ثریا ایرانمنش لب پرچین اسپانیا
هنگامیکه پنجره زندگیم. رو به امواج تنهایی باز شد
احساس کردم که باید دیوانه وار دوستت بدارم
وزمانی که پنجر ه ای به قعر یک چاه متعفن باز شد
فواره خون به صورتم پاشید
واحساس کردم باید بیزار باشم بیزار باشم وبیزار شدم
دوباره تنهایی را در أغوش فشردم وبا او همبستر شدم .
دوشنبه بیست وپنجم أپریل دوهزارو بیست ودو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر