سهشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۴۰۲
غوغای کبوتر ماده
شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۴۰۲
باران
ثریا ایرانمنش .و……..لب پرچین .ساکن اسپانیا .
روز گذشته دستهایم را به أسمان بردم واز آن موجود نا دیده وپنهان در میان ابرها تقاضا کردم به آن دشتها خشک وان رودخانه های کم آب و خشکی بی حساب این سر زمین رحمی کند وکمی هم سر أپاشش را به این سو خم کند وباغ ما را نیز تر کند ،
صبح زود از صدای وحشتناکی بیدار شدم از لابلای کرکره نگاه کردم ،،،،،، اه مرسی باران اما این تگرگ است ! برف است ؟ خوب کمی تنها اندکی لب تشنه دشت نمدار شد در شمال برف میبارد در شهرهای میانی تگرگها به اندازه یک توپ فوتبال در این گوشه هم کمکی تکثرگرایی وباران که هوا تازه شود .
داشتم به بیرون راندن بیرحمانه امریکا واروپا در قبال مهاجرینی که به امیدی خودسرانه بسوی شما امده اند نگاه میکردم …
عده بیشماری را بر گردادند با شماره هایی که روی مچ دستان آنها مهر شده عجب آنکه همه چاق وپروار وهرکدام هم یک موبایل داشتند ؟؟؟؟!
خوب بقیه آش دیگر بما مربوط نمیشود لابد خوب هایش را جدا کرده بقیه راهم پس فرستادند ،
مدتی در گیر آتش بازی وعروسک بازی جناب پوتین. هستیم بنا بر این نان ها آب رفته اند رسیده اند به اندازه. بند انگشتان برنج نیست آرد نیست ماکارونی از مواد مصنوعی غذا نیست مرتب غذا هارا جمع میکنند میگویند برای مردمان اکوادور اما ما اینجا گرسنه ایم
سپس خشکی را وخشکسالی را بهانه کردند ، خوب جناب سانچز ما هم خوش وخندان و با گلو بالیستها پیوند برادری بست خندان بر گشت ، دیگر امیدی به زندگی نداریم در انتظار حرکت ارباب و رعیتی ورفتن به زاغه ها داشتن یک کارت یک شماره وکوره های آدم سوزی هستیم ،
بقیه آش بمن مربوط نیست جزیره شیطان پرستان مشغول کا.ر است وشیطان پرستان مشغول عبادت شیطان وریختن خون باکره ها در پای او ماهم در انتظار ظهور حضرت عزراییل حال به چه شکلی وارد میشود نمیدانم بشکل یک مرد جذاب ویا پیر زنی با عصای جادویی.
و…….گرفتاری های بی حساب خود بدون یک کمک رسانی ویا یاری ویا ……دوستی هم نداریم دوستان انچنانی هم نداریم از پهنای دستهای پر قدرت خود کمک میگیریم ، یالار ارتعاشت را بالا ببر تا به هفتصد برسد یالا و،،و،و ای بچشم.
پایان . شنبه سیزدهم ماه می دوهزارو بیست وسه میلادی
ثریا
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۴۰۲
یک اطلاعیه
ثریاایرانمنش ساکن اسپانیا
بدینوسیله به اطلاع همه ایرانیان عزیز میرسانم. که در کنار هیچکدام نیستم .
ایران من به همراه شاهنشاه بزرگ آریا مهر برای ابد بخاک رفت. باکمک یک زن جادوگر .
بنا بر این تنها خاطرات وادبیات واشعار وموسیقی سر زمینم را در سینه ودر کنارم دارم نه شمارا میشناسم ونه میلی بهشناخت شما دارم .ادبیات لاتی. لمپن کوچه بازاری مرا رنج میدهد .
از دوستان قدیم تنها چند نفری باقی مانده اند که باانها دلخوشم .
دیگر نه ایران ، نه ایرانی نه تجزیه شدن هیچکدام برای من اهمیتی ندارد
جهانی که میرود یک دهکده شود ویک کد خدا داشته باشد دیگر ارزش ندارد برای شاگرد کد خدا هم گریست .
.
خاطرات خوبم را حفظکرده ام کاهی انهارا مینویسم برایم مهم نیست بخوانید یا قضاوتم کنید خودم میدانم کیستم
من زاده زرتشت بزرگ هستم واز نسل او بر خاسته ام با شما غریبه ام فرقی ندارد با یک خارجی باشم یا با شما برای من همچنان غریبه هستید .
به امید بر آورده شدن آرزوهایتان ، برای همیشه خدا حافظ سر زمین آریایی من
پایان
چهارشنبه دهم ماه می. دوهزارو بیست وسه میلادی
مرد،گآن بر خاسته اند
سهشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۴۰۲
در بستر مرگ
ثریا ایرانمنش و…. لب پرچین . ساکن اسپانیا .
وانگاه سیمرغ با پر های رنگارنگش بر فراز سرم پرواز کرد . در یک اطاق روی یک تختخواب. خوابیده بودم صد ها . ماشین ولوله و شیلنگ ودوربین وتلیزیون. همه مرا زیر نظر داشتند . راحت بودم دخترم گریه کنان در گوشم گفت :
مادر باید همین الان عمل شوی کلیه
چرک کرده چرک وارد خون شده ، ،،،،،،
مهم نیست. من راحتم چه آرامشی پرهای رنگین سیمرغ روی صورتم میگشت من نمیدانم کجا بودم ….
فردا صبح یک زن چاق وفربه فریاد کشید ، دیدیدچه ممه های خوشگلی دارد ؟! کی؟ من کجا هستم . آن اطاق دیگر نیست اما مردی با مهربانی صبحانه در دهانم میکذارد .
آمبولانس آمد مرا حمل کردند چه راه طولانی مگر مر از آن اطاق بیرون برده بودند !
بلی به شهری دیگر برای عملی سخت و تو بیهوش بودی. یک پایت. در این دنیا ویکی در آن.دنیا وبچه هامانند جوجه میلرزیدند واشک میریختند …..
ها ؟.
آهه ؟ من زنده ام . خانم دکتر ، این ماشین چرا اینهمه سر وصدارمیکند .خانم دکتر با مهربانی گفت. با سر وصدای این ماشین من ضربان نبضترا ونفس کشیدن ترا دارم وخندید. ،سپس گفت ،،،، عالی هستی قوی هستی ، بتو تبریک میگویم مادر را به اطاق شماره فلان ببرید
چهار روز بود که بین هوشیاری و خواب بسر میبردم ،
اهای آقای دکتر میل دارم بخانه بروم ودر میان ملافه های خودم بمیرم از این اطاق از این جماعت بیزارم ،،،خندید ،
آمبولانسی مرا به خانه آورد مردی جوان مرا در آغوش کشید وروی تختخوابم خواباند حالت خوب است ؟! عالی. پنجره ها را باز کنید تا گلهایم را ببینم وکبوتران که درون باغچه ام تخم. گذاشته اند ، اه تنها چهل وهشت ساعت بین مرگ وزندگی دست وپا زدم چه آرامشی داشت مرگ و چه دردناک است زندگی میان حیوانات ،.
حال تنها یک کلیه دارم عیبی ندار د خیال میکنم اترا فروخته ام. ضعف دارم راه رفتن برایم مشکل است از چرخ بیزارم میل دارم بدوم وبه مغازه چینی بروم وان زن چینی مرا در بغل بگیرد وببوسد وبا لهجه شیرینی بگوید برایت دعاکردم خوشحالم برگشتی ،،،،،،،
اما اینها را برایم پیغام داد من نتوانستم به دیدارش بروم گاهی برایم خیاطی میکند ،
کمتر میتوانم گام بردارم وکمتر راه میروم و بیشتر نگاه میکنم به مردمی که سیری نا پذیرند. هیچگاه سیر نمیشوند .
تمام پرستاران دکترها یک یک مرا بوسیدند حتی زیبا ترین انهارا که برای اولین بار اورا میدیدم حالم را پرسید گفتم ،،،عالی مرا بوسید چشمانش لبریز از اشک شد. پرستار اطاقم دستهایم را بوسید مگر چه شده مگرمریم مقدس شدم ،،،،، نه قرار بود بمیرم اما مرگ را شکست دادم ،همین،پایان
سه شنبه 09/05/2023 میلادی