چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۴۰۱

قربانیان

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

چاره ای کو  بهتر از دیوانگی  / بگسلد صد لنگر از دیوانگی 
ای بسا  کافر شده از عقل خویش  / هیچ دیدی کافر از دیوانگی ؟ 
در خراباتی  که رنجوران  روند   / زود  بستان  ساغر از دیوانگی 
-------- 
دنیایی شده لبریز از دیوانگی ها  همه میل دارند عقاب شوند  بالا روند بالا تر ودر اسمانها به پرواز درآیند .
آنها تنها گه گاه  آنهم بنا بر اقتضای موقعیت " آسمان " را دوست داشته ونگاهی به آن میاندازند درغیر اینصورت سر شان همیشه روی زمین وزیر زمین است وهر چه را که بخواهند از زیر زمین بیرون میکشند  ودوباره میل به پرواز دارند بنا براین  احوال  هر زور تعداد برجها واسمان خراشها بالا وبالاتر میرود !
آنها جدا از زیر دستان و بیچارگان  بیشتر خودرا بالا میکشند  تا مبادا ناگهان  به پایین بغلطند  این غلطیدنها ادامه دار خواهد بود بسیاری از کلاغهایی که میل داشتند در کسوت عقاب بالا رفته وپرواز کنند  در اوج پرواز کردن از شدت ناتوانی ناگهان دریک فاضل اب سقوط کردند وکسی هم آنهارا نیافت .
هیچکس میل ندارد ابری باشد  در آسمان وبه هنگام  عطش نمی باران هدیه کند .
وهیچکس میل ندارد لانه اش میان زمین واسمان معلق باشد . تنها ما قربانیان قرن هستیم که  معلق میان زمین واسمان درحال تاب خوردنیم .

چرا که اندیشه هایمان را بکار گرفتیم واز فرصتها هیچگاه استفاده نبردیم  فرصتها بسیار طلایی بودند اما الزاما میبایست تن بخود فروشی وخود فریبی بدهی ودرنهایت بفکر فریب  داد ن دیگران باشی  وبا باد همراه شده هرکجا که خوش نشست تو هم با ان همنشین باشی .

آنها میل ندارند مانند من  در جایی گمنام  در هزار پاره ها بیاسایند  وفرو ریخته شوند به ناچار دست به هرجنایتی میزنند  آنقدر آنسانهای بیگناه را میکشند  ودستهایشان تا بیخ شانه درخون بیگناهان  آلوده میشود تا بتوانند عقاب وار پرواز کنند اما نمیدانند که این خون دامن آنهارا خواهد گرفت وبه قعر دره فرود خواهند آمد .
شب گذشته مدتی بر بیکسی خود  افسوس خوردم نه  ! نه گریه نکردم  آنقدرها ضعیف نشدم که برای خودم دل بسوزانم اما از اینکه قدرت ندارم  دیگر پرستاری را به استخدام دربیاورم  خیلی دلتنگ شدم بیماریم هر روز شدت پیدا میکند تا جاییکه توان ایستادن ندارم  با اینهمه هنوز چشم به دنبا ل خاک وطن دارم  هیچکس درآنجا درانتظار من نیست حتی گورهایی که اجدادم  درانجا مدفوند جه بسا امروز تبدیل به خانه ویا برج شده اند  ومن در دوقدمی  سعادت ها ایستاده ام  واز فراسوی مردمانی گذر میکنم که خود باخته وعقل باخته اند  وتابش نور خورشید مغز آنهارا نیز خشکانیده است ومن هنوز بخود میبالم که دستهایم و شعورم  درکارند .
از افسوس خوردن ودلسوزی برای خود بیزارم  من درافسون عشق در گردشم ومیل دارم آنرا درآغوش بفشارم  آنگاه سخت تر میشوم ودیگران شکننده تر .

کمتر چیزی را که میبینیم بخاطر میسپارم بمن مربوط نمیشود  که افتاب عقل دیگران خشک شده وتنها به پرواز میاندیشند  زمانی عطش درمن فرو مینشیند که عشق را درآغوش بکشم  وآنگاه لب تیزه اندیشه هایم را بسوی آن نامردان فرو کنم .
به درستی نمیدانم امروز وطن من درچه حال وچه شکلی شده است  د رگسترده خیالم هنوزدرهمان راه ناهموار کویر  میدوم وتشنه لب میل دارم به جویبارهای خنک وابشارهای دیرین برسم  .ایا خطا میاندیشم ؟ 
گاهی یک لحظه میشوم وزمانی یک مدت طولانی  بستگی دارد به آنچه که میاندیشم .
شب گذشته دریک برنامه بانویی با صدای دلپذیر میگفت " خودت را به خدایت بسپار" سالهاست که من درمیان دستهای خدایم جای دارم واین اوست که بمن قدرت حرکت داده  وبه هنگام سقوط ازپشت یقه مرا گرفته ونجات بخشم بوده میدانم که درکنارم نشسته ومیدانم که گاهی با لبخندی بمن مینگرد که هنوز به دنبال گمشده ام ونیمه خودم میگردم وخوب میداند که نیمه  گمشده من هر گز پیدا نخواهد شد مگر درخیال 
عشق خاموشی است ودرخاموشی باید عشق را یافت وانرا پرستید گفتن  زیاد از عشق آنرا گم میکند واز تو میزادید  وآنگاه او در  در تو گم میشود وچه بسا خاموش میگردد..
هر چیزی سایه ای دارد عشق هم سایه دارد ومن درسایه او راه میروم بی آنکه اورا ببینم .
حال دیوانگی کدام است آنکه درباد گم میشود ؟ ویا آنکه درمیان دستهای خداوند پنهان است ؟ من تنها به سخنانی گوش فرا میدهم که از راه ذهنم بمن وبه سینه من میرسد آنگاه اورا میبابم ومیدانم درکنارم نشسته است ودیگر به کسی احتیاجی ندارم . نه ! ندارم .
.وه  چه محرومند و چه بی بهره اند /  کیقباد وسنجر از دیوانگی 
خوش همی رو شاد وخرم  درجهان  / منصبی کو خوشتر از دیوانگی 
همچو منصورند  وبس با دولتند /  فارسان  شکر از دیوانگی ........ " مولانا شمس تبریزی " 
------
پایان / ثریا ایرانمنش 27/04/2022 میلادی برابر با هفتم اردیبهشت تاریخ ایرانی !
( درحا ل حاضر چند تاریخ داریم ) !!!!


سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۴۰۱

تلخی روزگار

ثریا ایرانمنش " لب پرچین /" اسپانیا.

ساقیا . ماز ثریا بر زمین افتاده ایم / گوش خود بر دم  شش نای  طرب بنهاده ایم 

دل رنجور به طنبور  نوایی  دارد  /دل صد پاره خودرا به هوایش داده ایم 

لرزش  سایه درختان  از پشت پنجره  روی دفترم  در گردش است  / باید بروم /وقت رفتن است  / تمام شب شاخه هارا یکی یکی شمردم  تا بخاطر بیاورم که از هرشاخه  چه غمی میبارد  در جدار خانه کوچکم  زندگی جریان دارد  میز صبحانه همسایه مرتب چیده شده است بوی قهوه تازه دم کرده فضا را پر کرده است  باید بروم به همراه یادگارها  وآنهارا باخود خواهم برد .

از این مردم   غیر از  مهربانی چیزی ندیدم حال باید بسوی آن شمع های واژگون شده برگردم  پرندگان خاموشند  تمام شب  ستاره هارا شمردم  ویکی را دزدیدم ودرون دفترم پنهان ساختم  بهترین ترانه هارا خواندم  دلم لبریز از شو ق خواندن آواز بود  اما صدایم درنمی آمد  غیر از ناله .

شب گذشته همه مدت چشمان من در اسمان به دنبال نیمه ماه گم شده بود وانرا نمی یافتم ونگاهم به سقفی بود که هران درانتظار فرویختنش هستم .

همه جیز درحال رقص است  باشادی مرا بدرقه میکنند  از پشت این پنجره  کوچک کلبه کوچک .

پرندگان در بیرون به دنبال دانه میکردند  وبهاربا همه زیبایی وعظمت خود دراینجا پهن شده است  وپرنده دیگری به دنبال جفت خود میگردد وبا صدای زیر خود پیامی میفرستد 

 چگونه روح این سر زمین مرا دربر رفته است ؟!

اینجا روی این زمین که  پناهگاه وتکیه گاه من است  گرمای غم دردلم بیشتر است  احساس پوچی میکنم  درختان این سر زمین مرا درآغوش گرفته اند وپناه داده اند  ویا من خود پناه گرفته ام  احساس راحتی میکنم .

آغولی دارم که درونش تنفس میکنم  ومشتی نوشته ها که روی آنها نشسته ام وباید آنهارا به دست تکنو لوژی بدهم  همه جارا  تمیز کنم  همه آنها از نهایت عشق گفته اند نه از نهایت تاریکی ها وزشتی ها وپلیدیها   بنا براین تنها برایم خودم خوب هستند نه برای این دنیا ومردمش .

میتوان با زیرکی مردم را تحقیر کرد 

میتوان به هر چیزی معمای شگفتی داد  ومیتوان تنها چشم به اسمان دوخت 

وبیهوده دل خوش داشت 

ومیتوان ابرهای سیاه  بی باران رادنبال کرد  

ومیتوان در مقابل محراب زانو زد  وایمان خودرا  به رخ کشید 

ومیتوان دریک کلیسای کوچک خدای  مهربان را دید 

ومیتوان با چند سکه  ایمان را خرید  و...

میتوان  ایمانرا درازای عشق فروخت / .پایان 

 " ازدفتر یادداشتهای   سفر لندن " ماه می 2016/............

ثریا ایرانمنش 26/04/2022 میلادی  برابر با  ششم اردیبهشت  تاریخ ایرانی !




 

دوشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۴۰۱

تنهایی


ثریا ایرانمنش  لب پرچین  اسپانیا  

 هنگامیکه پنجره زندگیم. رو به امواج تنهایی باز شد

احساس کردم که باید دیوانه وار دوستت بدارم  

وزمانی که پنجر ه ای به قعر یک چاه متعفن باز شد 

فواره خو‌ن به صورتم پاشید 

واحساس کردم  باید  بیزار  باشم بیزار باشم وبیزار شدم 

دوباره تنهایی را در أغوش  فشردم  وبا او همبستر شدم .

 دوشنبه  بیست وپنجم أپریل  دوهزارو بیست ودو 

یکشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۴۰۱

;کرم آنی !


 ثریا ایرانمنش /کرمانی" لب پرچین " اسپانیا !
درنمازم خم ابروی تو با یاد آمد / حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
========
داشتم به یک ترانه خیلی خیلی قدیمی شاید حدود شصت وپنج سال پیش گوش میدادم این ترانه از آقای سالار سخن معینی " کرمان شاهی " است وهنوز بردلها می نشیند . البته آن روزها ایشان هنوز به مقام سالاری نرسیده بودند وهمه عوامل طبیعی درایشان  طغیان داشت از اب وآتش  ابشار هوا وزمین  فولاد آهن وغیره ...... رفتم دنبال خود دیدم  اوف ! پنج ثریا ایرانمنش  درهمه جای دنیا  وجود دارد همه هم شاعر ونویسنده واهل دلند ! یکی از ایشان درهمان زادگاه من کرمان است !
به این فکر افتادم منهم یک کرمانی دنبال خودم بچسپانم  تا اگر روزی خیلی خیللی مشهور شدم  با آنها فرق داشته باشم  باشم 
. وحد اقل ملت شریف ودانا بدانند که من درکدام گوری زاییده  وپرورده شدم .
بلی در شهربادها وقلعه ها  نمیدانم چرا نام کرمان را بران دیا ر  درمیان کویر  نهاده اند  ؟ در کتاب های جناب باستاتی پاریزی هم خیلی گشتم که علت این کارا بیابم  چیزی ندیدم با خود فکر کردم شاید مردم کرمان همه : کرم : داشته اند بدان سبب است که نام کرمان را برآن نهاده اند   با آن آبی که از چاه با سطل پوستی میکشیدند وهمه انرا سر میکشیدند همیشه هم مردان با شلوار پیژامه  که ازپای منقل بلند میشدند مشغول خاراندن خود بودند الیته قسمت پایین را  بنا براین شکی ندارم که همه : کرم داشتیم :  تنها قوم با اهمیت وبزرگوار " شیخی " بود که کمتر کرم داشتند آنها یک سکت بودند نمیدانم هنو زهستند یا نه ریشه آن به محمد علیشاه قاجار میرسید همه جا عکس ا.ورا بردیوار آویخته بوند  اما عکس بزرگتری هم بود که "سر کار آقای" بزرگ نام داشت  سر قبیله  !انها از اعمال فروع دین " معاد" را قبول نداشتند یعنی اینکه وقتی که رقیق رحمت را سر کشیدی دیگر بیرون نمیایی  اما امامت ونبوت  را خوب میدانستند عدلی درکار نبود نمازشان  کج روبه قبله سرکار اقا بود !امروز نمیدانم آیا از آن باغ بزرگ سلسبیل چیزی برجای مانده وایا ان قبیله هنوز هستند یا مصادره شدند !
 نه ساله بودم که ازکرمان بیرون امدم  دلیلش هم دوچیز بود درمدرسه همان شیخی ها درس میخواندم بنا براین جایی درمیان آنها نداشتم  ویکروز در یک بهانه بی جا  موهای بافته شده مرا از بیخ وبن بریدندودراتش انداختند بهمراه   روبان سفید پهن اطلسی ودلیل دوم حصبه بود که پس ازآن ماجرا بر جان من نشست ودیگر هیچگاه به کرمان برنگشتم یاد ی هم ازان نکردم  با انهمه خاطرات شیرین !!!  مادرجانم هرسال بر ای گرفتن کرایه املاکش به آنجا میرفت تا اینکه " اکبرو  بهرمانی " تنها باغی را که او داشت وپسته] آنرا بفروش میرساند مصادره کرد وتمام شد.
درتهران غریب بودم دراینجا هم غریبم  این غربت با من است همیشه با ان خو گرفته ام میدانم درتمام دنیا کسی نیست که مرا بشناسد ویا حالم را بپرسد تنها زمانی مورد احترام  واقع شدم که آن میراث شوم گریبانم را گرفت انرا هم بخشیدم وخودرا راحت کردم  من نه نان دزدی ونه خود فروشی ونه نان حرام را نمیتوانم حزم کنم معده من مانند دستهایم کوچک است افکارم بلند است پاهایم کوچکند کفش به اندازه پاهایم گیر نمیآورم در تهران مجبور بودند برایم کفش بدوزند خوشبختانه  دراینجا کفش فراوان است اما من دیگر پایی ندارم تا درانها فرو برم حوصله هم ندارم . همه این ذکر مصیبت هارا نوشتم  تا یک کرمانی به دنبال خودم آویزان کنم با بقیه ثریا خانمها محترم مخلوط نشوم یکی درامریکا دیگری درکرمان سومی درسمنان چهارمی درتهران خوب بعد همه اشعار آنها به حساب من میاید وهمه نوشته ها من به حساب ان که درامریکا نشسته میرود باید به نوعی خودرا به ثبت برسانم !!!
ا از بیرون وخیابانها بیخبرم از مغازه ها بیزارم از فریبی که مارا میدهند متنفرم همه یک صدا رو به قبله جنگ کرده اند   آیا تنها دریک گوشه دنیا جنگ است وهمین باعث میشود که آن گروه شیطان پرست دنیای ارباب رعیتی را روبراه کرده  مردم هم گوسفند وار به دنبال گفته ها وشنیده ها میدوند  اربابشان رسانه ها هستند درحال حاضر ما کم کم به فقرا اضافه میشویم وپولدارهامانند بعضی از گرسنگان دیروز و تازه به دوران رسیده سیسمونی گیت دارندوآپارتمانها چند صد میلیونی درسر تاسر جهان اما من هنوز اجاره نشینم  برایم بهتر است هر جا را که دوست داشتم مینشینم  یک اواره سرگردان بی هیج ارزو وهیج تمنایی .و هیچگاه هم درانتظار سعادتی نبوده  ونیستم . ث
پایان  یکشنبه 24؟04/2022 میلادی !وچهارم اردیبهشت ایرانی !

جمعه، اردیبهشت ۰۲، ۱۴۰۱

محل اقامت من

جمعه سوم اردیبهشت برابر بار۲۲ أپریل  ۲۰۲۲ ، اسپانی 

ثریا ایرانمنش .  

برای اطلاع رفقایی  که مرتب تلفن میکنند وجواب نمیدهند ‌معلوم هم نیست از کجا تلفن میکنند یا با موبایل یا تلفن محل کار. بیشتر هم از مادرید هست. بدینوسیله به اطلاع میرسانم ،

من در یک ده کوره زندگی می‌کنم که تنها یک قصابی  دارد  تنها یک نانوایی ‌شیرینی فروشی دارد وتنها یک سبزی فروشی همه اهل دهات. یک سوپر کوچولو هم تنها مواد اصل اسپانیایی را میفروشند نه نه مانده کارخانه های اروپا را یک رستوران ماهی فروشی داریم وچند مغازه خرت پورت ویک سلمانی اهان یادم رفت بوتیک بزرگ  زباله های چینی هم سر تا سر خیابان را کرفته چند بار ‌کافه تریا برای خوردن ناشتایی واحیانا یک ابجو ویک تاپا .

خانه ام مجهز به دوربین‌ها ی متعدد  وحتی زنگ درب خانه نیز دوربین دارد. به هنگام بازکردن درب خانه همه چراغهار روشن می‌شوند والارم بزرگی نیز درکنارم نشسته  ،حال اگر میل دارید بفرماییدد پلیس گشت هم مرتب درهما ن حوالی. میگردد  ویک بیمارستان برای اورژانس همین نه بیشتر نه از بوتیکی خبری هست نه از ماتیک وسرخاب ولوازم آرایش تنها میروی . ببازار میخری میخوری  توالت و سطل زباله را پر  میکنی ودر زباله دانی خالی میکنی آنهم تنها هشت شب ، ساعت چهار صبح هم  ماشین اشغالی برای بردن  اشغالهارمیاید 

حال اگر میل دارید میهمان من شوید بفرمایید اما قبلا باید از دربان اجازه ورود بگیرید وعکس خودرا در دوربین تماشا کنید ، با تقدیم احترامات 

ثریا ایرانمنش. ،،،،، لب پرچین. واسپانیا .

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۴۰۱

بهانه ها


 ثریا ایرانمنش "لب پرچین " اسپانیا !

مست شد و خواست که ساغر شکند عهد شکست / فرق پیمانه  و پیمان ز کجا داند مست ؟َ

این ابیاترا درتوییتر گذاشتم وزیرش اظهار  نظز فضیلانه خودرا نیز ارائه دادم  توییتر تنها به چاپر اشعار اکتفا کرد و بقیه را پاک نمود به این میگویند ازادی بیان !!

و( این همان مستی بود که ملت ایرانرا در برگرفت وبجای شکستن پیمانه پیمان خودرا با ولینعمت و پدر ایران زمین شکستند خودرا به ثمن بخس فروختند ) اینها پاک شدند !

میل ندارم خاموشی گزینم  سرودی  مانند خوشه های انگور حاضردرخم  از دانه ها وواژه ها هر شب گرد سرمن میجرخند  که شیره ان یک اندیشه است وصبح باید آنرا به روی این صفحه بیاورم /

خاموش نخواهم نشست تا آخرین لحظه مرگ  واین آواز درگوشم همیشه خواهد نشست  سرود اندیشه ها وگفتارمان  اندیشه هایی که از سر تا پای هستی خاموشم  برمیخیزند  وزمزمه میشوند وکلمه میشوند  ومن آنهارا به هوا میرستم اگر کسی درمیان زمین هوا توانست آنهارا بگیرد وبنوشد زهی سعادت من .

دیگر هیچ هوسی درمن نیست نه هوس قدرت ونه هوس عشق  کم کم هستی من  درطی زمان دهانش را خواهد بست  ومن خاموش خواهم شد  همه هستیم سر تا سر یک فریاد خاموش بود که تنها دردرونم شعله میکشید چراکه مانند دیگران نمیتوانستم رنگ خودرا تغییر دهم .

بنا بر افسانه های تورات : زمانی که یهوه در بوته های آتش  در کوه طور  به موسی گفت  " من هستم که هستم "   همه سر تا پای یهوه تنها یک دهان بود والبته الله گفت : کن فیکون : که خوب کم فیکون هم شد /

حال امروز همه هستی من تنها یک دهان باز است ویک اندیشه روان مانند یک جویبار  که همیشه خاموش بودم دربرابر تمام اتهامات وگفته ها اما دردلم شاد بودم که " خودم هستم که باشم "  وهستی من نمی توانست مانند آن یاوه گویان دهان باز کند  وفریاد بزند تنها شنیدم وشنیدم  قدرتی عجیب درخود احساس میکردم   وگمان میبردم که دربلندترین قلعه انسانی جای دارم  نابودی برای من معنی نداشت  وهمه هستیم روشنایی بود  که درتاریکی ها میدرخشید ومرا به جلو میراند .

این بانک قدرت مرا به جلو انداخت مسِئولیتی عظیم در جلو داشتم چهار موجود بدبخت چشم به دستها ودهان من دوخته بودند باید آنهارا میساختم  انسان تنها انسان نه مجسمه برهوت ونه مانکنی در میان ویرانگران .

زمانی که از سر تنهایی خودرا به ان معرکه درویشی انداختم با حال تهوع بیرون آمدم انسانی را درانجا نیافتم تا خودرا با او یکی سازم هرچه بود حیوانات نشخوار کننده ای بودند که تنها به نشخوار گذشته میپرداختند وروزهایشان را به خوردن وچریدن میگذشت گاهی نمازی هم می بستند درپشت سر پسرکی مزلف !

ندایی بیدادگر درمن میجوشید میخواستم فریاد برارم این نیست آنکه من دیدم ودردل پنهان دارم اما بیفایده بود آنها عده بودند ومن تنها ! آنها جزوگله بودند میچریند وگوسفندان خود را به چرا میبردندمن تنها یک تماشاچی .

وزمانی فرا رسید که آن ناقوس بزرگردرگوشم  به صدا درامد . برخیز تو خود یک جهانی وناگهان طبلها نیز همصدا  با هم در ین ارکستر در آمیخت وآن زمان بود که خودرا یافتم .

تازه تر ونرم تر وراحتر با گرسنگی ها ساختم با برهنگیها ساختم ودرمیان  حال با اندیشه هایم کلنجار رفتم ناگهان چیزی در من جوشید واولین گفتاررا درون یک دفترچه نوشتم . امروز چهار هزار نوشته دارم وچندین هزار دفتر چه که ناگفتنی ها  دردرونشان  پنهانند .

ندایی درمن جوشید ومرا پنهانی فرا خواند ومن درکنار آن نعره ها وفریادها تنها ایستادم وگوش فرا دادم  ناقوس من همچنان به صدا درامده بود موسیقی لطیفی درمن میجوشید درعین حال زبانم پرده های هر قدرتی را درهم میدرید وقدرت اجتماع کم کم درکنار من رشد میکرد من یک تماشاچی بودم .

امروز با عقلم خلوت کرده ام وبا تنها مردی که درتمام عمرم اورا دوست داشم وامروز زیر خروارها خاک خفته است او اولین  عشق من بود واین عشق تا پایان عمر او همچنان جاودانه ماند وروشن بود دراو نیز شعله میکشید اما او خودرا به رنگ اجتماع دراورده وخوش رقصی درمیان همه نوع آدمی اورا سر انجام ناکام ساخت .ومن  در روند گفته هایم وزندگی مصنوعیم   گرفتار غوغا بودم .

انسان تنها یکبار میتواندعاشق باشد ودوست داشته باشد بقیه تنها یک عادت ویک علاقه  روزانه است وبس .حال امروز من درتنهایی خود میاندیشیم به انچه که برما رفت   در هر  عبارتی یک خاموشی درمیان  گفته هایم ویا کلماتی که مینویسم می بایم   به همان سان که  درمیان سطو ر سیاه درکتاب ها  خطی سفید نیز هویدا ست  وگاهی باید تنها میان خطوط انها را  خواند همان سپیدی هارا ! . .پایان 

ثریا ایرانمنش /21/04/2022 میلادی برابر با دوم اردیبهشت !