پنجشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۴۰۱

بهانه ها


 ثریا ایرانمنش "لب پرچین " اسپانیا !

مست شد و خواست که ساغر شکند عهد شکست / فرق پیمانه  و پیمان ز کجا داند مست ؟َ

این ابیاترا درتوییتر گذاشتم وزیرش اظهار  نظز فضیلانه خودرا نیز ارائه دادم  توییتر تنها به چاپر اشعار اکتفا کرد و بقیه را پاک نمود به این میگویند ازادی بیان !!

و( این همان مستی بود که ملت ایرانرا در برگرفت وبجای شکستن پیمانه پیمان خودرا با ولینعمت و پدر ایران زمین شکستند خودرا به ثمن بخس فروختند ) اینها پاک شدند !

میل ندارم خاموشی گزینم  سرودی  مانند خوشه های انگور حاضردرخم  از دانه ها وواژه ها هر شب گرد سرمن میجرخند  که شیره ان یک اندیشه است وصبح باید آنرا به روی این صفحه بیاورم /

خاموش نخواهم نشست تا آخرین لحظه مرگ  واین آواز درگوشم همیشه خواهد نشست  سرود اندیشه ها وگفتارمان  اندیشه هایی که از سر تا پای هستی خاموشم  برمیخیزند  وزمزمه میشوند وکلمه میشوند  ومن آنهارا به هوا میرستم اگر کسی درمیان زمین هوا توانست آنهارا بگیرد وبنوشد زهی سعادت من .

دیگر هیچ هوسی درمن نیست نه هوس قدرت ونه هوس عشق  کم کم هستی من  درطی زمان دهانش را خواهد بست  ومن خاموش خواهم شد  همه هستیم سر تا سر یک فریاد خاموش بود که تنها دردرونم شعله میکشید چراکه مانند دیگران نمیتوانستم رنگ خودرا تغییر دهم .

بنا بر افسانه های تورات : زمانی که یهوه در بوته های آتش  در کوه طور  به موسی گفت  " من هستم که هستم "   همه سر تا پای یهوه تنها یک دهان بود والبته الله گفت : کن فیکون : که خوب کم فیکون هم شد /

حال امروز همه هستی من تنها یک دهان باز است ویک اندیشه روان مانند یک جویبار  که همیشه خاموش بودم دربرابر تمام اتهامات وگفته ها اما دردلم شاد بودم که " خودم هستم که باشم "  وهستی من نمی توانست مانند آن یاوه گویان دهان باز کند  وفریاد بزند تنها شنیدم وشنیدم  قدرتی عجیب درخود احساس میکردم   وگمان میبردم که دربلندترین قلعه انسانی جای دارم  نابودی برای من معنی نداشت  وهمه هستیم روشنایی بود  که درتاریکی ها میدرخشید ومرا به جلو میراند .

این بانک قدرت مرا به جلو انداخت مسِئولیتی عظیم در جلو داشتم چهار موجود بدبخت چشم به دستها ودهان من دوخته بودند باید آنهارا میساختم  انسان تنها انسان نه مجسمه برهوت ونه مانکنی در میان ویرانگران .

زمانی که از سر تنهایی خودرا به ان معرکه درویشی انداختم با حال تهوع بیرون آمدم انسانی را درانجا نیافتم تا خودرا با او یکی سازم هرچه بود حیوانات نشخوار کننده ای بودند که تنها به نشخوار گذشته میپرداختند وروزهایشان را به خوردن وچریدن میگذشت گاهی نمازی هم می بستند درپشت سر پسرکی مزلف !

ندایی بیدادگر درمن میجوشید میخواستم فریاد برارم این نیست آنکه من دیدم ودردل پنهان دارم اما بیفایده بود آنها عده بودند ومن تنها ! آنها جزوگله بودند میچریند وگوسفندان خود را به چرا میبردندمن تنها یک تماشاچی .

وزمانی فرا رسید که آن ناقوس بزرگردرگوشم  به صدا درامد . برخیز تو خود یک جهانی وناگهان طبلها نیز همصدا  با هم در ین ارکستر در آمیخت وآن زمان بود که خودرا یافتم .

تازه تر ونرم تر وراحتر با گرسنگی ها ساختم با برهنگیها ساختم ودرمیان  حال با اندیشه هایم کلنجار رفتم ناگهان چیزی در من جوشید واولین گفتاررا درون یک دفترچه نوشتم . امروز چهار هزار نوشته دارم وچندین هزار دفتر چه که ناگفتنی ها  دردرونشان  پنهانند .

ندایی درمن جوشید ومرا پنهانی فرا خواند ومن درکنار آن نعره ها وفریادها تنها ایستادم وگوش فرا دادم  ناقوس من همچنان به صدا درامده بود موسیقی لطیفی درمن میجوشید درعین حال زبانم پرده های هر قدرتی را درهم میدرید وقدرت اجتماع کم کم درکنار من رشد میکرد من یک تماشاچی بودم .

امروز با عقلم خلوت کرده ام وبا تنها مردی که درتمام عمرم اورا دوست داشم وامروز زیر خروارها خاک خفته است او اولین  عشق من بود واین عشق تا پایان عمر او همچنان جاودانه ماند وروشن بود دراو نیز شعله میکشید اما او خودرا به رنگ اجتماع دراورده وخوش رقصی درمیان همه نوع آدمی اورا سر انجام ناکام ساخت .ومن  در روند گفته هایم وزندگی مصنوعیم   گرفتار غوغا بودم .

انسان تنها یکبار میتواندعاشق باشد ودوست داشته باشد بقیه تنها یک عادت ویک علاقه  روزانه است وبس .حال امروز من درتنهایی خود میاندیشیم به انچه که برما رفت   در هر  عبارتی یک خاموشی درمیان  گفته هایم ویا کلماتی که مینویسم می بایم   به همان سان که  درمیان سطو ر سیاه درکتاب ها  خطی سفید نیز هویدا ست  وگاهی باید تنها میان خطوط انها را  خواند همان سپیدی هارا ! . .پایان 

ثریا ایرانمنش /21/04/2022 میلادی برابر با دوم اردیبهشت !


هیچ نظری موجود نیست: