سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۴۰۲

در بستر مرگ


 ثریا ایرانمنش و…. لب پرچین . ساکن اسپانیا . 

وانگاه سیمرغ با پر های رنگارنگش بر فراز سرم پرواز کرد . در یک اطاق  روی یک تختخواب. خوابیده بودم صد ها . ماشین ولوله و شیلنگ ودوربین وتل‌یزیون. همه مرا زیر نظر داشتند . راحت بودم  دخترم گریه کنان در گوشم گفت :

مادر باید همین الان عمل شوی کلیه 

چرک کرده چرک وارد خون شده ، ،،،،،،

مهم نیست. من راحتم چه آرامشی پرهای رنگین سیمرغ روی صورتم  میگشت من نمیدانم کجا بودم  ….

فردا صبح یک زن چاق وفربه فریاد کشید ، دیدیدچه ممه های  خوشگلی دارد ؟! کی؟ من کجا هستم . آن اطاق دیگر نیست اما مردی با مهربانی صبحانه در دهانم میکذارد .

آمبولانس آمد مرا حمل کردند چه راه طولانی مگر مر از آن اطاق  بیرون برده بودند !

بلی به شهری دیگر برای عملی سخت و تو بیهوش بودی. یک پایت. در این دنیا ویکی در آن.دنیا وبچه هامانند جوجه میلرزیدند واشک میریختند  …..

ها ؟. 

آهه ؟ من زنده ام .  خانم دکتر ، این ماشین چرا اینهمه سر وصدارمیکند .خانم دکتر با مهربانی گفت. با سر وصدای این ماشین من ضربان نبضترا ونفس کشیدن ترا دارم وخندید. ،سپس گفت ،،،، عالی هستی قوی هستی ، بتو تبریک میگویم مادر را به اطاق شماره فلان ببرید 

 

چهار روز بود که بین هوشیاری و خواب بسر  میبردم ،

اهای آقای دکتر میل دارم بخانه بروم ودر میان ملافه های  خودم  بمیرم از این اطاق از این جماعت بیزارم  ،،،خندید ،

آمبولانسی مرا به خانه  آورد مردی جوان مرا در آغوش کشید وروی تختخوابم  خواباند  حالت خوب است ؟! عالی.  پنجره ها را باز کنید تا گلهایم را ببینم وکبوتران که درون باغچه ام تخم. گذاشته اند  ،  اه تنها چهل وهشت ساعت بین مرگ وزندگی دست وپا زدم چه آرامشی داشت مرگ و چه دردناک است زندگی میان حیوانات ،.

حال تنها یک کلیه دارم عیبی ندار د خیال می‌کنم اترا فروخته ام. ضعف دارم راه رفتن برایم مشکل است از چرخ بیزارم میل دارم بدوم وبه مغازه چینی بروم وان زن چینی مرا در بغل بگیرد وببوسد وبا لهجه شیرینی بگوید برایت دعاکردم خوشحالم برگشتی ،،،،،،،

اما اینها را برایم  پیغام  داد من نتوانستم به دیدارش بروم گاهی  برایم خیاطی می‌کند ،

کمتر می‌توانم گام بردارم  وکمتر راه می‌روم و بیشتر نگاه می‌کنم به مردمی که سیری نا پذیرند. هیچگاه سیر نمیشوند .

تمام پرستاران دکترها یک یک مرا بوسیدند  حتی زیبا ترین انهارا که  برای اولین بار اورا میدیدم  حالم را پرسید گفتم ،،،عالی مرا بوسید چشمانش لبریز از اشک شد. پرستار اطاقم دستهایم را بوسید مگر چه شده مگرمریم مقدس شدم ،،،،، نه قرار بود بمیرم اما مرگ را شکست دادم ،همین،پایان 

سه شنبه 09/05/2023 میلادی 

هیچ نظری موجود نیست: