سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۴۰۲

غوغای کبوتر ماده

ثریا ایرانمنش و…. لب پر چین  ساکن اسپانیا 
در اندرون من خسته دل ندانم کیست / که من خموشم واودر فغان  ودر غوغاست
 
میلی ندارم بنویسم میلی ندارم  برای دیگران قصه بگویم تا. قصه شبهایشان باشد  بیشترین را  در در دفترچه‌هایم مینویسم اما کاهی باید بعضی ها را  رسوا ساخت ،
روز گذشته خبر فوت حضرت اجل اجل سفیر سابق ایران در کویت را شنیدم  در سن نود ویکسالگی جوان‌مرگ شدند هنوز پنج هزار پوند  نا قابل به اینحقیر بدهکار بودند  این پنجهزار پوند برای معالجه همسرم در لندن. برای ایشان ارسال شد وهمچنان خشک شد همسرم فوت کرد ما در نهایت عسرت  زیستیم اماخبری  از انبیا نرسید. که نرسید ما هم قیدانرا زدیم ،
دیگر نه میلی به شاه بازی. دارم ونه دربار. در انزمان که مثلا قانونی وجود داشت. من. یک زن تنها  با کلی تحصیلات چون ارتباطی با بزرگان بخصوص اداره ساواک نداشتم  در به در. به‌دنبال کار میگشتم. همه جا  تحصیلاتم عالی نبود اما حسابداری. خوانده  بودم ‌رشته اصلی نقشه برداری ونقشه کشی  بود.هرکجا که مراجعه میکردمذاول  بالای مرا اندازه میکرفتند سپس شوهر داری یا بیوه ای  یا دختری  نه شروع می‌شد …..
تا اینکه سر انجام توانستم از جناب اعلم  کارتی سفارشی بگیرم انهم با  کمک دوستی که دختر یک سرتیپ ساواکی بود ‌رفتم به جایی که قرار بود بمن کار بدهند ،جای مهمی نبود یک دکان  بقالی  بزرگ بود ،

ساعت‌های در دفتر به انتظار نشستم خانمی محترم وشیک  رو برویم نشسته بود ومرا وبیقراری مرا. زیر نظر داشت همه آمدند وارد اطاق مدیر کل شدند منهم
همچنان نشسته بودم سر انجام کارت را جلوی مردی کوتاه قد  که بسیار هم شیک پوشیده بود وریااست  دفتر را داشت پرتاب کردم وگفتم ابن را به جناب  مدیر عامل بدهید اینهم آدرس من فورا جلویم را گرفت  و،گفت نه نه الان شمارا به درون هدایت می‌کنم،
(بعد ها برایم حکایت کرد  ازمن خوشش آمده از بوی عطر من مست  شده برای همین مرا   معطل می‌کرد ) 

به هر  روی جناب مدیر عامل بااحترام بنده  را پذیرفتند  نگاهی به قد وقواره ‌چهره من انداختند  تحصیلات من عالی نبود. نقشه خوب برای قسمت فروش که نه ،،،، شما حیف هستید ،،،خوب از کار کزینی بپرسم کار کزینی هم یکمرد کچل ساواکی بود که هرچه زن وودختر ساواکی ویا بغل خواب بود دور خودش جمع کرده بود ،،،،خیر محل خالی برای ایشان نداریم  خوب می‌توانند اپراتور شوند وچون  صدایشان خوب  ودلپذیر است  می‌توانند. با بلند گو هم کار کنند یعنی فریاد بزنند حسن پیش  علی کبرا به قسمت بوفه و حراج تنکه های  زنانه !!! حقوق؟! اه خدای من !!  نه بیشتر ا زاین  بودجه نداریم در حالی که فاحشه های بیسواد  درون اطاق ریاست کارگزینی بالای هزار تومان میکرفتند قسمت فروش هم من ابدا تخصصی نداشتم. همان بهتر  بروم درون آن اطاقم ورییس من ؟؟!کی بود . ؟اههه ناصر سیم کش  اماددیگر نمیشد اور ا با اسم قبلی صدا کرد از بچگی درانجا ک کار کرده بود حال نیمچه رییس شده بود ،،،،،
مهم نبود من کار میخواستم احتیاج  داشتم  دوستان یکی یکی به ساواک حمل میشدند ، خاک بر سر تو هم بیا حقوق خوبی می‌دهند. بلی اما کارهایی که از شما ساخته است از من بر نمی  اید با همان حقوق نا چیز میرفتم واشک میریختم ،
سپس به ریاست دفتر مفت خر شدم. مدیر عامل عوض شد  من شدم معاون دفتر و دست آخر . با مدیر کل  بیسواد  الکلی  بیشرم بی آنکه بدانم ویا بفهمم ویا بشناسم. پسر حاجی عروسی کردم  وقصه من تمام شد 
مهناز افخمی هم قوم خویش ما بود وهم همشهری ما  برای دیدن او یکماه تمام صبر کردم سر انجام عطایش را  به لقایش بخشیدم   بچه ها کوچک بودند زندگی زیر سقف خانه مابا چند دستگی وچند  فرهنگی مشکل بود باید فرار میکردم سه ساله پنج ساله شش ساله ده ساله. رو بسوی غرب ناشناخته   ودیگر بر نگشتم  .
همه را نوشته ام. همه آنچه  که برسرم آمد ،
حال پسر حاجی پس از سی سال سر از خاک در آورده  هشتصد یورو بدهید تا استخوان‌های پوسیده مرا بسوزانند  ارثی که بر جای نگذاشت این چندر قازًحقوق مارا هم میخواهد آن یکی هم با عکس لباس سفارتی با پنجهزار پوند من بگور رفت ….. 
کجا زن می‌تواند از پس این  جماعت وحشی بر اید  برق تیغه چاقو  ویا انگ فاحشگی ویا سیلی بر گونه تو خواهد نشست ،‌

حال جناب مصداقی  همه فضای مجازی را گرفته از گروه  مجاهدین جدا شده دستمال برداشته  باسن شاه را تمیز می‌کند ،،،،،، من در زمان  شاهنشاه میزیستم اما شاهنشاه گرفتار کارهای خودش بود  قانونی برای تجاوزات  وکتکهای مردان وجود نداشت   . سر زمین بی قانون بود ‌هست وخواهد  بود من تنها یک گوشه ای از اترا بیان داشتم  دردها بصورت دیگری جانم را در میان  گرفت ، ک،،،،،، بماند. ام هنوز قدرت دارم. هنوز میجنگم.  و هنوز شمارا رسوا  می‌کنم  ‌بر زمین میزنم ،
پایان 
سه شنبه  16/05/2023میلادی

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۴۰۲

باران

ثریا ایرانمنش .و……..لب پرچین .‌ساکن اسپانیا .

روز گذشته  دستهایم را به أسمان  بردم واز آن  موجود نا دیده وپنهان در میان ابرها تقاضا کردم به آن دشت‌ها خشک وان رودخانه های کم آب و خشکی بی حساب این سر زمین رحمی کند وکمی هم سر أپاشش را به این سو خم کند وباغ ما را نیز  تر کند ،

صبح زود  از صدای وحشتناکی  بیدار شدم از لابلای  کرکره نگاه کردم ،،،،،، اه  مرسی باران اما این تگرگ است  ! برف است ؟  خوب کمی  تنها اندکی لب تشنه دشت نمدار  شد در شمال برف می‌بارد  در شهرهای میانی تگرگ‌ها به اندازه  یک توپ فوتبال در این گوشه هم کمکی تکثرگرایی وباران که هوا تازه شود  .

داشتم به بیرون راندن بیرحمانه امریکا واروپا  در قبال  مهاجرینی که به امیدی خودسرانه  بسوی شما  امده اند نگاه می‌کردم …

 عده بیشماری را بر گردادند  با شماره هایی  که روی مچ دستان  آنها  مهر شده عجب آنکه همه چاق وپروار   وهرکدام  هم یک موبایل داشتند ؟؟؟؟!

خوب بقیه آش دیگر بما  مربوط نمی‌شود  لابد خوب هایش  را جدا کرده  بقیه راهم پس فرستادند ،

مدتی در گیر آتش بازی وعروسک  بازی جناب پوتین. هستیم بنا بر  این نان ها  آب رفته اند  رسیده اند  به اندازه. بند انگشتان  برنج نیست آرد نیست ماکارونی از مواد مصنوعی غذا نیست  مرتب غذا هارا جمع  می‌کنند میگویند برای مردمان اکوادور   اما ما اینجا گرسنه ایم 

سپس خشکی را وخشکسالی را بهانه کردند ،  خوب جناب سانچز ما هم خوش وخندان و با گلو  بالیستها پیوند برادری بست خندان بر گشت ، دیگر امیدی به زندگی  نداریم در انتظار  حرکت ارباب و رعیتی ورفتن به زاغه ها داشتن یک کارت یک شماره وک‌وره های آدم سوزی هستیم ، 

بقیه آش بمن مربوط نیست جزیره شیطان پرستان  مشغول کا.ر  است  وشیطان  پرستان مشغول  عبادت شیطان وریختن  خون باکره ها در پای او  ماهم در  انتظار ظهور حضرت عزراییل  حال به چه شکلی وارد  می‌شود نمیدانم بشکل یک مرد جذاب  ویا پیر زنی با عصای جادویی.

و…….گرفتاری های بی حساب خود بدون یک کمک رسانی  ویا یاری ویا ……دوستی هم نداریم  دوستان انچنانی هم نداریم   از پهنای دستهای پر قدرت خود کمک میگیریم ،   یالار ارتعاشت را بالا ببر تا به هفتصد برسد  یالا و،،و،و ای بچشم.

پایان . شنبه  سیزدهم ماه می دوهزارو بیست وسه  میلادی 

ثریا


چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۴۰۲

یک اطلاعیه

 ثریاایرانمنش   ساکن اسپانیا 

بدینوسیله  به اطلاع  همه ایرانیان عزیز میرسانم. که در کنار هیچکدام نیستم .

ایران من به همراه  شاهنشاه بزرگ آریا مهر برای ابد بخاک  رفت. باکمک یک زن جادوگر .

بنا بر این تنها خاطرات وادبیات  واشعار وم‌وسیقی سر زمینم را در سینه ودر کنارم دارم  نه شمارا میشناسم ونه میلی  بهشناخت شما دارم .ادبیات لاتی. لمپن کوچه بازاری مرا رنج می‌دهد .

از دوستان قدیم تنها چند نفری باقی مانده اند که باانها  دلخوشم .

دیگر نه ایران  ، نه ایرانی نه تجزیه شدن  هیچکدام برای من اهمیتی ندارد 

جهانی که می‌رود یک دهکده شود ویک کد خدا  داشته باشد دیگر ارزش ندارد برای شاگرد کد خدا هم گریست .

 .

خاطرات خوبم را حفظکرده ام کاهی انهارا مینویسم برایم مهم نیست بخوانید  یا قضاوتم کنید  خودم میدانم کیستم  

من زاده زرتشت بزرگ هستم واز نسل او بر خاسته ام با شما غریبه ام فرقی  ندارد با یک خارجی   باشم  یا با شما برای من همچنان غریبه هستید .

به امید بر آورده شدن آرزوهایتان ، برای همیشه خدا حافظ سر زمین  آریایی من

پایان 

چهارشنبه  دهم  ماه می. دوهزارو بیست وسه میلادی 

مرد،گآن بر خاسته اند


ثریا ایرانمنش و….. لب پرچین .‌
ساکن اسپانیا 
با فرا رسیدن سپیده دم. بیاد. آن چند پاره استخوان افتادم  سپیده دم سروشی برایم نداشت آوازی تلخ  هشتصد یورو باید بدهم تا آن 
چند استخوان باقیمانده را به خاکستر تبدیل کنند همان استخوان‌هایی که روزی انهارا پاهای محکم زندگیم میپنداشتم بلند بودند ومن پاهای بلند را دوست میداشتم  .
انسان‌های دیگر. سرودی  برایش میخواندند  که باهم شنیده نمی‌شد آنها به کیسه پر او چشم داشتند . ‌من به قامت کشیده  وصورت هممیشه درهم وچشمانی  که از شدت الکل به رنگ خون در میامدند  ترسناک میشدند  .
امروز آن رویا ها و ورویاهای دیگر با هم مخلوط شده اند  دیگر چشمانم به. دنبال هیچ رویایی نیست  انرا بستم حال در بیداری باید  به دیدار   سوختن آن دوپاره  استخوان باشم ، لعنت بر تو .
من از خانه گریخته  رمیدم. به گوشه عزلت پناه بردم. روح پلیدت به دنبالم بود  ودر بیداری مرا پاره پاره میکردی ،
هرچند زخم این پارگی هنوز پنهان است وکسی آنرا نمیبیند .

فراموشی ….. این مهم‌ترین. کاری بود که توانستم انجام دهم ناگهان سر از گور  در آوردی  وتتمه دارایی مرا میخواهی برای سوختن آن چند تکه استخوان ،

دیگر از خود گذشتگی بس است اما ابروی کودکانمان در بین است  .بده مهم نیست یکماه حقوقت را  …..پسرکم بفریادم رسید. .
اورا بسوزانید منهم به سفر می‌روم گور پدرش.
به به این بهترین کلام وهدیه ای بود که گرفتم ،
 دیگر سعی دارم شبها راز با  سروشی أغاز وبه  پایان برم ،
آن سروش تو نیستی  تا در. دل شب تاریک بسوی من حمله بری تو دارای چندین شخصیت بودی. همان دکتر جکیل ومستر هاید  ،
از دل تاریکی شب بیرون میامدی  هنوز پارکی قلبم. روی سینه ام هویداست .

چشمانی داشتم مانند خورشید  همه چیز  را روشن میساختند   تو خاک در آن چشمان پاشیدی  از آن پس میترسیدم گام هایم را  بردارم برا ی کمک قرص ودارو. به کوچه میرفتم. زنی دیگر را در کنج دیوانه خانه نشانده  بودی نوبت من بود  ،،،،اما  تو مردی
فردا خاکستر  ترا  در توالت 
 شهر میریزند. اگر من باشم  ؟؟!  پایان 
چهارشنبه 10/05/2023  میلادی  

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۴۰۲

در بستر مرگ


 ثریا ایرانمنش و…. لب پرچین . ساکن اسپانیا . 

وانگاه سیمرغ با پر های رنگارنگش بر فراز سرم پرواز کرد . در یک اطاق  روی یک تختخواب. خوابیده بودم صد ها . ماشین ولوله و شیلنگ ودوربین وتل‌یزیون. همه مرا زیر نظر داشتند . راحت بودم  دخترم گریه کنان در گوشم گفت :

مادر باید همین الان عمل شوی کلیه 

چرک کرده چرک وارد خون شده ، ،،،،،،

مهم نیست. من راحتم چه آرامشی پرهای رنگین سیمرغ روی صورتم  میگشت من نمیدانم کجا بودم  ….

فردا صبح یک زن چاق وفربه فریاد کشید ، دیدیدچه ممه های  خوشگلی دارد ؟! کی؟ من کجا هستم . آن اطاق دیگر نیست اما مردی با مهربانی صبحانه در دهانم میکذارد .

آمبولانس آمد مرا حمل کردند چه راه طولانی مگر مر از آن اطاق  بیرون برده بودند !

بلی به شهری دیگر برای عملی سخت و تو بیهوش بودی. یک پایت. در این دنیا ویکی در آن.دنیا وبچه هامانند جوجه میلرزیدند واشک میریختند  …..

ها ؟. 

آهه ؟ من زنده ام .  خانم دکتر ، این ماشین چرا اینهمه سر وصدارمیکند .خانم دکتر با مهربانی گفت. با سر وصدای این ماشین من ضربان نبضترا ونفس کشیدن ترا دارم وخندید. ،سپس گفت ،،،، عالی هستی قوی هستی ، بتو تبریک میگویم مادر را به اطاق شماره فلان ببرید 

 

چهار روز بود که بین هوشیاری و خواب بسر  میبردم ،

اهای آقای دکتر میل دارم بخانه بروم ودر میان ملافه های  خودم  بمیرم از این اطاق از این جماعت بیزارم  ،،،خندید ،

آمبولانسی مرا به خانه  آورد مردی جوان مرا در آغوش کشید وروی تختخوابم  خواباند  حالت خوب است ؟! عالی.  پنجره ها را باز کنید تا گلهایم را ببینم وکبوتران که درون باغچه ام تخم. گذاشته اند  ،  اه تنها چهل وهشت ساعت بین مرگ وزندگی دست وپا زدم چه آرامشی داشت مرگ و چه دردناک است زندگی میان حیوانات ،.

حال تنها یک کلیه دارم عیبی ندار د خیال می‌کنم اترا فروخته ام. ضعف دارم راه رفتن برایم مشکل است از چرخ بیزارم میل دارم بدوم وبه مغازه چینی بروم وان زن چینی مرا در بغل بگیرد وببوسد وبا لهجه شیرینی بگوید برایت دعاکردم خوشحالم برگشتی ،،،،،،،

اما اینها را برایم  پیغام  داد من نتوانستم به دیدارش بروم گاهی  برایم خیاطی می‌کند ،

کمتر می‌توانم گام بردارم  وکمتر راه می‌روم و بیشتر نگاه می‌کنم به مردمی که سیری نا پذیرند. هیچگاه سیر نمیشوند .

تمام پرستاران دکترها یک یک مرا بوسیدند  حتی زیبا ترین انهارا که  برای اولین بار اورا میدیدم  حالم را پرسید گفتم ،،،عالی مرا بوسید چشمانش لبریز از اشک شد. پرستار اطاقم دستهایم را بوسید مگر چه شده مگرمریم مقدس شدم ،،،،، نه قرار بود بمیرم اما مرگ را شکست دادم ،همین،پایان 

سه شنبه 09/05/2023 میلادی 

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۴۰۲

مادر .‌روزت مبارک ؟!

ثریا ایرانمنش و…. لب پرچین 
امروز در کنارم همه آواز میخوانند ‌طبل ودهل میزنند  ‌من فردا باز با خیال  خویش تنهایم .
آوازی را از فرا گوشه جهان میشنوم آوازی که به ناله مرگ بیشتر شباهت دارد .
دیگر اخگری در درونم شعله بر نمی افروزد .‌دلی که درأن عشق نباشد گورستانی سرد  است 
اه صحبت گورستان شد ، بما خبر دادند که  تاریخ اجاره گور همسرتان به پایان رسیده یا بیست وپنج سال دیگر انرا  تمدید کنید ویا  خالیش کنید ….. ،بیست وپنج سال دیگر !؟!؟! نه استخوان‌های پوک شده اورا   خواهند سوزاند وان سنگ گران قیمت را که به قیمت  فرش زیر پایم تمام شد در گوشه گاراژی  برای یادگاری خواهند گذاشت ابدا بمن مربوط نمی‌شود جای مترس های  گوناگونش خالی که مانند مگس از سر ،ورویش بالا میرفتند  ،
امروز من به ماتم خویش خواهم نشست 
تا اگر فردا بمیرم  حسرت نخورم که کسی به ماتم من نخواهد آمد .
خودرا محکم نگاه داشته ام آن عده ای بمن آویزانند.  قدرت خودرا از من دریافت می‌کنند. باید بر خیزم .
نمیدانم. شاید امروز عده ای بمن. بخندند   وجه بسا فردا من. دریابم که چرا خنده دار بودم. چرا؟
هنوز شعله های عشق در دلم زبانه میکشند .
تشنه آم اما میل ندارم از هر لوله و شیری  که باز است. دهان خشک خودرا  تر سازم وقلبم را آبیاری کنم .
رهروان همه رفتند  آنها که از چشمه های آب شیرین سخن میراند ند. حال باید به جویباری خشک نظر بدوزم ویک جوی باریکی که گنداب  از آن گذر می‌ رودخانه بپندارم. وبه تماشا بنشینم .
 .
به تماشای ‌ولگردانی که  بی اندیشه اند واز روی کتاب‌ها کپی برداری می‌کنند  من فریب نمیخورم برایم یک سر گرمی است آنها  خودرا گنده پنداشته اند  وبخیال خود در آب شیرین داد سخن  داده وشنا می‌کنند  نمیدانند در لکن متعفنی خودرا بخاک میسپارند
پایان .08/0,5/2023  میلادی ….. ثریا اسپانیا