پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۴۰۱

شب شاهان

2

ثریا   ایرانمنش. « لب پرچین ». اسپانیا 

روی صفحه  وبلاگم غوغا بود. همانند یک سفره. که ته مانده غذا در آن  هنوز وجود دارد ! خوب ویران کنید آنچه را که باید داشته باشم دارم. سینه ام را. ودفترچه ها ی پنهانی را ،

اتفاقات بزرگی روی داد پس از در گذشت ملکه قرون و اعصار . پاپ خانه نشین در حصر  خانگی تیز به آقا الله پیوست. وامروز مراسم خاکسپاری اوست ودر عین حال  شاهان. افسانه ای با کامیونهای  آب نبات. واسباب  بازی برای  بچه ها در خیابان‌ها  دست افشانی میکنند ،

فردا نیز اخرین روز های جشن سال نو. به پایان میرسد و درختان پلاستیکی با چراغهای الوان جمع آوری میشوند. ودوباره زندگی. به راه خود ادامه میدهد رودخانه همچنان گل ألود  به راهش. میرود تا به سیلی بزرگ مبدل شود .

در سر زمین ما هردو روز یک قربانی  ویا دو تا سه گاهی تا  پنج نفر  فدای سر. رهبر  میشوند ‌نظام ننگین او. این جنبشی که راه افتاد بمدد اسراییل وجنبش بهایی گری است  یا ابن ویا آن. راه سومی وجود ندارد ،

بک دین یک مذهب وبه ایده ولوژی   دست همه کوتاه است تنها زبانشان کار میکند. همه روی صندلیهای راحت ارمیده اند  ونکته پردازی میکنند . ویا از روی کتابها برایمان درس سیاست را میخوانند تا ما شاگردان نفهم. خوب درک کنیم که سیاست  سیاست است نباید سیاس بود !؟. منکه چیزی نفهمیدم .

در اینجا دوستان  بهایی زیادی داشتم که همه به آن سو پرواز کردند  تنها بک سلمانی دارم  واین گفته هارا از او شنیدم. شاید هم میخواهد قدرتشان را به رخ ما بکشد  اما من میدانم  در شهرک کنار ی ما چه. سنتر بزرگی دارند دکترهایشان  بیمارستانشان و فروشگاههایشان همه نشانی دارد. .

هوا نا جوانمردانه  سرد است ومن با بک بخاری کوچک برقی همه خانه  را وحمام را باید گرم کنم ،

کو کجا شد آن سوفاژتای  گرم. آن زیر زمینهای خنک  و…اما مالیاتش  سنگین بود 

و ازقدرت من خارج  بنا براین أزادی را انتخاب کردم در ازای عریانی وفقر وبی چیزی. خوب هر  چیزی بهایی دارد 

نمیشد با یک دوجنسه  زیر یک سقف زیست که نه محرم میشناسد نه نا محرم  در همه آغوش‌ها خودرا جای میداد پستان  طلب میکرد ، سخت بود خیلی سخت ،

جوانانم را از دست میدادم ،

روز گذشته با نا توانی بدون  چرخه به همراه  دخترم ونوه ام به قنادی سر کوچه رفتیم تا یک نوشیدنی بنوشیم  تازه دیدم نیمکتها  ی خیابان را رنگ کرده اند آنهم چه رنگ تهوع آوری. مگر چند سال بود که از خانه بیرون نرفته بودم تنها با آمبولانس‌ها   حمل میشدم .اه ،،،،،چه زندگی را پشت سر گذاشتم. به سختی  راه میرفتم در واقع  دو عزیز مرا میکشیدند نفسم بند آمده بود ، حال تهوع داشتم .

یک درمیان  تنها هستم وخودم باید صبحانه آم را آماده کنم ‌ظروف را بشویم ایستادن برایم سخت است ،

با نصف کلیه ‌نصف ریه ویک قلب بیمار اما عاشق چگونه میخواهی ابن راه را  ادامه دهی !؟؟

 می‌روم اتقدر می‌روم  تا عشق را بیابم  از ان نیرو  وانرژی میگیرم ودر أغوش آن جان  میسپارم . به هوای عشق زنده ام . همان عشق ممنوع .

واین بود قصه امروز  که بی غصه تمام شد تا روزهای بعد ،

پایان ثریا ،05/01/2023  میلادی

هیچ نظری موجود نیست: