« لب پرچین » ثریا ایرانمنش. .اسپانیا .
همه رفتند ، تعطیلات تمام شد شور وشر ها خوابید سکوت خیابانها را فرا گرفت وخانه خالی شد ناهار ماکارونی داشتم ، چقدر هم از ماکارونی بیزارم اما راحترین غذاست برای من. تنبل .
هر گاه که این رشته هارا میپزم قابلمه سه برابر میشود بعد که انرا گرم مبکنم. باز قابلمه پر میشود. ،نمیدانم از معجزات دستهای پر برکت منست یا از آنچه که کارخانه سازنده. به درون این رشته های باریک فرو کرده بهر روی مرا بیاد اولین سفرم به ایتالیا واولبن ماکارونی خوردنم میاندازد. عصبی میشوم بشقاب را بسوی میاندازم ، به هر. روی قصه بی غصه ای بود. جوان بودم ودر انتظار اولین فرزندم. اردیبهشت ماه بود. هنوز وقت داشتم که سفر کنم میهمان بک خانواده محترم ایرانی ایتالیایی بودم. اولین سفر اولین پرواز. با هوا پیمای ال ایتالیتا ،
به رم رسیدم. چه هوایی ،چه مردمی ، چه. روزگاری خوشی. وچه همه مهربانی در آن خانواده به ونیز رفتیم خوشم نیامد. ،نه نه میخواهم بر گردم از گوندولا ها میترسم ، در وسط راه در یک رستوران محلی که تنها پیتزا وماکارونی داشت. ایستادیم ،
میزها پر بودند با رومیزی های چهار خانه سفید وقرمز. ودستمال سفره ما با بچه ها میزی رااختیار کردیم آنها به آن بانوی تنومند ایتالیایی ما ما میا سفارش غذا دادند، اول یک تغار بزرگ سس با گوشت چرخ کرده وسط میز نشست. سپس بشقابی لبریز از رشته های چرب وچیلی. ماکارونی. سس را روی آن ریختند نگاهی به چنگال وقاشق کارد آن انداختم حا ل چگونه باید آن را بخورم. زیر چشمی نگاهی به میز های اطرافم آنداختم آنها ماکارونی را با چنگال گوله میکردند. منهم چنگالم را دروت ماکارونی فرو بردم اما همه لیز میخوردند. این کار را چند بار تکرار کردم. همرهانم با شراب چیانتی خوش بودند ابدا توجهی به من بدبخت نداشتند که با شکم گرسنه هنوز یک رشته هم در دهانم جای نگرفته. ما ما میا دست به کمر داشت از پشت بار بمن نگاه میکرد ، با اشاره دستهایش گفت. که قیچی بیارم ؟ منهم سرم را تکان دادم. او رفت وقیچی بزرگ باغبانی را برایم آورد وگذاشت کنار دستم ، شلیک خنده از همه مشتریان بلند شد ،من سه ماهه حامله بودم وتازه از همسرم جدا شده بودم ،،،، زدم زیر گریه. سر انجام ماما میا آمد سرم را بوسید. صورتم را بوسید وبمن یاد داد که چگونه آن.ر شته های لعنتی لیز را بخورم اما دیکر میلی به غذا نداشتم برایم اسکالپ با سس قارچ آورد انراهم پس زدم وگریه کنان از در رستوران بیرون آمدم وتا الان از این رشته ها بیزارم اما گاهی چاره نیست در مواقع ناچاری باید انهارا نوش جان مرد و آن خاطره تلخ را نیز به دست فراموشی سپرد مانند همه خاطراتم که شروع به نوشتن آن کردم نیمه کاره انهارا رها ساختم دیگر درد مضاعف نمیخواهم وخاطراتم را باخود به گور خواهم برد چیزهایی هستند مه تنها بخودم مر بوط میشود .
در ایتالیا. به دوستانم گفتم میل دارم راهبه شوم. همه مانند همان روز وحشتناک بمن خندیدند و اول باید کاتولیک باشی ، بعد باکره ،،،وتو با یک بچه میخواهی راهبه شوی تازه کشیش ها مگر ترا راحت میگذارند ؟! ساده دل بودم وساده انگار همه را از دیده نظر پاکیزه خودم میدیدم. هنوز هم گاهی این ساده دلی مرا به مشکلی دچار میکند. همه را مانند خود میپندارم و خوب یک دخترک احمق با بک دایه روستایی. که اورا شیر داده وبزرگ کرده. ومادری بد عنق عصبی خود خواه قهر آلود ،،،،
بهتر ازاین نمیشود ، نه نمیشود. درون وجودم هیچ پلیدی وألودگی نیست. پاکیزه زاده شدم ، مهم نیست دیگران در باره ام چه قضاوت میکنند مهم این است که خودم میدانم کیستم وچیستم وکجا ایستاده ام ،
پایان روز ماکارونی
ثریا
08/01/ 2023 میلادی