چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۴۰۱

حقیقت وحقیقت گرایی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

چنان گم گشته ام واز خود رفته  / که گویی عمر جز یکدم ندارم 

ندارم دل  بسی جستم   دلم باز /  وگر دارم ازاین عالم ندارم ...." عطا رنیشابوری"


نه ! ابدا دل من دراین  عالم نیست روحم نیز با این عالم یگانگی ندارد  گویی از یک جهانی دیگر  باشتباه دراین سیاره فرو افتاده ام .

شب گذشته بیاد آن فیلسوف بزرگوار بودم که درجوار ما میزیست وکتاب مینوشت وخودش آنهارا زیراکس میکرد با  جلد مقوایی وآنهارا به فروش میرساند ویا درمجلاتی که درخازج ازاین مرز چاپ میشدند مینوشت قلم بدون مزد  دلش خوش بود که کتب او درایران دردانشگاه ها تدریس میشوند! کدام  دانشگاه واو از فشار بدیختی ورنج وتنهایی وبیکسی وبی پولی جان داد  فیلسوفی دانا بود از  کنه ویرانه ها ایرانرا بیرون کشیده بود خوب مینوشت  من چند  دست نوشته های اورا خریدم ! وهمچنان دارم اما آنها به درد مردم این زمانه نمیخورند ! 

او از حقیقت وحقیقت گرایی مینوشت او خدارا از آسمان پایین آورده وبه محاکمه کشیده بود  همه تجربیات چندین ساله اش را یکجا دراختیار  جوانان  گذاشته بود  اما ایا میدانست که ما  خود با  دستهای  خود زندگیمانرا رامی پیماییم  وهمچنان به دنبال باز کردن گره ها هستیم ؟ 

دراین زمان   باید حقیقت را  خدا نامید ویا خدارا عین حقیقت  انسان امروزی  هیچگاه  دیگر به دنبال حقیقت نمیرود  گوگل برایش همه را عریان کرده وبازمیکند !  انسان امروز دیگر درپی عشق خداوندی و ایجاد محبت او بخود نیست چرا که از خودش جداشده است . انسان خود ازخود بیزار است ودیگر میلی ندارد وقت خودرا تلف کند وبه جستجوی حقیقت برود  عشق ها همه کیلویی خرید اری میشوند  .

شاید باشند اندک انسانهایی که فهمیده باشند که ما باخود حقیقت گره خورده ایم واگر از آن جدا شویم یک تفاله ای بیش نیستیم  عده ای خودرا با همان حقیقت با خدای نادیده گره زده اند  وعده ای خودرا با حقیقت عشق پیوند داده اند  تجربیات ما هیچگاه آنچه را که درجستجویش هستیم بما نخواهد داد ..

پیوندها سست ومردم ازهم گریزانند  وهمه بر ضد خو برخاسته اند ومیل دارند  تجربه کنند چه چیزی را   میل دارند پیوند بخورند ! با کی وبا چی ؟  تنها ازاین جهت باهم هستند که ازتنهایی خوف دارند  و همیشه در صدد این هستند که گره های را بازکنند تا تنها نباشند ومن زیر لب آواز میخواتم " تنها باگلها  گویم غمهارا  ....واین ورد شبانه روز من است  میل ندارم به میان این مردم بروم وجویده شوم  میل ندارم افکار وتجر به های انانرا بر گزیده وآنهارا یکبار دیگر تجربه کنم .  من درتاریکی چشم به جهان گشودم ودرتاریکی ها بزرگ شدم کور نبودم هرد وچشم باطن وظاهر من باز بود همه  چیزرا  چشمان بسته  من  پوست پیکرم وعطر ریا ودروغ را احساس میکرد بنا براین همیشه از مردم گریزان بودم بوی بدی از آنهابه مشامم میخورد  من خودم را داشتم وبا خودم زندگی خوبی را آغاز کرده وبه پایان بردم .

حال بیشتر شبها خواب ازچشمانم گریزان است وازآنکه مرا فریب داد میپرسم ؟ چرا؟  من با پای حقیقت بسوی تو امدم تو چرا میل داشتی این فرمانروایی را که در وجودت گم شده بود بامن وبرمن  حاکم کنی " سخت زیر دست بودی وسخت از بدبختیهامیگریستی مرا انتخاب کردی که سپری باشم برای تو وتو فریبم دادی واین سپررا سوراخ کردی تنها خودت نابود شدی من خودرا وزخمهایم را ترمیم کردم واین داستان هرشب  من است چرا که از حقیقت وجودم مایه گذاشته بود م ونیمی از خودمرا به او سپرده بودم  وحال آن نیمه فرسوده شده بسوی من باز گشته ترمیم آن دیگر امکان ندارد .

حال امروز میبینم که سر زمینم رو به ویرانی میرود ومردم نادان هر سایه ایرا  خدا مینامند وهر شمع مرده ای را نوری از عالم هستی میپندارند ودیگر افتخاری از آنچهرا که   میپنداشتند  دیگر خدایی به معنای توحید واحد وجود ندارد خدایان بیشماری بر   جهان ما حاکم شده اند که نان ماواب ما ورشته خون ما دردستهای الوده آنهاست .

امروز همه درهم تنیده وبهم تابیده شده اند همه یک شکل ودرتاریکی ها راه میروند درتاریکی نمیتوان راهی را یافت باز به تاریکی میرسیم وسر انجام به انتهای یک تونل تاریکتر .

وصد البته تنها یک قوم بر گزیده  همچنان  نخ سرنوشت هارا دردست دارد .

گر بسی معشوق  را خواهیم جست /  هم وجود خود .  عیان خواهیم کرد 

ور شود معشوق موسی زمان آشکار /  ما همه خودرا نهان خواهیم کرد 

ودیگر نمیتوان به جستجوی حقیقت رفت چرا که نابود شده است .

انسان آنچه را که باخود کرد  بر ضد خود انجام داد .ث پایان 

ثریا ایرانمنش /01/06/2022 میلادی !



 

سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۴۰۱

دیار بیقراران

چه شبهای 
ثریا ایرانمش «لب پرچین » اسپانیا !

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد  /به سایه آن درختی رو که او گلهای تر دارد 

دراین بازار عطاران  مرو همچو  بیکاران /. به دکان کسی بنشین که  در  دکان شکر دارد

در این دیاری که من در آن زنده بگور  شده ام. مانند شاخی  که روی بینی اروپا  رشد کرده. .خودش را گم کرده. نه اروپایی شده نه خودش مانده ونه میل دارد به همراه قشون پیشرفته امریکا  جلو برود. چیزی در حد چین وماچبن قدیم که کارخانجات بزرگ اتومبیل سازی در اینجا   دکان باز کرده اند. واز هوای داغ وگرمای وطبیعت زیبای آن لذت میبرند و کشاورزی شان را به ثمن بخشی به غارت میبرند. آنها دلشان  خوش است که پس از هشتاد سال. از زیر یوغ یک دیکتاتور بیرون آمده وأزادی خودرا به دست آورده اند اما این أزادی  دیگربه بک بی پروازی مبدل شده است .ما هم تماشاچی. ومتاسفانه حضور داریم .

چه شبهای را که گریستیم  وچه روزهایی را  همچنان مهمل. به شب رساندیم  روزهایی حال  از هر هیجانی. هیجانات آنها برای خودشان دلپذیر تر وزیباتر  ودل مرده مرا بیدار نمیکنند  بازی های پر شر وشور. پر خوری ها ومشروب خوری ها ودرکنارشان مانند همه جای جهان مافیایی نیز حضور پر رنگ دارند. شهردار میگذارند دولت عوض میکنند   تکه ای ای جلوی ما میاندازند با کلی منت بما میگویند که خوب  ،کار که دارید ، 

تحصیلاتی را که فرزندان من  به پایان رساندند به امید باز گشت برای ساختار سر زمینشان اینجا ذره‌ای خریدار ندارد. نه شعور   نه تحصیلاتشان ونه تربیت خانوادگیشان ونه اصالتشان نه  زبان با نجابت. وزیباییهای درونی بیرونی   اما نمیتوانند جایگاهی در میان  این نو کیسه ها بیابند  مانند سکه هایی که از دور خارج  شده اند ..

زندگی ما بیهوده به هدر می‌رود  تنها کار  ،کار ،کار وشب. خسته وبیمار  در بستر تنهایی.

هیچگاه ترا به میهمانی  در خانه شان  دعوت نمیکنند تنها اگر خیلی لطف داشته  باشند ترا به یک کافه میبرند با استکانی  قهوه یخ کرده جلویت میگذارند  با یک تکه نان خشکیده  لبریز از شیره ومربا بنام شیرینی .

کمتر میتوانی  خودت را به یک رستوران  خوب برسانی. باید اول میز را روز کنی آنهم نه کمتر  از چهار نفر اگر به تنهایی پشت یک میزبنشینی . هیچگاه یک گارسن خوب ازتو پذیرایی نمیکند. دخترکی با بی ادبی از تو‌میپرسد ،،،چه میخواهی ویا منوی غذا را جلویت پرت میکند ….. باید حتما با یک نرینه همراه باشی درهر کاری آن نرینه همه کارها را پیش میبرد. تو هر چقدر هم شعور و فهم  ودانایی داشته باشی. ، یکزن ، هستی ،  

یک زن با قدرت چند مرد بر صندلی ریاست یا ‌وکالت مینشیند  وبا قدرت چند مردم میتواند بک دکه باز کند .

.در نهایت کارشان این است که هر تازه وارد ی را لخت کنند .قبلادر دریاها این کار را انجام میدادند حال در خشکی. از اولین سردار شان که هنوز پس مانده اش در کسوت کنت وکنتس و غیره حاکم بر زمین‌ها وخانه ها فراوان  وتجارت با خارج وزمینها ودشتهلی پهناور هستند  تا آن مرد لوله کش که  لوله أشپزخانه ترا تعمیر میکند. قبلا اجرت کرایه پایش را تعیین میکند  ، من ازفلان محل میایم. قیمت راه من  این است وسپس قیمت کارم را بتو  میگویم ، وتو به ناچار باید خودت نجاری کنی لوله کشی را فرا بگیری و  سختی  بک‌شی تا زنی که را از طایفه دیگری ومانند تو مهاجر است  برای کمک به خانه ات بیاوری. انهم چندان  ارزان نیست باید ماهیانه حقوق بیمه  اورا بپردازی و حقوق خودش را خود او تعیین میکند و هفته ای  بیست وچهار ساعت مرخصی دارد و سالی یک ماه تعطیلی، بنا بر این هرچه  را گه داری باید دو دستی تقدیم خدمتکارت بکنی واین اوست که دستور می‌دهد  قانون کار پشت سرش ایستاده تو یک غریبه هستی. یک بیگانه …..

این روز ها فاطمه کماندوهای چادری و ننه های مجلسی سخت به جان آن زن بیچاره که جایزه کن را برد افتاده اند .  .

«چرااز غربت ‌مهاجرت حرف نزدی »  چرا به امام هشتم ما توهین کردی » و سدها چرا تااینکه  آن بیچاره عطای جایزه را به لقایشببخشد وانرا پس دهد .

و…… من از مهاجرت حرف   زدم  قبلا در انگلستان این همه بگیر وببند را نداشتم  خانه ای داشتم بچه ها  به مدارس خصوصی وخوبی میرفتند تربیت خوبی را گرفتند  در آن زمان انگلستان هنوز   بدین سان  بازار مکاره نشده بود ،

خانه  میبایست بفروش فروش میرفت  ، کازینوها درانتظار  پول ها بودند به همراه رفقا به ناچار میبایست خانه‌را ترک کنم وبه جایی پناه ببرم  سه راه بیشتر نداشتم یا برگشت که دیگر امکانش نبود یا ترکیه ویا این غریبستان  به ناچار  خودمرا به اینجا کشاندم. حال به چهره دخترم نگاه می‌کنم پیرشده  نوه ام خودش به  تنهایی به بیمارستان رفته گویا  نفسش گرفته  بود  مادر وپدر هردو کار میکنند ،،،،،،  نه ، مااز شما نیستیم ما خودمانیم ،

روزگار غریبی است نازنین  خیلی دردها را درون سینه ام پنهان کرده ام  اما  گفتنش آسان نیست  تنها شب ها خواب را از چشمانم می‌گیرد .در عین حال  نگران تکه تکه شدن آن سر زمین  هستم   قوم موسی بیهوده دلش برای ما نمیسوزد   ‌بیهوده اسلحه بعدست  دیوانگان نمیدهد اعراب با پرچم های خود وارد  خوزستان شدند و بختیاری ها به جنگ میروند   و….. دیگر هیچ . هیچ . بر هیچ مپیچ ،


//پایان . ثریا ایرانمنش . 31/05/2022میلادی! 


دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۴۰۱

شرابه های رنگین

ثریا ایرانمنش « لب پرچین ». اسپانیا 
بر گیر  شراب  طرب انگیز  وبیا /  پنهان ز رقیب  سفله  بستیز وبیا 
مشنو سخن خصم   که بنشین ومرو / بشنو زمن این نکته  که بر خیزوبیا 
هرجه فکر کردم نامش را به خاطر  نیاوردم هما ن عاشق نادیده که رگ خواب مرا یافته بود واز کوههای بختیاری برایم پیام میفرستاد. وسر انجام. از من یک پالتوی ششصد یورویی خواست !!  نمیدانم در فراز آن کوههای  سر بفلک کشیده در میان آن رودخانه خشک وبی أب ودر میان آن چادرهای سیاه. او آن پالتورا به  ارخالق راه راه ترجیح داده بود ! ویا جوانی خود فروش بود. . عکس او در پرونده  پلیس  اینترنت پل قرار دارد ونباید انرا پاک کنم چرا که. نوشته های مرا. کپی کرده ‌بفروش میرساند ،
امروز از او خبر ندارم. عکسهای را که برایم میفرستاد از  چوپانی  ساده بود که داشت در کنار آن رودخانه پر آب. گله را به چرا میبرد  درختان . میوه وان دشت  فراخ که دل مرا  به طپش مینانداخت ،
آن ابراه را کج کردند آن رودخانه. خشک شد وان چوپان جوان  رفت تا خود را به دیگری. ارائه دهد. ،أخرین عکسی که برایم فرستاد او در همان پالتوی گران قیمت با چکمه های چرم ایتالیایی در کنار گوسفندان وهمان ایل ‌تبار چادر نشینان که من آنهمه انهارا دوست میداشتم. واوازهایشان وکوچ  زمستانی ‌تابستانی انهارا ،
حا ل بجای آن آب گوار ماسه در آن رودخانه  نشسته وشوروا غذای اصلی أن ایل است  سیاهی وتیرگی بر آن دشت   فرو افتاده  ودر دل. مردان غریبی نشسته است  هر مردی که هرکدام یک کوه آتش فشان  بودودمی  از تلاش باز نمی ایستادند حال امروز یک سکوت وهم انگیز. سر تا سر آن دشت را فرا کرفته آست .
مادران رنج کشیده  به تنهایی روزگار میگذرانند   دل وروحشان زنگ زده آست نفرین میکنند ، دشنام می‌دهند  وزمانی اشک میریزند .
وعده ای در سکوت هیچ ناله ای از دلشان بر نمیخیزد  چشم به أسمان دوخته. درانتظار پاداش خداوند مهربان نشسته اند ،.اکثر آنها فرزند از دست  داده ویا زندانی دارند  ومیدانندکه فرزندانشان در درون آن زندان بزرگ نفس نمیکشند  ،
اه خوشا به خال آنان که میروند  ‌قلبشان را تقدیم  کرده به نعمت امزرش  نائل می‌گردند  .
امروز کمتر می‌توان نام بشر بر آن مردم نهاد  آنها روح خودرا فروخته اند  وعده ای در انتظار  نور الهی هستند تا از شکاف قلب درد کشیده شان به درون آنها نفوذ کند ،
 أیا هنوز آن مردان سیاه پوش با صورت پوشیده در کنار طناب ها دار درانتظار قربانی ایستاده اند ،

چشم امید ما تنها به آن قبیله است که اگر تفنگ را بردارند جهانی را تسخیر میکنند . امروز گرسنگی وتشنگی وخستگی نیمی از آنها را از پای. در أورده آن. سر زمین سبز وخرم به مدد أن ارواح پلید  ناگهان به یک بیابان تبدیل شد آب‌ها فروخته شدند خاک‌ها فروخته شدند ‌گنبد طلایی برای  جسد بو کرفته رهبر به عراق  فرستاده شد تا در خاک اجدایش  بپوسد  وباز عده ای گمراه به دور آن. جعبه طلایی گردش کنند اشک بریزند و مراد  بطلبند .

چگونه میتوان أنها را  بیدار کرد ؟ با کدام شیپور صبحگاهی  ، آرام بنشینیم  تا قوم موسی برای بزرگ‌تر ساختن. سر زمین  م‌وعودشان . بقیه هستی مارا به یغما ببرند ؟!   وجهانی  دیگر بسازند. ؟! 
امروز من از هیچ قانونی. خبر ندارم غیر از قانون زندان انفرادی خودم که  باید. طابع  دستور واراده آنها باشم.  خبری نیست سازی نیست ء‌اوازی نیست شعر  وترانه ای نیست  همه رفته اند  ومن در ضر بهای تکراری. زنگیم را ادامه میدهم  تا روز موعود ،
جز نقش تو در نظر  نیامد  ما را / جز کوی تو رهگذر  نیامد  مارا 
خواب را چه خوش آمد  همه را در عهدتو / حقا که به چشم  در نیامد مارا ،،،،،«رباعیات حافظ شیرازی» 
پایان 
ثریا ایرانمنش /  30/05/2022 میلادی 

یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۴۰۱

آنکس که دیگر نیست .


 ثریا ایرانمنش  « لب پر چین » اسپانیا .

قهرمان بزرگ ایران زمین  از جهان رفت .در لحظات مرگ  او همچنان به وطنش می اندیشید  أخرین نفس را بر کشید  وبا روح بزرگی  که میهمان  أن بود وداع گفت  و بی جان وبی حرکت   .

در آن ساعت زمین نیز از حرکت باز ایستاد وزندگی نیز  خاموش ماند وبه زندگی مردی  اندیشید  که روز،گاری  أقای سر زمینش بود  و زندگی از خود پرسید  که کی وچه زمانی  دوباره مردی  بدین بزرگی قدم بر خاک   خون ألوده جهان هستی بگذارد  وچنین جای پایی از خود بجای گذارد، 

او رفت ، شیطان بر تخت نشست   همه در فکر آن زمان بودند  ،‌زمانی که از بالای تخت شاهی به نظاره مردم سر زمینش می ایستاد  من یکبار اورا دیدم ودر برابرش خم شده خاموش ماندم  وزمانی که سر نوشت شوم اورا از جای کند تا بر زمینش بکوبد  باز من صدای خود را با دیگران در نیامیختم .

نه در وقت بزرگی او   ونه به هنگام بدبختی او  دشنامش ندادم  امروز بر بالای. مدفن او  ستاره ها در گردشند  ونغمه های. زیبایی از أسمان  دور بگوش میرسد .

روانت شاد شاه شاهان  ،

 از کوههای آلپ  تا اهرام مصر واز فلسطین  تا رودخانه رن  همه جا درخشید  برق جلال  و عظمت  او نا گفتنی است  او خود افتخار أفرین بود او خود بزرگ بود ،،

حال این ایندگانند  که در باره او به قضاوت خواهند نشست  ما اکنو ن وظیفه داریم که  ارثیه ای که برایمان بر جای گذاشته انرا حفظ نماییم  ودر برابر عظمت او در تاریخ سر  فرود أوریم .

ای ایمان ، ای حقیقت جاودانی  تو شکوه ویگانگی وراستی اورا دیدی  ‌نو میدی  اورا به هنگام نمک نشناسی دست پرودگانش  ای تاریخ ، مواظب باش در أینده سخن تلخی  در باره او نگفته باشی  او جاودانه زیست  او هرگز  سر  از آنهمه افتخارات خود در برابر دیگران فرود نیاورد مواظب. باش سخنان تلخی در باره اش  نگویی  زیرا خدایی که پستی و بلندی  می‌دهد  خدایی که غم ‌شادی میلخشد از این پس  تنها قاضی  خوب و بد همه ما می‌باشد ،

روانت شاد باد پدر ایران. امروز ایران تو اسیر است وکسی نمیداند فردا  در دست چه کسانی مانند یکقطعه کیک  تقسیم خواهد شد ، تو از وحشت بزرگ نام بردی وما زیر آن وحشت بزرگ جان‌ها باخیتم اما ترا هر هرگز فراموش نخواهیم کرد ، شاه شاهان . 

پایان 

ثریا ایرانمنش  / اسپانیا 29/05/ 2022 میلادی 

ستاره کان


 ثریا ایرانمنش. « لب پر چین » اسپانیا 

ستاره بدرخشید وماه مجلس  شد . دل رمیدهذ مارا انیس ومونس  شد 

زهره  . همچنان یک ستاره درخشان در غرب درخشیدی. در م‌وطن خودت ترا  زخمی کردند با اینهمه قلب مهربان تو انهارا بخشید وبا بغض از همانهایی که بتو ظلم کرده بودند  یاد کردی وخودرا در کنار آنها نشاندی . نیمه شب  بود. بیخواب بودم که این خبر بهجت اثر را خواندم. بتو افتخار می‌کنم. وبقول آن شاعر. در گذشته میدانم روزی کاوه ایران  بک زن خواهد بود نه از نوع زنان چرخنده و فراری ورقصنده. که هر کجا  دیگی بر برپاست آنها کاسه به دست آنجا هستند وخود نمایی میکنند .

اصالت تو مانند همان ستاره های. زاذگاهتر. در میان آن جمع. آنچنان درخششی.د آشت که همه به احترام تو بر خاستند .

تو از نوع در ماندگان سوم. نبودی تو اصالت داری واین اصالت در هر کجای دنیا می‌تواند محافظ تو باشد .

 میل داشتم بیشتر بنویسم اما. سگهای گرسنه . که هم این خبر برایشان ناگسار بود وهم عده ای را غرق شادی کرد. درانتظار اظهارات بردگی و زندگی بهرتو هستند در حالیکه خونی که از دل تو جاری شد آنها انرا به چشم دیدند وخندیدند اما..،،من درخلوتم گریستم .

تهننیت مرا  بپذیر که میدانم احتیاجی به آن نداری اما من بعنوان یک همشهری ناچیز وکوچک.  که بخوبی از اصالت خانواده تو أکاهم. بر خود لازم دیدم که دستی از أستین بر آورده ودرابن شادی شریک باشم ،

پایدار بمان. ‌بیاد این گفته  بتهوون باش 

که می‌گوید ،،،، هر کس خوب ونجیبانه. رفتار کند حتی بر بدبختی‌ها هم پیروز خواهد شد د وتو انر به اثبات رساندی .

 تقدیم به زهره امیر ابراهیمی که باید زهرا باشد !؟


ثریا . اسپانیا . بیست ونهم ماه می دوهزارو بیست ودو میلادی 

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۴۰۱

بال پروانه


ثریا ایرانمش  « لب  پرچین » اسپانیا .

همه جا وهمه چیز  غرق در خستگی. وبیکاری  میکذرد  ،  وزمانیکه روح تو نیاز به  زندگی داشته باشد  رو به کدام سوی  باید کرد؟ 

نه بسوی  هوس ونه بسوی عشق ونه دیگر بسوی وطن و  باید درخاموشی وسکوت جان داد .

در أخرین سفری که به وطن داشتم هنوز دوستان قدیمی بودند وگرد هم أییها. بود. ‌بهانه ای بود که مرا به محفل بزرگ وباشکوه خود راه دهند. عجب که همه چیز عوض شده بود.   دیگر از آن صفای قدیمی. وبوی خوش مهربانی گذشته خبری  نبود ،

  لباسها همه شیک واخرین مدل از مارک های معروف ودرکنار من بانویی که معلوم بود تازه از زیر زمین خانه اش. به اوج رسیده با پوتین هایی از جنس ‌ پوست  مار سیاه ‌سفید. ،من نگاهی به کفشهای قدیمی واز مد رفته خو د انداختم.  ونکاهی به لباسهای آنها ، اوه،،،،عجب تفاوتی. تفاوت یک قرن ،

بانویی بسیار جوان وزیبا درکنارم نشست یک کت  دامن شاتل بدون بلوز بر تنش کرده بود واین دومین بار بود که اورا  میدیدم. یک پرنده به بزرگی یک دست از جنس طلا بر سینه اش نشانده بود    وگاهی دست میبرد به میان  سینه اش شاید. بتواند آن پرنده را. بیشتر به نمایش بگذارد ، 

روی بمن کرد وگفت : خوشا بخالتان  چقدر شما  آرامش دارید چفدر  آرامید ،.  گفتم دلیلی برای  پرخاشگجویی ندارم چند روزی  میهمانم  و بسوی کلبه  ویرانه خود بر میکردم ،

دوستی در گوشم کفت ؛ ایشان. همسرشان با. فلان  عضو بزرگ  مجلس . کارخانه فولاد سازی  را اداره میکنند ،

ناگهان  بنظرم رسید که از بالهای  أن پرنده. خون میریزد. آنچنان طبیعی بود که. رویمرا برگرندادنم ، سپس از جای برخاستم ،

 ومجلس را ترک گفتم .

 همه عوض  شده بودند حتی آن دوستان یک خانه درکانادار یکی در سانفرانسیسکو ‌ یکی در گلندل یکی در تهران.  ورفت ‌امد. آزاد پرداخت.  کلان خروجی ایوای همه عوض شده بودند. من چرا تا بحال متوجه آن مبلمان عظیم. وبیقواره نشده بودم. آن صندلیهای که پایه أهنی  داشتند با بک میز ارزان. وسفره روی زمین پهن میشد. حال تبدیل به بک تالار بزرگ وعریض وطویل شده بود ، 

گوگوش داشت میخواند. روی  گرامافون آخرین مدل ،،،،

 بیرون آمدم سر خیابان  یک. اتومبیل کرایه ای را یافتم وخودم.ر ا به خانه اینکه در آنجا میهمان چند  هفته بودم رساندم ،

نه آنجا دیگر خانه و وطن من نبود. آنجا یک غریبستان بود. همه خودرا فروخته بودند. با قیمتی که اربابان  برایشان. معین کرده  بود همه در آرامش میزیستند ،

خیابان‌ها عوض شده بودند. نامشان نیز عوض شده بود  در تا ریکی شب نمیدانستم در کجای شهر قرار دارم ، 

.وأن خانه قدیمی که متعلق به خودم  بود وهمسرم آنرا بنام دیگری کرده بود. رفتم و هفته بعد برای همیشه از آن سر زمین  خدا حافظی کردم  بدرود ای وطن ، بدرود ای مادر من ای میهن من. بدرود ،‌

امروز در این فکرم که چرا اینهمه آرامش دارم. وچرا دیگران حتی به این آرامش. نیز حسادت میکنند و  باز میل.د ارند. هستی نیمه کاره مرا زیر ورو‌کنند ،

نه ,  نباید از آن مردم توقع داشت که خاک میهن را ستایش کنند آنها خودرا میپرستند .  برایشان فرقی ندارد چه کسی اربابشان  باشد.  مهم آن است که آن میهمانیهارا هرشب بر گذار کنند. ولباسهایشان را به رخ هم بکشند ‌مبلمان جدید را وخانه های گوناگونشان را در سراسر دنیا وبا خریدن چند  پاسپورت ،

یک انسان یک تن. دآرد ویک روح. ویک وطن  . به هنگام درد وتنهایی تنها به درون خویش بنگر  هیچ نشانی از گذشته دیگر در آن نخواهی یافت ،

پایان 

در دنامه امروز /.   ثریا ایرانمنش 27/05/2022 میلادی