر بالای تختخوابم نصب کرده بودند چیدم   .

امروز نمیدانم آن ‌

کتابها در دست چه  کسانی  ودر کدام کتابخانه هارجای دارند. بیشتر انهارا شادروان شجاع الدین ویا مرحوم حسن شهباز  شفا ترجمه کرده بود  ند  قرآن آریا مهر را نیز داشتم بسیار زیبا بود  تنها توانستم چند تایی را درون چمدان بگذارم وبار خود بیاورم  مقداری را برایم پست کردند بیشتر دیوان اشعار شعرای قدیم وجدید بود 


امروز که قیافه  بیمار وونزار شادروان نادر نادر پور را در یک یوتیوپ دیدم   بیاد کتابهای او افتادم همه برگ برگ شده اند  با جلد مقوایی اما شاعر توده وروشنفکر که چندی پیش  گور به ،گور شد اشعار قدیمی خودر را دریک جلد محکم و زیبا زیر نام تاسیان به چاپ رسانده بود وچه فروشی داشت ،

امروز نیمی از کتابها ومجلات  را در قفسه خانه دخترم جای داده ام  مقداری را درون چمدانها وچند تایرا در یک قفسه چوبی ارزان قیمت .

بدون خواند ن کتاب روح القوانین   از یک فرصت کوتاه استفاذه  وفزار را بر قرار ترجیح دادم ، لابد نیمی از انهارا فروخته بود دست بفروش خوبی داشت اما خریدار نبود ….

سری به قفسه کتابها که رویهم تلمبار شده بودند زدم ،،،،نه دیگر حوصله شمارا هم ندارم  با خیال زندگی می‌کنم  در خیال داستان مینویسم درخیال عاشق می‌شوم ودر خیال  خواهم رفت ، پایان 

ثریا  سوم ژوئن 2023  میلادی 



.در خ

چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۴۰۲

گمگشتی

ثریا ایرانمنش و…. لب پرچین . ساکن اسپانیا 
 شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد. / فریبنده زاد و فریبا بمیرد  / شب مرگ تنها نشیند به کنجی   / که میخواهد  او‌تنها  بمیرد 

دکتر مهدی حمیدی شیرازی 

این گفته ها واین نوشته ها این روزهای بحرانی. خریداری ندارد. .همه در یک سر گشتگی وگم گشتگی. دور خود میجرخند و چه بسا شبانگاه . نیز سر شار از انرژی باشند که روزشانرا به یک کار مثبت گذرانده وصرف کرده آند .‌درحالیکه چنین نیست .ما هیچگا تجربه هایی از پدیدده ها و یا اتفاقات  نداریم  نمیتوانیم هم  داشته باشیم  عده ای. تنها از راه معرفتهایی که به آنها آموخته شده به راه خود مبروند. پیچ وخمی در راهشان  نیست. خود مستقیم و ‌محکم وراست  ایستاده اند .

تجربه جوانان  ماتنهاهمان شورش بی دلیل پنجاه وهفت بود که میبایست نسل ایرانی گم می‌شد .خط وزبان نابود میگردید و….


عده ای در کنار  سفره ای  نشسته و سپس ته مانده های  دیگران را جمع آوری کرده به آنها شکل می‌دهند وخود  در قالب یک نویسنده یا بنیان  گذار ویا یک رهبر ناگهان روی صحنه ظاهر می‌شوند 

خوب ، سالهاست که ما نه تاتر  داشته ایم  ونه یک فیلم خوب ونه موسیقی ،  بنا بر این همه. بسوی سراب سیاست. روکرده به جویبار گل آلوده وکثیف. که پس مانده مشتی لمپن وبازاری وامام جماعت است  خودرا غسل می‌دهند .


حال چگونه می‌توان از میان  اینهمه لجن ها راهی  مستقیم پیدا کرد  وبا کدام تجربه ؟ با خواندن  چند جزوه  جوان بی مغز. وخوش خیال ویا اشعار شاعران خود فروخته که هر لحظه بشکلی بت عیار در میایند .


این گروه بی تجربه و سرگردان   به جستجوی چه چیزی  بر خیزد  وسر انجام. چه چیزی را بیابد  ،خدارا ؟ حقیقت را ؟.  علتهارا. ا ! ویا خودرا بیابد که این بهترین راه تجربه است خودرا بیابی. وخودرا بشناسی  به قدرت درونیت پی ببری و…نترسی  

جستجو تنها یک راه گذرا ست  تجربه هایی  را نیز به دست خواهیم آورد و شاید در بعضی از مقطع های  روزگار بتوانیم از انها استفاده  کنیم  .

در حال حاضر ، من در میان مشتی انسان وامانده زندگی می‌کنم که کتاب های گذشته را  دوره می‌کنند و زندگی  را دور میزنند . از جلو رفتن پر هیز دارند ویا میترسند   ویا اگر کسی توانست بر خلاف آن جویبار  آلوده شنا کند اوراتخریب می‌کنند. میسوزانند و  میکشند مهم نیست در کجای جهان ایستاده باشی .

هدفی نیست هرچه هست آلودگی هاست  وچیزهایی که از پیش شناخته شده اند  مبگویند که جوینده یابنده است ،،،من تا بحال چیزی را نیافتم  رسیدم بخودم وجودم را یافتم .

اه … ای انسان‌های بدکاره. وریارکار ونادان. سر انجام. به کدام سوی این خیمه ویران پناه خواهید برد ؟.

حقیقت در کنار عشق نشسته است. باید هردو را سللام کرد وجلو رفت. در غیر اینصورت در میان راه. به چاله های گرداب سرازیر خواهیدشد وخواهیدمرد .

درد در تو جریان دارد باید در جستجوی درمان باشی. گفتن اینکه من درد دارم چاره درمان نیست  متاسفانه امروز ما در میان مشتی انسان‌هایی زیست می کنیم که همه جمع  اضدادند وبی هدف وهمچنان راه میروند . گاهی میدوند کاهی نشسته بخواب میروند در رویاهایشان جهان گشایی می‌کنند ودر بیداری بی هیچ هدف  ‌هیچ پنداری  پرخاشجو می‌شوند .‌مهر  خود خرد است مهربانی باخرد همراه است عشق گاهی بر ضد عقل بلند می‌شود  خرد وعقل دو‌چیز متفاوتند. وزمانی که عقل گم می‌شود خرد نیز خاموش میگردد ‌عشق جایگزین می‌شود که نقشی بر آب روان است ،

خردای یار ونگه دار شما وما باد

پایان / ثریا  31/05/2023  میلادی وچه ماه شومی 

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۴۰۲

راه رفتن در تاریکی ها


ثریا ایرانمنش و….. لب پر چین . ساکن اسپانیا .
در زیر نور أفتاب  ، می‌توان همه. راههای تاریک را دید  وراه درست را بر گزید 
زمانیکه أفتاب خرد در شعور ‌باطن انسانی خاموش  میگردد. آن شخص با عصا باید راه خودرا بیابد راهبرد. او بسته می‌شود  ودیگرنمیتواند نگاهش را به دور دست‌ها بیاندازد ‌آنسوی زمان را نیز ببیند ،‌حال برایش مهم‌ترین ها فردای نیامده !است 
با نور أفتاب می‌توان. نا همواری هارا دید تپه ها. چاههاو  ‌خار مغیلان را تشخیص داد  ومیتوان از افتادن در گودالهای متعفن  ‌چاله ها  پر هیز کرد 
چشم  باطن من روشن است اگر چه به ظاهر دیده نشود   در زمان کنونی آینده را تیره  وتاربا  دید دیگری انرا میبینم. چشم خرد من باز آست  .
امروز سراسر زمان برایم یکسان است شب و روز ، صبح ، نیمه شب ، غروبش چرا که همه ساعات  را به غایت مانند کف دستم میشتاسم ،
من نگذاشتم أفتاب مرا کور سازد. از نعمت روشنایی او بهره برده آم اما نگذاشتم مرا وسوسه کرده وگمراهم سازد ،خود خودراساختم .
متاسفانه امروز ما از أفتاب بسوی تاریکی ها گام برداشته ایم خرد فراموش شده  ودیگر فردایی که دران أفتاب عالم تاب اترا روشن کند در پیش نداریم .
ما از آنچه که هستیم بیرون آمده وبه أن سویی   که هنوز نمی شناسیم  گام بر میداریم اندیشه ها در مغز ما دچار  ویرانی شده اند وخود در میان  ایمان و بی ایمانی گم گشته ایم  .
دیگر هیچگاه نخواهیم توانست. خرد خودرا. به فرمایش ایمان   گره بزنیم  فردایمان   تاریک است. چرا که خورشید در حال مرگ  و روبه زوال است .
مردانی  میل دارند تاریکی بر جهان بتابد تا آنها بتوانند شمع های خودرا بفروشند  وما ،،، هیچگاه فردایمان  را مانند امروز در زیر نور پر رنگ. أفتاب نخواهیم دید ، همیشه یک پای تفکر واندیشه های ما  در دیروز است ویک پایمان در فردای نیامده  وان فردای نیامده تاریکی آست مگر آنکه انسان. دوباره ، انسان شود وخوی وحشی گری خودرا مهار کند خوردن بیش از اندازه گوشت حیوانات همه را  مانند حیوان. ساخته. وعقل انهارا زایل کرده است ،

ما برای پیمودن را ه زندگی  دو راه بیشتر نداریم یا در روشنایی ها گام  برداریم خرد  گم شده  را باز یابیم ویا در تاریکی  فردا گم شویم .
ما باید از هزاران تاریکی  ها بگذریم تا د‌وباره خورشید  درخشان خودرا به دست بیاوریم  ودر زیر نور وروشنایی آن. دوباره به گرمای  درونمان سفر کنیم ،عشق را بیابیم وبا آن زندگی کنیم  
همه در این پندارند که نهایت  راه زندگی را یافته اند وهمه  معلم وتعلیم دهنده شده اند .همه استاد تاریخ وهمه سیاستمدار بی تجربه .
سالهاست مینویسم در پنهانی ترین زوایای تاریک اطاق کوچکم اما. پیکرم لبریز از نور أفتاب کویر است آن ک‌ویر تشنه وپرطاقت ،.ث
پایان 
ثریا . 29/05/2023  میلادی 

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۴۰۲

رنگ پوست


ثریا و….لب پرچین . ساکن اسپانیا ه
هوای گریه دارم 

میل ندارم. داستان نویسی کنم .اما تمام شب  در میان خواب وبیداری. ناله میکردم . ناله ام از چه بود؟ 
این چندین بار است که دختر بزرگم از من میپرسد چرا رنگ پوست ما مانند بقیه نیست ؟! کدام بقیه؟. اکثر ما ایرانیان قهوه ای هستیم بخصوص  آنهاییکه در جنوب. زندگی می‌کردند. طبیعت بیشتر انهارا قهوه ای کرده است 
گفتم !
نمیدانم ، مادرم سفید پوست با چشمانی آبی وخاکستری ‌موهای بور داشت ،اما پدرم مردی لاغر اندام و پوستش به رنگ پوست من یعنی مانند همه اهالی کویر. بود  حال باید از مادرم بپرسم که چرا رنگ پوست من بتو نرفته ؟
بغض راه گلویم را گرفته بود  بیاد گفته آن پیر کفتار افتادم که گفته بود حتما مادرش کنیز بوده که رنگ پوستش این رنگی آست من مانند همه ایرانیان بودم. حتی رنگ پوست خانم شه بانو‌هم سفید نبود. تنها اهالی شما ل وشمال غربی  رنگ پوستشان . کمی روشن تر بود من سیاه پوست نیستم اگر هم بودم افتخار میکردم چرا که انسانم .اشک چشمانم را پرکرده بیاد همان دوران کودکی افتادم که همه بمن میگفتند سیاه سوخته. یا شیره تریاک حق هم داشتند  اصل کاری تریاکی بود 
بیاد فیروزه قوم خودمان افتادم که او هم درد مر داشت هردو اهل کرمان ودر کویر وزیر خاک های داغ و‌حرارت پنجاه درجه رشد کرده بودیم .
حال در جنوب اسپانیا در کنار این مردمی که همه رنگ  پوستشانرا  زیر آفتاب داغ و أب دریا سیاه می‌کنند. من باید مورد مواخذه قرار بگیرم که چرا اکثر ایرانیان سفید پوست  هستند ورنگ ما  ،،،احمق تمام مدت. زیر آفتاب  خودت را برنزه کردی  حال هم زیر آفتاب زندگی می‌کنیم …. اه  اه…. چیزی ندارم به این زن احمق بگویم نگاهی به دسته‌ای لاغر و برنزه خود میاندازم نه سیاه پوست نیستم اگر هم بودم افتخار میکردم. درخانه هایمان. در گذشته  داشتیم زنانی که اهل بلوچستان بودند ورنگشان تیره   بود ‌برای ماکار  می‌کردند وعجب آنکه دایه ام سفید پوست باچشمانی  روشن بود ‌من شیر اورا نوشیده بودم  بیشتر رنگ من از آفتاب است  اگر چند سال به کوههای بلند  سوییس بروم حتما سفید بر میکردم …..
 صبحانه ام سرد شد اشک‌هایم روی صفحه نشسته اند.  از ماست که بر ماست
هیچکس  نمیتواند مرا مورد سئوال قرار دهد ویا دور من مرز بکشد 
هیچکس هم نمیتواند راه عبور مرا ببندد 
من در همه گسترده هارا بی  شناخت مرز  مانند قطره ای باران 
راهم را پیدا می‌کنم 
برای رفتن یا بودن یا ایستادن درکنار شما  
احتیاجی به هیچ ندارم 
من ولگرد زمانه هستم 
نیاز به راه. دارم نه راهنما ومیل ندارم کسی برایم دیوار بسازد 
تا مانند او همراه او شوم  .
مرا وکینه مرا ندیده ای
مرا نشناخته ای 
زمانی که از فشار درد  سیاه می‌شوم  
تو نیستی تا رنگ گلگون خودت را که مصنوعی است 
بمن نشان دهی 
امروز من نعره میکشم. ودرختان باغچه از وحشت خواهند لرزید
ترا از باغچه خانه ام بیرون میکشم 

پایان28/05/2023 میلادی

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۴۰۲

مرغان در قفس

و…. همان روز  روی همان صفحه .
و.  در فکر ان مرغان ،‌ان پرندگانم  که در قفس زندانی هستند ،.عده ای  در قفس های  کلمات وتصاویر زندانی وعده ای در سلولها.
توفان تبدیل به سنگ قلوه شده ناگهان بر زمین میوزد  در هیچکدام یک از آن قلوه  سنگها
صورت خداوند  نقش نبسته است .
ودیگر هیچ پرنده ای در فکر پرواز نیست.

من بخیال  خود. با سنگین وسبک کردن کلمات  قفس های زور گویی را میشکنم .چه خیال خامی 
مرغکان من نیز در قفس زندگانی اسیرند  اما زندگیشان پاک ‌مقدس است 
آنها از هر نسیمی که میوزد . بوی بازگشت را استشمام می‌کنند  . اما من ؟ نه !
من راه گریزم را به هرسو بسته ام  وابدا این بیقراری  را ندارم تا بسویی پرواز کنم 
سخت به صندلی روزانه ام چسبیده ام نه، بیقرار  نیستم. سکوتم  ادامه دارد در چهار دیواری اطاق 
با دیوار ها سخن میگویم 
از رفتن  به هر گوشه جهان اکراه دارم  عشق همیشه در من شعله می‌کشد  
اما مانند یک جزیره خاموش است 
در تاریکی ها خفته ام  کتاب‌هایم در کنارم خاک میخورند 
فیلمها وصفحات موسیقی  به رویم میخندند. بیهوده 
کم کم باید به هوش مصنوعی که از را می‌رسد  خودرا معرفی کنم 
او هنوز زبان مرا فرا نگرفته  تا از چهره من نقشی بنیادگرا بکشد و  بسازد  واز زبانم سخن بگوید 

امروز دیگر اثری از زیبایی های گذشته بر جای نمانده 
هرچه هست  تاریکی ، تاریکی و  تاریکی
فریادها بیشتر وتند تر  حریق ها  در هرگوشه  زبانه میکشند وسیلابها  شهر هارا به زیر آب میبرند  
 ‌سوز ‌درد  فریادم را  به آسمان میفرستد 

همسایه درب را میکوبد  ،کمک میخواهی 
نه این درد   الان می‌رود  درب را میبندم 

دهان بد مزه وتلخ خودرا با کمی آب تر می‌کنم درانتظار شبی دیگر هستم ،
پایان .
دیگر هیچ .
ثریا 

به تو .

ثریا ایرانمنش و…لب پرچین.

نیمه شب است وشاید نزدیک به صبح  باشیم  به چند ساعت دیگر میاندیشم که دختران با همسرانشان باید در گورستان شهر  حضور یابند تا گور ترا بشکافند وبقایای ترا به دست آتش بسپارند وخاکسترت را تحویل  آنها بدهند .
من درب خانه را بسته ام واز حضور آنها برای چند  روز پوزش خواستم. میل داشتم با روح سر گردان تو تنها باشم   همیشه نفرین ها این بود که گور به گور شوی واین سومین بار وامیدوارم آخرین بار باشد. که تو سر از خاک بیرون میاوری .

قرآن کوچکی که همیشه از ترس درون جیبت میگذاشتی به دختر بزرگم دادم تا روی استخوان‌های تو بگذارد .
حال باید صندلی قضاوت را پیش بکشم با وجدانم خلوت کنم بدی ها وخوبی هارا با هم در یک کفه ترازو بگذارم ، البته میدانم که زخم‌ها بیشتر سنگینی می‌کنند 
از تو بخاطر عشقی که در اوج جوانی ‌زیبایی من بمن دادی سپاسگزارم
  
از تو بخاطر گریه های شبانه ام با زخم زبان وتوهین وتهمت های بی اساس متنفرم 
از تو بخاطر  آنکه هوس های بچه گانه ام که آنها را بر آورده میساختی سپاسگذارم 
از تو بخار فریبهایت بیزارم بخاطر خیانت‌هایت وکارهای  زشت وناشایست تو 
از تو بخاطر آنکه  به هوسهای ‌آرزوهایم. کمک کردی تا نیمی  از جهان را ببینم سپاسگزارم 
از تو بخانه آوردن فواحش معروف وخوانندگان،وخوابیدن با آنها در حضور من ،بیزارم  
از تو بخاطر آن خانه بزرگ اشرافی  که گذاشتی باسلیقه ومیل  خودم انرا دکور کنم وچشم دشمنانم کور شود سپاسگزارم 
از تو بخاطر آنکه نگذاشتی زیر سیگاری مورد علاقه ام را با خود   برداشته وبه خارج فرار کنم بیزارم 
تنها صفحات موسیقی نوار وچند  دست  لباس وجهار بچه کوچک  تازه راه افتاده را با خود به خارج  آوردم و ماهها غذای ما  قوطی ها حلبی محتوی غذای مانده بود .
انقلاب شد . مجبور شدی به دامن من فرار کنی اما همچنان ترسو لرزان به همراه بادیگارهای مفتخورت. ،بیزارم
فرار دوم وفرار سوم وأخرین فرار به این دهکده  که دیگر جایی را نداشتی وپولهابت رو به اتمام بو د وبیمار تنها بودی معتاد بودی .خوب میبایست ترا نگاه میداشتم به حکم وظیفه .،
تنها فرش ناقابلی  را که برایمان آورده بودی فروختم تا سنگ زیبایی  بر گور تو بگذارم اتو مبیلم را فروختم تا مخارج بیمارستان  را بدهم پولهای تو در حساب معشوقه تا  در امریکا وایران بود .وزن امروز روی حصیر زندگی می‌کنم فرش. زیر پایم دو عدد حصیر است .
ما گرسنه بودیم پنج نفر گرسنه  با خیاطی   وخوردن سیب زمینی  زندگی‌ را گذراندم پسرم از چهارده سالگی. در حین تحصیل کار هم می‌کرد تا شام شبانه را داشته باشیم .امروز پسرم بجایی رسیده که نامش جهانی شد سپاسگذار او‌هستم .

ماهها مزه گوشت را  نچشیدیم وسالها دیگر از شیرینی فروشی سر گذر نتوانستیم دونات برای صبحانه بخریم .
میراثی را برای خانواده برادرت وشوهر معشوقه  ات و همسر  برادرت که با او رابطه عاشقانه داشتی وسپس با عروس برادرت  رابطه بر قرار کردی  من تنها  مالیات بر ارث را  پرداخت کردم ، مالیات سنگینی بود .
گفتنی ها زیادند. قلب من اما بزرگ ‌جای برای بخشش دارد شمعی روشن خواهم کرد  وامیدوارم این آخرین بار باشد که سر از گور بر میداری وتتمه  حقوق مارا نیز میگیری .هشتصد یورو برای سوختن چند تکه استخوان . 
در حال حاضر بیاد چشمان اشکبار دو دخترم هستم که باید شاهد سوختن چند پاره استخوان پوسیده باشند و
، تو خود شیطان بودی  نه بدل آن  زندگی یک فرشته با شیطان  در جهان ثابت شد .زندگی جمع اضداد و شر وخوبی ثابت شد 
من نقاب قهرمانی را از چهره ام برداشتم چرا که از مرز مردگان برگشتم حال واقعا  قهرمانم وقدرت  دارم  تا روز واپسین ،
 ترا بخشیدم  وهمه ریاکاریها وکثافتکاری هایت را  واین شیوه تربیت  ایرانیان  بخصوص قشر  بازاری است و تو پسر حاجی بودی   ‌من زاده زرتشت بزرگ ……..دیگر بیاد نخواهم آورد .  چه بود چه گذشت وجه پیش خواهد آمد .
نمیدانم آیا دنیای دیگری هست ؟! و……..پایان یک تراژدی 
ثریا  ….. بیست و چهارم  ماه می دوهزارو بیست وسه میلادی ،
برکه های خشک شده ،