جمعه، اسفند ۰۵، ۱۴۰۱

لوح ساده


 ثریا ایرانمنش ‌/ لب پرچین / اسپانیا ،

سر انجام درمیان اینهمه هیاهو . من همان لوح ساده  میشوم  که میتوان بر سینه ام نقشی گذاشت ویا بر پشتم بر چسبی چسپاند ، ،

اما خمیر ذاتم  بسیار محکم. وغیر قابل شکل دادن به آن است از سیمان وساروج  ساخته شده  است در اندیشه های  دیگران غرق نمیشوم با  یک نگاه طرف را میشناسم وتا اعماق وجودش را میخوانم کنابی باز شده است جلوی چشمانم 

همگامی که آن مرد ساکن کانادا  بع بع کنان به دنبال  خودش عده ای. را کشید وخودرا . در نقش یک شوهر عاشق عزا دار نشان داد با همه هیاهو وسر وصدا چیزی در درون من میسوخت واواز  میخواند که اینهم بک دروغ بزرگ است اما خاموش   ماندم همراه وهمزادی نداشتم  امروز معلوم شد از اعضای همان دسته جنایتکاران است  که در کانادا برای خود دولتی تشکیل داده است تواب است  که غسل جنایت راانجام داده وحا ل پیشنماز شده است چه افسانه ها برایمان خواندند ونوشتند اما ذره ای در من نفوذ نکرد. سر عقیده خود  ایستاده بودم. وان زنک گل بر گیسو ی افشان با موهای وحشی  که  نقش زنانه  را بازی میکند ،

نه هیچگاه نمی‌شود مرا شکست تانقشی دیگر برلوح ضمیرم کشید. من یک نفر را با احساسم انتخاب کردم  امروز تنها دلم برایش  میسوزد. او بچگانه وتند شروع کرد . سرش به دیوار خورد شکست انا برخاست  زخمهارا شست ‌بست دوباره شروع میکند 

من خدایی نیستم که از دگر گون شدن  تصاویر انسانها  وانچه که در ذهن آنها میگذرد با خبر باشم  اما به احساسم اطمینان دارم. وبه او خیانت نمیکنم، 

در پیکر من همه همه چیز را میبینند وهمه همه چیز  را به. دلخواه خود. نقاشی میکنند اما. من انهارا پاک میکنم باز میشوم همان لوح ساده ،

هیچگاه  نخواستم در نقش. دیگری باشم ویا. نقش کسی.ر ا بازی من خودم بودم با تمام عوارضی که از دید دیگران غلط بود.

تنها اعتیاد من به خواندن بود  کتاب ، مجله روزنامه وبقول مادرم اگر چیزی گیرم نمی آماده تابلوهای  نصب شده بالای مغازها ویا  نوشته های روی سنگ  قبرها را میخواندم

این اعتیاد هنوز در من. ادامه. دارد. وهموزمیخو‌انم  اما چیز جدیدی را نیافتم بنا براین خود دست به. کار آفریدن شدم  از بدو زندگیم را در کتابی نوشتم که هنوز ادامه دارد همه لحظات سخت. انرا در ذهن پنهان دارم. لخظاط شیرین بسیار کم وتنها لبان مرا لمس کردند به گلویم نرسید   حتی زبانم نیز از شیرینی لحظات محروم بود ،

 امروز مردمی را که میشناختم در ذهنم همه را گم کردم  وبرای پیدا کردنشان  هیچ کوششی  نمیکنم حتی نام بعضی ها را  نیز با آنکه مشهور بودند فراموش کردم ،

حال در  انتظار آن «شاید» هستم که نتیجه اش را ببینم یا شکست میخورد یا اورا خواهند کشت ویا در سکوت  بخواب میرود. وبا عروسک کوچکش سر کرم بازی میشود ،

ومن همیشه در یک حقیقت احتمالی که گاه بسیار  از من دور است اما حقیقی   نشسته ام ،

امروز همه میل  دارند عقابی بلند پرواز باشند. غافل از آنکه آسمان تیره ‌تار ولبریز از دود موشک های سمی  است هیجکس نمیتواند. با خیال راحت به آسمان پرواز  کند  هر چند عده ای میل دارند اوج بگیرند درهمان محدوده خیال خود یا در چهار   دیواری  خانه شان مانند بک پروانه ناچیز پرواز میکنند وروی هر شاخه ی مینشینند  تا زمان مرگ انها فرا رسد.  

پایان 

ثریا 24/02/2023   میلادی 

سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۴۰۱

مرگ لویی


 ثریا ایرانمنش ، لب پرچین ، اسپانیا 

 روز کذشته سر انجام. لویی سگی که

ه چند سال مونس ویار ویاور اعضای  خانواده ما بود در بغل. دامادم. به راحتی جان داد ،

خبر ندارم که با پیکر او چه خواهند کرد دخترم میگریست. بچه ها غمگین بودند. اشک در چشمان بزرگترها نشسته بود آما من  خودداری میکردم. چرا که روح من درجایی دیکر سیر میکرد. ددرحایی که صدها بلکه هزاران کودک وزن ومرد وبچه  افغانی. پناهنده. با تیر  زلزله جان داده اند دهانی بودند برای آقایان. باید سیرشان میکردند. ادم زیادی بودند . کسی که گرسنه ‌برهنه وبی پول است جزایش مرگ است  در این دنیای تازه ما در دهکده جهانی  بیخود نیست که رهبران  تازه به دوران رسیده دست  بفروش سر زمین  من زده اند تا پولها را به خارج بفرستند ومانند. بقیه زندگی کنند جزیره خصوصی داشته باشند قایق خصوصی وجت خصوصی ، انسانها دست به دهانی مانند ما سزایشان مرگ است ،

لویی خیلی کوچک بود. که او را آوردند.   همه فامیل با او الفتی داشتند چشمانش مهربان وبیگناه بود  وبا من جور دیکری چرا که سر میز ناهار با شام آهسته تکه  های گوشتی را باو میخوراندم .  وهر گاه که بخانه. آنها میرفتم دور خودش میجرخید. واق میزد وتا جلوی درب توالت به دنبالم  میامد . بعضی از شبها که در خانه آنها میخوابیدم . نیمه شب بیدار میشدم تا به توالت بروم لویی قبل از من جلوی توالت کشیک میداد ،

اه پسرک مهربان  دوست دختری  هم نداری . من حالم خوب است . دوباره. به سر جایش بر میگشت ،

این اواخر دیگر آن شادی وجست وخیز را نداشت.  دیگر با سگهای همسایه مسابقه نمیکذاشت. ودیگر هرکس از جلوی. درب خانه. میگذشت بی تفاوت بود قلبش بیمار شده ریه هایش. بیمار ‌چشمانش کم سو ‌گوشهایش دیکر نمی شنید پیر شده بود. چرخی میزد واهسته سر جایش میخوابید دیکر حتی  هوس گوشت هاراهم نداشت.  اه ،،، لویی دلم برایت میسوزد ایکاش میشد کاریبرایت انجام میدادم  ،،،چند بار دکتر ا و را دید ودر قلبش بای پاس گذاشتند ،،،،، سر انجام دیروز خبر  رفتن اورا به آسمان بمن دادند. تابحال  کارم کریه کردن برای سگهای از دست رفته بوده است شمعی برایش روشن کردم .  گریستم. بچه ها هنوز درخارج خبر ندارند. نوه کوچک من عاشق او بود همه اطاقش عکس لویی بود حال در دانشکده تنها. چگونه این امرا   تحمل میکند. او هنوز با جهان وحشتناک ما آشنا نیست. او هنوز با همان قلب کوچک ‌مهربانش به همه کمک میکند وعاشق حیوانات است ،

 مادرش طی سفری. باید خبر را به آنها بدهد ،

 روز کذشته دوباره زلزله دیکری برای پناهندگان بجای نان وآب وبتو وکاشانه فرستادند. اکثرا افغانی هستند گویا باید نقش. ایران وافغان از روی زمین پاک شود. تا آقایان خشت جدیدی  را بر تاریخ جهان  نصب کنند وتا ریخ خود  را بنا بگذارند تاریخ وهویت وخانه وکاشانه همه گم میشوند مانند سرود ها واشعار وادبیات و

آسوده بخواب. لویی  ،،،،،آنها بیدارند. بمن وتو هیچ احتیاجی ندارند.  ، آسوده بخواب. فرشته بیگناه من ، آسوده بخواب ،

 پایان. یک روز غمگین 

 21/02/2023 میلادی

ثریا  

شنبه، بهمن ۲۹، ۱۴۰۱

عملیات چریکی !


 ثریا ایرانمش. / لب پرچین / اسپانیا 

اول بنا نبود که بسوزند عاشقان / آتش بجان شمع بیفتد  که این بنا نهاد 

امروز قایقرانان ما بی. حساب در یک رودخانه بی خیزاب میرانند ،‌ هرکدام در ذهن خود دنیای فراخ خود را دارند   ظاهرا باد بان ها را به هم کره زدند اما هریک در دریای دیگری. پیش میراند. ، اهای !! صندلی قدرت نصیب چه کسی خواهد بود ؟ کدام صندلی همان صندلی بزرگی که نظیر تختخواب از طلا ساخته سده وان پیر مرد لندوک روی آن نشسته بوی گندش عالمی را فرا کرفته ؟ یا آن صندلی قدرتی که دست در دست مردم زجر دیده میگذارد ودلجویی از انهارا وظیفه خود میداند ،

آن زنک لندوک  مهره تمیز شده گل بسر بد جوری مبدود وترسم نرسی به کعبه ای اعرابی !!!؟

مردم ما روزی در زیر یک سایه بزرگ. در کنار نسیمی که نرم نرمک میوزید. زندگی میکردند و. حوصله شانر سر رفت. به دنبال ماجرا جویی سیگاری را گوشه لب  گذاشته یک چشم را بستند   ‌کلاه بره آن جناب   انقلابی را  بر تارک سر گذاشته و. روشنفکر بودند وما بیسوادان. زیر دست وپاهای آنان له شدیم. ما که دمی از خیام ‌لحظه ای با حافظ و در  کوچه های سر سبز خرم شیراز با سعدی راه میرفتیم. دیوانگانی بیش نبودیم ،

بسرعت ابن جماعت ثروت اندوزی کردند دزدیند ، وبه سرعت  گم شدند وان شد که باید میشد 

شب گذشته. برای اولین بار جوانی که پدرش ارتشی بوده وسخت دلبسته ایران وشاه ایران وپرچم ایران است  سر انجام یکی از آن قدیمی ها را یافت و  گذاشت تا او دهان بگشاید. ، سعی داشتم که نگذارم خواب مرا باخود ببرد وسخنان اورا نشنوم برایم تازگی داشت مردی از تبار دیرین از قبیله انسانها فرهیخته.  که در هرکجا معنایی را میجست  وهر معمایی را حل میکرد ،

او پرده های تاریک را بالا زد. وما تازه فهمیدیم که تنها. باقیمانده وباز مانده آن مرد بزرگ. شاهنشاه  را چگونه درمیان کرفته و فریب میدهند. یکی متعلق به گروه منفور منافقین وان لکاته با همسر دیوانه اش می‌باشد ، دیگری دشمن سوگند خورده شاهنشاهی  همان قلم موی باریکی که بر انبوه علفهای سرش،گلی را نصب کردها. باان قامت استخوانی  دستورات راز خیمه واز راه گلو بالیستها می‌گیرد ،

خوشبختانه شاهزاده ما اصراری ندارد بر صندلی قدرت تکیه دهد زمانی  در فیس بود جواب مرا داد. وگفت با پدر بزرگم وپدرم چه کردید  که با من خواهید کرد ، من درجواب نوشتم این حقیر بیگناه استروبه هیچ. دستگاهی متصل نیست وراه خود فروشی رانیز فرا  نگرفته است وهنوز عاشق. اندومرد است،

حال عدهای مقصد خود را در تاریکی میجویند  . عده ای در روزهای اول  خود را تسلیم  جمهوری ‌نماز و  عبادتهای  دروغین کردند ، خانقاه ها باز شد  سکس وسر کیسه کردن مردم با شدت. ا دامه داشت هر بیسر وپایی. خانی شده بود. از دندان ساز کرفته تا طبیبی که به درمان تو میکوشید 

 ،اعتمادم را سخت از دست دادم ود رگ‌وشه ای چادری بر سر خود وخانواده ام کشیدم. وبه دروغ‌ها وریاکاری های آنان. با سکوت نگاه کردم ، دیگر با همه بیگانه شده بودودم و میل نداشتم بسوی آنها وانجا بر گردم 

امروز برایم همه چیز دیر استت . امروز آتشی شده ام که دودم چشم دیگران را میسوزاند ‌روشنی افکارم انهاییرا که خیلی دورند. روشن میسازد ،

عشق همیشه در من است هر چند خاموش باشم ،مطمئن هستم این عشق روزی بر میخیزد وگویا میشود .

روز گذشته دخترم روی تلفن دستی ام نگاه میکرد وگفت ، مادر یکصد وده  ایمیل داری ؟!  ایمیل ؟ من هیچگاه به آنها نگاه نکر  خواندم وانها را پاک کردم و حال در دل  دست بسوی فرشتگان. نگهبانم دارم که  دشمنان را از دور آن مرد که بسرعت موهایش سپید شد. دور کند وبگذارد که او به مسئولیتی نا خاسته   بر او حاکم است ادامه دهد ،‌

حال دیگر در میان پآن ملت خدایی بی  نام وجود دارد  وچون نامی ندارد نه مبل دارند ونه می‌توانند اورا. بخوانند ، آنها در تاریکی های خود  شادمان ودر انتظار  فرشته أزادی. نشسته اند وخدای آنها ابر تا ریکی است که در حال  حاضر أسمان آنها را پوشانده است ،

ومن در فکر بازار خود فروشانم . ،مگر ممکن است یک انسان  بتواند. به راحتی خودرا ، روحش را، قلبشرا به گرو بگذارد برای یک خدای بی نام ًنشان،

 ویا،،،،،، منافع ؟!

پایان 

ثریا .

18/02/2023 میلادی

پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۴۰۱

قرار نبود که ….

ثریا ایرانمنش. /لب پرچین / اسپانیا3

/   وصف لب لعل تو چگویم بر رقیبان /  نیکو نبود  معنی  نازک بر جاهل 

چون دور فلک. یکسره  بر منبع عدل است / خوش باش که ظالم  نبرد ره بمنزل 

اما غیر از این است. دیگر عدل وانصافی وجود ندارد واین ظالم است که تکیه بر جای عدالت ها زده است   وزیر پرده عدالت  میکشد ،میبرد ومیخورد. آب از آب تکان  نمیخورد بلکه ناکهان از دوردست‌ها صدای أژیری بلند میشود وناگهان عده ای بیگناه  زنده زنده به زیر خاک میروند  عدالت چشمانش را بسته است  ترازویش نیز کج وکوله شده. میزانش درست نیست ،

قرار نبود اینگونه شود ،،که شد ، قرار نبود من آواره شوم  وتو آواره تر وهرکدام در گوشه ای از ابن جهان برده دیگران باشیم ‌منت نادان آنها را بکشیم. با همه رنجی که بردیم واما ،،شد 

روزیکه تو به دنبا امدی. اولین شبی که  مانند یک بره چاق وچله سفید دربغلم جای گرفتی وبخواب رفتی ، برایت افسانه میخواندم،،،،،، تو مرد زندگی من خواهی بود و هیچ مردی دیگر حق ند ارد وارد زندگی ما شود ومیان من وتو جدایی. بیافکند  ترا به مدرسه سپس دانشگاه ودست آخر به خارج میفرستم تا تحصیلات  عالیه خود را انجام داده به خاک میهن باز  گردی  وبرای سر زمینت واباد کردن بیشتر آن بکوشی ،

سعی داشتم ترا از پدرت وسیاست کثیف او دور نگاه دارم جنگیدم تا ترا پس گرفتم ، اما تقدیر. برایم نامه دیگری را به رشته تحریر در آورده بو د وچه بسا در همان شب اول بمن ورویاهای من میخندید ،

امروز قلم به دست گرفتم تا نا نوشته ها را  درون دفتری  بنویسم اما دستهایم قدرت  گرفتن قلم را نداشتند انگشت شصت من ورم کرده وتنها باز باید. با همین دکمه ها لعنتی و  کهنه. سرو کله بزنم  وانچه را که در دلم هست پنهان کنم  تا ناجوانمردان انهار ا بر ضد خودم. بر باد ننویسند،

 اری قرار نبود بین من وتو ابنهمه فاصله بیفتد  قرار نبود تو در گوشه خانه ات تنها ومن درکنج خانه ام تنها  به مردگی ادامه دهیم شاید زن نگرفتن تو بخاطر من بود چیزهای زیادی را دیدی با آن چشمان زیبایت  و همهرا در سینه ات پنهان ساختی. گاهی اشاره‌ای به آنها میکنی ومن تازه میفهمم که تو تا چه حد درد داشتی ودر سکوت درب اطاقت را از درون قفل میکردی وبا هیچ کس مراوده و معاشرت نداشتی  دوستان  تو موسیقی بودند ومجلات و  ‌کتابها ،،،،مانند خود من ، شاید دلت میخواست تصویر مرا بمن نشان دهی  

امروز از همه گذرگاههای سخت  وچاله ها گنداب و کوچه پس کوچه های سنگلاخی غربت  رد شدم که بو سه برایم میفرستادند  وعشق های دروغین وهمسر دروغین وخانه دروغین فرار کرده ام وبخیال خود ترا وبقیه را نجات دادام چه نجاتی ؟! نمیدانم شاید جایتان امن است کم وزیاد  مهم نیست  مهم این است که اربابا ن بزرگ شمارا به کار  گرفته ودیگر از آنهمه ناز و نعمت  خبری نیست. از سر زمین مادری خبری نیست از میوه  هایی که مادر  برایت پوست میکرفت خبری نیست  از کشک وبادمجان وخورشهای گوناگون خبری نیست. مقداری زباله لوله شده  به نام غذا به درون شکم میفرستیم تا بتوانیم بقیه راه را طی کنیم  ومن به فاصله ها میاندیشم. به دوری. واینکه ،،،،قرار نبود زندگیم اینگ‌ونه پایان بگیرد ،،،،که گرفت ،

 ثریا 

16/02/2023 میلادی 

سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۴۰۱

چیز ،میز ها !

یک نوشتار. کوتاه .

ثریا ایرانمنش .لب پرچین ،‌اسپانیا ‌.

برنامه ای را میدیدم در  مورد غذاهای  تقلبی. وچه چیزهایی را بخورد ما میدهند وما چه ساده دلانه  از انهااستقبال  کرده . به درون شکم  خود سرازیر میکنیم ، نتیجه. ؟ سرطان ، بیمارهای روحی وروانی ، بیماری های کبد وروده وغیره ،

اول از. پنیر پار میزان شروع شد وبه قوطی های تونای ماهی ختم شد ،‌حالم بهم خورد . از گوشتهای قلابی بصورت  استیک‌های کلفت در. رستورانها تا آن استخوان‌های قرمزی که بعنوان   شل ماهی  همه جا تبلیغ میشود از برنج قهوه ای تا عسل وروغن های زیتون.  ، 

پس چه بخوریم !؟ نانها که دیگر غیر قابل خوردن شده اند.  لزومی ندارد درباره آنها. حر فی بزنم ، اه جای آن نان سنککهای داغ و نان بربری های  ما خالی  .

کم کم بعضی چیزها وبعضی مکانها از کنار ما محو. میشوند به اهستگی ،

انروزها که هنوز  هوش مصنوعی و اینترنت نیامده بود هنوز تامه نگاری میکردیم هنوز مجله بود کتاب بود کاغذ بود  ومن یک صندوق پستی داشتم ، عشقم این بود که هر صبح زود پیاده به پستخانه  بروم. در میداد کوچک شهر که آب  پاشی پاشی شده بود  خاک بوی خوش خود را به هوا میفرستاد به همراه بوی. برگهای  تمیز کاج وگلهای یاس وبنفشه  .وان دکه کوچک گل فروشی بسبک  فرانسه گذشته داشت گلهای را مرتب میکرد وبانکها. درب های وکرکره.  های أهنی را بالا میکشیدند. مامور  کلیسا با کلید درب کلیسا  را برای مومنین  باز میکرد 

من با یک بغل نامه وروزنامه ومجله سر خوش وخندان بخانه بر میگشتم  وتا یک هفته  غذای روحم بود ، 

چه حال خوشی بمن دست میداد زمانی که میدیدم دوستی از راه دور برایم دلتنگ است و عکس ونامه. برایم فرستاده یا تولدم را تبریک کفته ،،

ناگهان پرده ای تا ر یک بر روی همین دلخوشی ما کشیده شد  امروز برای دو خط نوشتن دریک دفترچه باید همه شهر را جستجو کنی مجلات دیگر کمتر بچشم میخورند روزنامه ای  در دست نیست  غیر از یک برگ کاغذ محتوی تبلیغات سوپری های چند ملیتی ،. در زیر یک تابلوی بزرگ  یک ما کت بزرگ بنام  تمیز نگاه داشتن. هوا وسلامت  آبهای روان !!!! همه  چیزهایی را که ما را  روح ما ر ا زنده نگاه میداشت. از میان برداشته شد ودر شهر یک کتابخانه  وجود ندارد . 

گلفروشی  تعطیل شد ‌رفت به باغچه بزرگ شهر. درب کلیسا قفل شد تنها  دوبار در روز باز میشود آنهم با حضور  مامورین انتظامی  ومن صندوق پستی ام را پس دادم. چون همه آنها که از  دور دست‌ها بیادم بودند یکی یکی. چه جوان چه پیر. در غربت جان  باختند ‌یا به خانه های تنهایی رفتند ،

هم چیز تمام شد تنها یک چیز بر دیوار خانه ات نصب است که بتو دستور میدهدهر صبح که کلید انرا می‌زنی دستورات جدید وقوانین . روز را بتو. ابلاغ میکند    روان پاک (جرج اور‌ل). شاد که پیش بینی این روزها را کرده بود ،

حال زلزله های مصنوعی ویرانی بیماری  کمبود غذا وغذاهای قلابی   وردیف شدن سطل های  رنگین. برای برد،گی نوین زیر غنوان ریسایکل  تو‌در میان آنها حیرانی.  کاغذ را لوله میکنی نمیدانی در کدام یک بیندازی  دستمال کاغذی دستت در میان دستهای.  تو پاره میشود حیرانی درکدام سطل انرا رها کنی . ؟

به ناچار مینشینی. وخودت را لای پتو می پیچی  در یک سکوت  وترس وتنهایی  در انتظار  اینکه  زنگ در فشرده  شود و رهروی  سر راهش بتو سر بزند ،

دوستان همه پر کشیدند. در گیر مشکلات خودشانند آنها به این دستورات  خود را عادت میدهند  اما من حاضر نیستم همه هویت ‌گذشته خودرا پاک کنم و به دهکده جهانی سنجاق شوم. مرگ را ترجیح میدهم. 

روز ولانتیان  ، روز عاشقان. من تنها به همان سنت والنتاین احترام میگذارم که در زیر فشار کلیسا  عشاق  ناکام را برای هم عقد میکرد اورا نیز اعدام کردند بجرم  عاشق بودن،

 پایان  14/022023 میلادی 

دوشنبه، بهمن ۲۴، ۱۴۰۱

هم آورد شیطان

ثریا. ایرانمنش. « لب پرچین»! اسپانیا

هر چه فکر کردم  نتوانستم. سوژه ای بیابم  وبنویسم آنهم در ادبیات امروز که. (کثافت) را با ص. مینویسند ونهایت اظهار نظرشان این است که :

فلانی. دوش حمام ا برسر فلانی خالی کرد وبا. فرش زیر پایش را کشید   یعنی که اورا نشاند سر جایش 

به آنچه در اطرافم میگذرد با نظر بد بینی  مینگرم. وبه سی وسه هزار کشته  در ترکیه که تازه داشت. کباب های  خوشمزهاش را به رخ ج‌هانیان  میکشید ً به همراه سریالهایش .تازه رود بسفر  برق میزد ،

نه ،‌هر  چه فکر کردم  چیزی بخاطرم نیامد گذشته ها را بکلی به دست فراموشی سپرده ام تا حتی روز گذشته را نیز نشخوار نمیکنم  

همیشه در مغزم جاده های تازه ای میساختم  واز آنها عبور میکردم جاده هایی خوش آب وهوا با بوی گل نرگس وسنبل  ،   عشق را نیز به دنبال میکشیدم !!!حال آن جاده ها هم  خاکی شده آند  هر چه شهر ها وسعت پیدا میکنند مغز ها کوچکتر میشوند  همچنان. ساختمان‌ها  رویهم تلمبار میشوند وناگهان  رگه‌ای نامریی همهرا فرو میریزد ،  دست بردن درون طبیعت در این راه تنها نیستند عده ای  گرد میزی دور هم نشسته اند برای ما  برای بشریت نقشه میکشند کم کردن آدم‌ها و کم کردن. حیوانات وسعت دادندکشتزارهای خودشان. ودنیا را به چندین شبه جزیره تبدیل  کنند. هرکسی جزیره خودش را دارد  با آن زندگیش را میسازد   چرا که تنها او راه آب چشمه حیات را یافته است ،

بقیه راهها به گژ راهی ختم  میشوند .

دیگر در شهر  انسانها  همه خیابانهارا نمیشناسند  همه از یکدیگر گریزانند  دروازه خیلی از خیابان‌ها به روی عده ای بسته است  دیگر کسی از  من نمیپرسد اهل کجایی اهل دهکده جهانی. همه یکی شدیم  همه اهل یک خیابانیم  وهمه یک چیز را میبینیم ،

دیگر به آن مردم تازه به نوا رسیده نمی اندیشم  میدانم  همه چیز خودرا مانند یک سکه بی ا رزش از دست خواهند داد  من از همهچیز به بی چیزی رسیدم وانها  از بی چیزی به  نوا رسیدند  محکم خودشان را پنهان کرده اند ،

دیگر معرفت شهری ومعرفت  دهاتی مطرح نیست  بلکه معرفت ها  همه دریک چیز است عبور از یک خیابان  و،،،،دنیا راه حقیقی را نه میشناسد ونه میداند ،

خوشحالم که در خانه  ماندن را پذیرفته ام  ودیگر مجبور نیستم راههای  ناشناخته را طی کنم  وخیابانها  کمر بندی را که هه راههارا از  هم جدا میسازد ،

دیگر  چیزی برایم نه مهم است ونه ارزشی دارد ،

این روزها درکنارم بسیار دهل آزادی میزنند  بلند هم میزنند اما من گوشهایمرا کرفته ام  درخیالم به ماه پرواز میکنم  واواز  پرندگان درقفس را آنجا خواهم شنید ،. 

پایان

ثریا  / 13/02/2023 میلادی