چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۴۰۲

مرغان در قفس

و…. همان روز  روی همان صفحه .
و.  در فکر ان مرغان ،‌ان پرندگانم  که در قفس زندانی هستند ،.عده ای  در قفس های  کلمات وتصاویر زندانی وعده ای در سلولها.
توفان تبدیل به سنگ قلوه شده ناگهان بر زمین میوزد  در هیچکدام یک از آن قلوه  سنگها
صورت خداوند  نقش نبسته است .
ودیگر هیچ پرنده ای در فکر پرواز نیست.

من بخیال  خود. با سنگین وسبک کردن کلمات  قفس های زور گویی را میشکنم .چه خیال خامی 
مرغکان من نیز در قفس زندگانی اسیرند  اما زندگیشان پاک ‌مقدس است 
آنها از هر نسیمی که میوزد . بوی بازگشت را استشمام می‌کنند  . اما من ؟ نه !
من راه گریزم را به هرسو بسته ام  وابدا این بیقراری  را ندارم تا بسویی پرواز کنم 
سخت به صندلی روزانه ام چسبیده ام نه، بیقرار  نیستم. سکوتم  ادامه دارد در چهار دیواری اطاق 
با دیوار ها سخن میگویم 
از رفتن  به هر گوشه جهان اکراه دارم  عشق همیشه در من شعله می‌کشد  
اما مانند یک جزیره خاموش است 
در تاریکی ها خفته ام  کتاب‌هایم در کنارم خاک میخورند 
فیلمها وصفحات موسیقی  به رویم میخندند. بیهوده 
کم کم باید به هوش مصنوعی که از را می‌رسد  خودرا معرفی کنم 
او هنوز زبان مرا فرا نگرفته  تا از چهره من نقشی بنیادگرا بکشد و  بسازد  واز زبانم سخن بگوید 

امروز دیگر اثری از زیبایی های گذشته بر جای نمانده 
هرچه هست  تاریکی ، تاریکی و  تاریکی
فریادها بیشتر وتند تر  حریق ها  در هرگوشه  زبانه میکشند وسیلابها  شهر هارا به زیر آب میبرند  
 ‌سوز ‌درد  فریادم را  به آسمان میفرستد 

همسایه درب را میکوبد  ،کمک میخواهی 
نه این درد   الان می‌رود  درب را میبندم 

دهان بد مزه وتلخ خودرا با کمی آب تر می‌کنم درانتظار شبی دیگر هستم ،
پایان .
دیگر هیچ .
ثریا 

به تو .

ثریا ایرانمنش و…لب پرچین.

نیمه شب است وشاید نزدیک به صبح  باشیم  به چند ساعت دیگر میاندیشم که دختران با همسرانشان باید در گورستان شهر  حضور یابند تا گور ترا بشکافند وبقایای ترا به دست آتش بسپارند وخاکسترت را تحویل  آنها بدهند .
من درب خانه را بسته ام واز حضور آنها برای چند  روز پوزش خواستم. میل داشتم با روح سر گردان تو تنها باشم   همیشه نفرین ها این بود که گور به گور شوی واین سومین بار وامیدوارم آخرین بار باشد. که تو سر از خاک بیرون میاوری .

قرآن کوچکی که همیشه از ترس درون جیبت میگذاشتی به دختر بزرگم دادم تا روی استخوان‌های تو بگذارد .
حال باید صندلی قضاوت را پیش بکشم با وجدانم خلوت کنم بدی ها وخوبی هارا با هم در یک کفه ترازو بگذارم ، البته میدانم که زخم‌ها بیشتر سنگینی می‌کنند 
از تو بخاطر عشقی که در اوج جوانی ‌زیبایی من بمن دادی سپاسگزارم
  
از تو بخاطر گریه های شبانه ام با زخم زبان وتوهین وتهمت های بی اساس متنفرم 
از تو بخاطر  آنکه هوس های بچه گانه ام که آنها را بر آورده میساختی سپاسگذارم 
از تو بخار فریبهایت بیزارم بخاطر خیانت‌هایت وکارهای  زشت وناشایست تو 
از تو بخاطر آنکه  به هوسهای ‌آرزوهایم. کمک کردی تا نیمی  از جهان را ببینم سپاسگزارم 
از تو بخانه آوردن فواحش معروف وخوانندگان،وخوابیدن با آنها در حضور من ،بیزارم  
از تو بخاطر آن خانه بزرگ اشرافی  که گذاشتی باسلیقه ومیل  خودم انرا دکور کنم وچشم دشمنانم کور شود سپاسگزارم 
از تو بخاطر آنکه نگذاشتی زیر سیگاری مورد علاقه ام را با خود   برداشته وبه خارج فرار کنم بیزارم 
تنها صفحات موسیقی نوار وچند  دست  لباس وجهار بچه کوچک  تازه راه افتاده را با خود به خارج  آوردم و ماهها غذای ما  قوطی ها حلبی محتوی غذای مانده بود .
انقلاب شد . مجبور شدی به دامن من فرار کنی اما همچنان ترسو لرزان به همراه بادیگارهای مفتخورت. ،بیزارم
فرار دوم وفرار سوم وأخرین فرار به این دهکده  که دیگر جایی را نداشتی وپولهابت رو به اتمام بو د وبیمار تنها بودی معتاد بودی .خوب میبایست ترا نگاه میداشتم به حکم وظیفه .،
تنها فرش ناقابلی  را که برایمان آورده بودی فروختم تا سنگ زیبایی  بر گور تو بگذارم اتو مبیلم را فروختم تا مخارج بیمارستان  را بدهم پولهای تو در حساب معشوقه تا  در امریکا وایران بود .وزن امروز روی حصیر زندگی می‌کنم فرش. زیر پایم دو عدد حصیر است .
ما گرسنه بودیم پنج نفر گرسنه  با خیاطی   وخوردن سیب زمینی  زندگی‌ را گذراندم پسرم از چهارده سالگی. در حین تحصیل کار هم می‌کرد تا شام شبانه را داشته باشیم .امروز پسرم بجایی رسیده که نامش جهانی شد سپاسگذار او‌هستم .

ماهها مزه گوشت را  نچشیدیم وسالها دیگر از شیرینی فروشی سر گذر نتوانستیم دونات برای صبحانه بخریم .
میراثی را برای خانواده برادرت وشوهر معشوقه  ات و همسر  برادرت که با او رابطه عاشقانه داشتی وسپس با عروس برادرت  رابطه بر قرار کردی  من تنها  مالیات بر ارث را  پرداخت کردم ، مالیات سنگینی بود .
گفتنی ها زیادند. قلب من اما بزرگ ‌جای برای بخشش دارد شمعی روشن خواهم کرد  وامیدوارم این آخرین بار باشد که سر از گور بر میداری وتتمه  حقوق مارا نیز میگیری .هشتصد یورو برای سوختن چند تکه استخوان . 
در حال حاضر بیاد چشمان اشکبار دو دخترم هستم که باید شاهد سوختن چند پاره استخوان پوسیده باشند و
، تو خود شیطان بودی  نه بدل آن  زندگی یک فرشته با شیطان  در جهان ثابت شد .زندگی جمع اضداد و شر وخوبی ثابت شد 
من نقاب قهرمانی را از چهره ام برداشتم چرا که از مرز مردگان برگشتم حال واقعا  قهرمانم وقدرت  دارم  تا روز واپسین ،
 ترا بخشیدم  وهمه ریاکاریها وکثافتکاری هایت را  واین شیوه تربیت  ایرانیان  بخصوص قشر  بازاری است و تو پسر حاجی بودی   ‌من زاده زرتشت بزرگ ……..دیگر بیاد نخواهم آورد .  چه بود چه گذشت وجه پیش خواهد آمد .
نمیدانم آیا دنیای دیگری هست ؟! و……..پایان یک تراژدی 
ثریا  ….. بیست و چهارم  ماه می دوهزارو بیست وسه میلادی ،
برکه های خشک شده ، 


دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۴۰۲

آفریدگار من

ثریا ایرانمنش .......و لب پرچین 

خدا  کسی بود   که خودرا میافرید /

وخدا  تنها  خود را  میافرید 

وگیتی را خدا ازخودش افرید 

 وپیدایش  گیتی از خود خدا بود /

دمی بود  .آن دم  نخستین تخمه ای بود  که سیمرغ خدای باد از آن برخاست 

وباد دمید  ؛ وجان دمید  آن دم ناچیز  بادی شد  که خودرا آدم نامید ......." ازکتاب فلسفه  جمالی"

چشمانمرا که باز کردم  دیدم همه اعضای بدنم درد میکند گویی درخواب شبانه با کسی کشتی گرفته بودم  حال خسته وبیحال   برخاستم چه دیده بودم  همان انسانهای مسمومی که در گذشته  اطرافم را احاطه کرده بودند برای لقمه ای نان وتکه ای لباس تنم  همان یپر زن پا انداز جنوب شهری  که خودرا مالک وصاحب الاختیار افکار همه میدانست وزبان کثیفش از هیچ  تهمتی  باز نمیماند . همان آدمها سمی بودند وهستند وچه خوب که درب خانه را بستم وچه خوب که بیشتر آنها از این جهان رفتند  آنها نه نسیم بودند بلکه طوفانهایی  بودند که خاک را درچشمان همه  میریختند  همه را کور وکر میساختند وخود بر جسد ها می نشستند مانند الان این آدمها کجا بود ند ؟ مگر در گذشته ما چنین اشخاصی را داشتیم ؟

 بیادم آمد در انگلستان که بودم روزی دختری زیبا که از فامیلهای دور  بود به دیدارم آمد  من اورا ازراه کتاب ها  ونوشته هایش که برای کو.دکان مینوشت میشناختم .

 درکنارم نشست وگقت "

خیلی باید مواظب خودت باشی مادر مرا اینها کشتند  ..تعجب کردم این فامیل بزرگ!!! .پر ابهت!!! که جهانرا به هیچ گرفته با آنهمه  .....گفت فریب ایننهارا مخور  مادر من از دست اینها خودکشی کرد درحالیکه من هشت  سال داشتم  مواظب خودت باش  آنها سینه ترا با کلامشان خواهند شکافت .

 

من دیگر هیچگاه آن دختر مهربانرا ندیدم تا زخمی شدم وبه این  دهکده پناه آوردم  چه ها دیدم بدترین آدمهایی که ممکن بود در همه عمرم ببینم زنان شهر نویی که حالا با کمک پاسداران  قدرت گرفته بودندبا دهانی کثیف  وپا ائدازهای جنوب شهری که باز روی شانه پاسداران  سفارت راه میرفتند .  پاک تنها شدم فاحشه های قدیمی که حال درکسوت بانو وخانم  و خودرا بزرگ جلوه میدا دئذ هنرمندان  رختخواب های بزرگان  همه را به کناری گذاشتم .

تا اینکه روزی بانو.یی که در  مسابقه گرین کارت برنده شده بود برای خدا حافظی بمن تلفن کرد  وسپس درا خر کلامش گفت .. خانم  .ح ! شما هم بروید  از اینجا بروید ! گفتم کچا ؟ برای چی ؟  من با کسی کاری ندارم   ا.گفت "اما با شما کار دارند !!! 

من آن روز معنی کلام آن بانورا نفهمیدم وامروز دانستم که او چه گفت .

آدم های سمی را ازخود دور کردم اما ....این رشته سر دراز دارد  تنها شدم درب را به روی خود بستم وبه تماشای کسانی نشستم که نقش بازی میکنند 

بلی دمی که باد افرید وجانور  شد وخدایی که انسان  را افرید  در میان افکار ودستهای پلید این جانوران گم شد  اتش مهر خاموش شد  وزمین وهوا وآب وآتش بهم آمیختند  وهمه جا گل الود شد دیگر خبری از مهر نبودخبری از عشق درون نبود خبری از انسانیت نبود  همه پنهان شدیم واز یکدیگر فراری .

.باد بی رحمی همچنان میدمد  ووحشت میافریند . وآنها بنام  خدایی که گم شده  مارا میکشند  به هر تیغه ای که باشد  .

انسانها دیگر خرد  را از یاد برد ه وخورد شدند قیمه قیمه شدند  وهریک تبدیل به جانوری شد که خود خودرا نمیشناخت .

حال فهمیدم چرا خسته از خواب برخاستم وچرا  پیکرم درد میکند   باید این سموم را از افکارم بزدایم وآنها را  دفن کنم چه وصله ها بر دامن من دوختند بی انکه به کودکان بیگناهم رحمی  داشته باشند  /

" همسرش بمن گفته مرا ازخانه های خراب آورده !!!! مگرمن زن برادر هاشم صب...... بودم ؟  من اصلا نمیدانم خانه های خراب چگونه شکل گرفته اند حتی در حیال نیز نمیتوانم نقشی از انها بکشم زندگی من در میان کتابهای گذشت تا رسیدم به فلاسفه قرون واعصار دیگر برای انها زیادی بود حرف بزنم زبانم را بستم ودرب را نیز بستم .

ما این هستیم  همینکه در حال حاضر میکشد  سر میبرد  ودرون انسائهارا خالی کرده به بازار برده فروشان میفرستد . ما این هستیم باید ازیکدگر فرار کنیم پنهان شویم اگر نمیتوانیم مانندخودشان دروغگو وریا کار باشیم  باقی بماند....

پایان 

ثریا /دوشنبه  بییست ودوم ماه می  دوهزارو بیست وسه میلادی . اسپانیا 

امروز با لب تاپ آشغالم نوشتم  بنا بر این  افکارم را نیز درست تنظیم نکردم !!!!


جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۴۰۲

چه همه فریب

ثریا ایرانمنش و….لب پرچین . ساکن اسپانیا .

ما برا ی جلو رفتن وانسان شدن ،  نیاز  به روشنایی  بسیار داریم هنوز کوریم. وکورانه زندگی می‌کنیم، گام های خودرا از روی عادت بر میداریم   واندیشه هایمان بیشتر. خاموش و یا از روی عادتهای  روزانه اند 
خورشید. در سر زمین ما طلایی است  اما انرا زیر ابرهای  نادانی و آلوده پنهان ساخته ایم وخود  در سایه ها  میلرزیم ما نمیگذاریم. که حتی فرزندانمان با أفتاب بزرگ شوند 
در روز روشن چراغ را بر میافروزیم بی آنکه به چراغ خردمان  توجهی داشته باشیم وانرا. آبیاری کنیم  تنها یک گام مانده تا خودرا باز یابیم اما عادت کرده ایم  هیچگاه از ته دل نخواهیم خندید  چرا که همیشه مارا کوبیده اند  ما رفتن گام به کام به عقب را بیشتر  دوست داریم .
خورشید عالم تاب در سر زمین من همه راهها را بما نشان می‌دهد  وما میتوانبم در پرتو نورانی آن تا دور دست‌ها را ببینیم وفریب ها را بشناسیم ،
میتوانبم از افتادن در  چاه. بی خردی  خود داری کنیم 
از.  نا له های فریب پرهیز نمایم   اما نه آینده را میشتاسیم ونه گذشته  را ،
سراسر زمان برایمان یکسان است ،
پای اندیشه های  ما لنگ است یک پا در امروز داریم ویک پا در دیروز فردارا نمیشناسیم  خوف داریم بیم داریم از فردای نیامده  برای هنبن روی انبوه پ‌ولهای میخوابیم بی آنکه بدانیم آنها نگاه دارنده  ما نیستند  آنها ما را به تاریکیها سوق می‌دهند .
برای پیمودن زندگی  تنها دو ،گام داریم  یک ،گام در روشنایی ویک ،گام در تا یکی، اما تا ریکی را بر گزیده ایم چرا که میترسیم ،
 از کی؟ از چی؟ از یک موجود خیالی  که هیچگاه موجودیتش را بر بشریت روشن نساخت وما هنوز از هزاران تا ر یکی. گذر می‌کنیم ودر انتها تیز چراغی نیست ، نوری نیست ، روشنایی نیست  غیر از فریب .ً
پایان ، ثریا ایرانمنش
جمعه، 19/05/2023 میلادی .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۴۰۲

غوغای کبوتر ماده

ثریا ایرانمنش و…. لب پر چین  ساکن اسپانیا 
در اندرون من خسته دل ندانم کیست / که من خموشم واودر فغان  ودر غوغاست
 
میلی ندارم بنویسم میلی ندارم  برای دیگران قصه بگویم تا. قصه شبهایشان باشد  بیشترین را  در در دفترچه‌هایم مینویسم اما کاهی باید بعضی ها را  رسوا ساخت ،
روز گذشته خبر فوت حضرت اجل اجل سفیر سابق ایران در کویت را شنیدم  در سن نود ویکسالگی جوان‌مرگ شدند هنوز پنج هزار پوند  نا قابل به اینحقیر بدهکار بودند  این پنجهزار پوند برای معالجه همسرم در لندن. برای ایشان ارسال شد وهمچنان خشک شد همسرم فوت کرد ما در نهایت عسرت  زیستیم اماخبری  از انبیا نرسید. که نرسید ما هم قیدانرا زدیم ،
دیگر نه میلی به شاه بازی. دارم ونه دربار. در انزمان که مثلا قانونی وجود داشت. من. یک زن تنها  با کلی تحصیلات چون ارتباطی با بزرگان بخصوص اداره ساواک نداشتم  در به در. به‌دنبال کار میگشتم. همه جا  تحصیلاتم عالی نبود اما حسابداری. خوانده  بودم ‌رشته اصلی نقشه برداری ونقشه کشی  بود.هرکجا که مراجعه میکردمذاول  بالای مرا اندازه میکرفتند سپس شوهر داری یا بیوه ای  یا دختری  نه شروع می‌شد …..
تا اینکه سر انجام توانستم از جناب اعلم  کارتی سفارشی بگیرم انهم با  کمک دوستی که دختر یک سرتیپ ساواکی بود ‌رفتم به جایی که قرار بود بمن کار بدهند ،جای مهمی نبود یک دکان  بقالی  بزرگ بود ،

ساعت‌های در دفتر به انتظار نشستم خانمی محترم وشیک  رو برویم نشسته بود ومرا وبیقراری مرا. زیر نظر داشت همه آمدند وارد اطاق مدیر کل شدند منهم
همچنان نشسته بودم سر انجام کارت را جلوی مردی کوتاه قد  که بسیار هم شیک پوشیده بود وریااست  دفتر را داشت پرتاب کردم وگفتم ابن را به جناب  مدیر عامل بدهید اینهم آدرس من فورا جلویم را گرفت  و،گفت نه نه الان شمارا به درون هدایت می‌کنم،
(بعد ها برایم حکایت کرد  ازمن خوشش آمده از بوی عطر من مست  شده برای همین مرا   معطل می‌کرد ) 

به هر  روی جناب مدیر عامل بااحترام بنده  را پذیرفتند  نگاهی به قد وقواره ‌چهره من انداختند  تحصیلات من عالی نبود. نقشه خوب برای قسمت فروش که نه ،،،، شما حیف هستید ،،،خوب از کار کزینی بپرسم کار کزینی هم یکمرد کچل ساواکی بود که هرچه زن وودختر ساواکی ویا بغل خواب بود دور خودش جمع کرده بود ،،،،خیر محل خالی برای ایشان نداریم  خوب می‌توانند اپراتور شوند وچون  صدایشان خوب  ودلپذیر است  می‌توانند. با بلند گو هم کار کنند یعنی فریاد بزنند حسن پیش  علی کبرا به قسمت بوفه و حراج تنکه های  زنانه !!! حقوق؟! اه خدای من !!  نه بیشتر ا زاین  بودجه نداریم در حالی که فاحشه های بیسواد  درون اطاق ریاست کارگزینی بالای هزار تومان میکرفتند قسمت فروش هم من ابدا تخصصی نداشتم. همان بهتر  بروم درون آن اطاقم ورییس من ؟؟!کی بود . ؟اههه ناصر سیم کش  اماددیگر نمیشد اور ا با اسم قبلی صدا کرد از بچگی درانجا ک کار کرده بود حال نیمچه رییس شده بود ،،،،،
مهم نبود من کار میخواستم احتیاج  داشتم  دوستان یکی یکی به ساواک حمل میشدند ، خاک بر سر تو هم بیا حقوق خوبی می‌دهند. بلی اما کارهایی که از شما ساخته است از من بر نمی  اید با همان حقوق نا چیز میرفتم واشک میریختم ،
سپس به ریاست دفتر مفت خر شدم. مدیر عامل عوض شد  من شدم معاون دفتر و دست آخر . با مدیر کل  بیسواد  الکلی  بیشرم بی آنکه بدانم ویا بفهمم ویا بشناسم. پسر حاجی عروسی کردم  وقصه من تمام شد 
مهناز افخمی هم قوم خویش ما بود وهم همشهری ما  برای دیدن او یکماه تمام صبر کردم سر انجام عطایش را  به لقایش بخشیدم   بچه ها کوچک بودند زندگی زیر سقف خانه مابا چند دستگی وچند  فرهنگی مشکل بود باید فرار میکردم سه ساله پنج ساله شش ساله ده ساله. رو بسوی غرب ناشناخته   ودیگر بر نگشتم  .
همه را نوشته ام. همه آنچه  که برسرم آمد ،
حال پسر حاجی پس از سی سال سر از خاک در آورده  هشتصد یورو بدهید تا استخوان‌های پوسیده مرا بسوزانند  ارثی که بر جای نگذاشت این چندر قازًحقوق مارا هم میخواهد آن یکی هم با عکس لباس سفارتی با پنجهزار پوند من بگور رفت ….. 
کجا زن می‌تواند از پس این  جماعت وحشی بر اید  برق تیغه چاقو  ویا انگ فاحشگی ویا سیلی بر گونه تو خواهد نشست ،‌

حال جناب مصداقی  همه فضای مجازی را گرفته از گروه  مجاهدین جدا شده دستمال برداشته  باسن شاه را تمیز می‌کند ،،،،،، من در زمان  شاهنشاه میزیستم اما شاهنشاه گرفتار کارهای خودش بود  قانونی برای تجاوزات  وکتکهای مردان وجود نداشت   . سر زمین بی قانون بود ‌هست وخواهد  بود من تنها یک گوشه ای از اترا بیان داشتم  دردها بصورت دیگری جانم را در میان  گرفت ، ک،،،،،، بماند. ام هنوز قدرت دارم. هنوز میجنگم.  و هنوز شمارا رسوا  می‌کنم  ‌بر زمین میزنم ،
پایان 
سه شنبه  16/05/2023میلادی

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۴۰۲

باران

ثریا ایرانمنش .و……..لب پرچین .‌ساکن اسپانیا .

روز گذشته  دستهایم را به أسمان  بردم واز آن  موجود نا دیده وپنهان در میان ابرها تقاضا کردم به آن دشت‌ها خشک وان رودخانه های کم آب و خشکی بی حساب این سر زمین رحمی کند وکمی هم سر أپاشش را به این سو خم کند وباغ ما را نیز  تر کند ،

صبح زود  از صدای وحشتناکی  بیدار شدم از لابلای  کرکره نگاه کردم ،،،،،، اه  مرسی باران اما این تگرگ است  ! برف است ؟  خوب کمی  تنها اندکی لب تشنه دشت نمدار  شد در شمال برف می‌بارد  در شهرهای میانی تگرگ‌ها به اندازه  یک توپ فوتبال در این گوشه هم کمکی تکثرگرایی وباران که هوا تازه شود  .

داشتم به بیرون راندن بیرحمانه امریکا واروپا  در قبال  مهاجرینی که به امیدی خودسرانه  بسوی شما  امده اند نگاه می‌کردم …

 عده بیشماری را بر گردادند  با شماره هایی  که روی مچ دستان  آنها  مهر شده عجب آنکه همه چاق وپروار   وهرکدام  هم یک موبایل داشتند ؟؟؟؟!

خوب بقیه آش دیگر بما  مربوط نمی‌شود  لابد خوب هایش  را جدا کرده  بقیه راهم پس فرستادند ،

مدتی در گیر آتش بازی وعروسک  بازی جناب پوتین. هستیم بنا بر  این نان ها  آب رفته اند  رسیده اند  به اندازه. بند انگشتان  برنج نیست آرد نیست ماکارونی از مواد مصنوعی غذا نیست  مرتب غذا هارا جمع  می‌کنند میگویند برای مردمان اکوادور   اما ما اینجا گرسنه ایم 

سپس خشکی را وخشکسالی را بهانه کردند ،  خوب جناب سانچز ما هم خوش وخندان و با گلو  بالیستها پیوند برادری بست خندان بر گشت ، دیگر امیدی به زندگی  نداریم در انتظار  حرکت ارباب و رعیتی ورفتن به زاغه ها داشتن یک کارت یک شماره وک‌وره های آدم سوزی هستیم ، 

بقیه آش بمن مربوط نیست جزیره شیطان پرستان  مشغول کا.ر  است  وشیطان  پرستان مشغول  عبادت شیطان وریختن  خون باکره ها در پای او  ماهم در  انتظار ظهور حضرت عزراییل  حال به چه شکلی وارد  می‌شود نمیدانم بشکل یک مرد جذاب  ویا پیر زنی با عصای جادویی.

و…….گرفتاری های بی حساب خود بدون یک کمک رسانی  ویا یاری ویا ……دوستی هم نداریم  دوستان انچنانی هم نداریم   از پهنای دستهای پر قدرت خود کمک میگیریم ،   یالار ارتعاشت را بالا ببر تا به هفتصد برسد  یالا و،،و،و ای بچشم.

پایان . شنبه  سیزدهم ماه می دوهزارو بیست وسه  میلادی 

ثریا