جمعه، فروردین ۲۶، ۱۴۰۱

جمعه مقدس

ثریا ایرانمنش ، .لب پرچین . اسپانیا 

درود بر تو عیسی مسیح . روح تو الان در أسمان است. وخداوند بزرگ ترا تنها گذاشت  تا به دست قوم خود نابود شوی.  حال  میخواهی مارا تنها نگذارد ؟؟؟؟!!! 

! . 
پایان  جمعه …………پانزدهم أپریل. دوهزارو بیست ودو میلادی. 

چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۴۰۱

بانو !


 ثریا ایرانمنش . لب پرچین اسپانی !

یک  دلنوشته ,

امروز صبح نا،گهای بیاد. «بانو» افتادم  بانو نامی بود که همیشه اورا به آن مینامیدند نام او چیز دیگری بود در گذشته در شناسنامه های ما بما احترام میگذاشتند ودر جلوی نام ما یک بانو یا یک أقا میگذاشتند  آن روزها ما قدر ‌قیمتی داشتیم نه مانند امروز بک زن افغانی جلوی دوربین به ایرانیان فحاشی کند آنها را سگ واتش پرست بخواند وتهدید کند که به زودی که ما  ایران را تسخیر خواهیم کرد !!! اری آن روز ها زنان اعتباری. داشتند. وبه دیگران نیز این اعتبارا میدادند

  به هر روی نام بانو تا روز مرگش روی او باقی ماند  ومن دیدم  که امروز چقدر جایش در کنار ما خالیست . او همیشه بود همه جا بود هر ساعت که اورا میخواستی بود گاهی زبانش تیز می‌شد اما. آنقدر مهربان بود که این تیزی  را ابدا. احساس نمیکردی وانرا به حساب شوخی میگذاشتی ،

بانو از آن زن‌هایی بود که بخودش اعتبار داده بود  وانچه در گذشته بر سر او  گذشته بود با کمال خونسردی و بی پروری توام با مهربانی  همه را از اذهان  پاک کرده بود ،

با عرق خور. دمخور بود با مومن هم آواز برایش فرقی نمیکرد. حال اگر گاهی. کلامی از دهانش در میامد ودروغی را تیز شاخ وبر، میداد  همه را به پاس ان مهربانی او نا دیده  میگرفتند بانو خودش بود با همان  عوارزش یا دوستش داشتی یا بیزار بودی اما اتقدر مهربان ودستهایش نیز مهربان بودند که آن خطا های کوچک را ابدا نمیدیدی .

امروز ناگهان بیادش  افتادم ودیدم با رفتن او چقدر زندگی ما نیز خالی شد. او همیشه همه جا بود. با دستهای مهربانش  وتو احساس  میکردی که کسی. را در جایی دا ری. .

او به همه پشتوانه داد ودر روزهای آخر عمرش به خانه زنان پیر واز وکار افتاده میرفت وبه آنها کمک میکرد ودر یک کلیسای محله عضو شده بود. به آنها نیز کمک میرساند

کاری به زندگی خصوصی ‌شخصی وخصوصیات خاص  اخلاقی او ندارم تنها  به دستهای مهربانش که بسوی  همه دراز بود می اندیشم. امروز برایش شمعی روشن کردم. شمع چنان شعله کشید و لرزید گویی خودش اینجا بود 

در آخرین عمل جراحیش که میخواستند با کمک کیسه وروده اضافی اورا زنده نگاه دارند ، به پزشک  معالجش  گفت .

من زندگی مصنوعی را دوست ندارم. بگذارید بخانه پسرم بروم ودر آنجا  بمیرم. واین آرزویش بر آورده شد   او رفت وتا مدتها  از رفتنش  در شوک بودیم. ناگهان همه دیدیم که. در میان جمع ما تنها زنجیری که همهرا به هم وصل میکرد  پاره شد از بین رفت. خیلی ها میل داشتند نقش اورا  داشته باشند اما بیفایده بود .

بانو بانو بود بی هیچ کم وکاستی .

وچقدر در این روزهای سخت ودردناک زندگی من. جایش در کنارم خالیست. تا با یک متلک شیرین. حال مرا جا بیاورد ودستها را بالا بزند وبه درون اشپزخانه بدود همه  را  غذا بدهد  ومرا حمام کند. در تمام  مدتی که من در  انگلستان در بیمارستان بودم این او بود. که هفته ها در کنارم  مرا پذیرایی میکرد همسرم  برای خوش گذرانی  به  اتریش ‌المان رفته بود !!

بهر روی روانش شاد بموقع پای از این دنیا متعفن وکثیف کشید ورفت ونماند تا هم رنج روحی وهم جسمی را  بر شانه بکشد اورا سوزاندند وخاکسترش را در. رو خانه ای که از کنار خانه دخترش میگذشت. ریختند. تا روحش حافظ تنها دخترش باشد و دیر نوه اش را دید  شمع همچنان میسوزد ومن به تماشای این ملت نشسته ام که باران مزاحم. نمایش آنها شده است همه میگریند که چرا نمیتوانند درمراسم  حمل آن  کعبه بزرگ شرکت کنند ویا اورا بیرون بیاورند باران بیموقع  آمد. شاید طبیعت هم. حرفی دارد. ومیل دارد به این جماعت بگوید که ؛

بجای سخنان گهر بار ودستهای مهربان آن مرد. این نمایش  گرانقیمت را فراموش کنید وبه آوای او ،گوش فرا دهید که شما را به به انسانیت ومهربانی میخواند  اما ،،،،،،،،،، اقتصاد. زبان دیگری دارد و…با زبان دل ما فرق دارد ..

پایان 

، اسپانیا  چهارشنبه. سیزدهم. ماه أپریل. دوهزارو بیست ودو ،

دوشنبه، فروردین ۲۲، ۱۴۰۱

باغ وحش


همه شب در این امیدم  که نسیم صبحگاهی  

به پیام آشنایان بنوازد أشنا را 

در فضای مجازی به دنبالش میگذشتم تا یک خط خصوصی ‌ ویا راهی پیدا کنم وبه او بگویم بس کن. بیفایده است نگاهی براین باغ وحش بیانداز از بزرگانش قوچ علی که سالهاست هیکل گنده کرده  تنها سر کرمیش پارتی دادن پارتی رفتن کنسرت رفتن  وتماشا ی فوتبال است گآهی هم برگی را که به دست او می‌دهند. از رو میخواندتا دو قدم جلو آمده ‌خیزش مردم را به عقب بکشد.

آن حوری زاده بازبان  شیرین ونمکینش برایت قصه حسین کرد می‌گوید واشعارش را میخواند  آن سومی برایت جلوی میکروفون ودوربین ویسکی مینوشد وطرز. پختن سیراب شیردان وکله پاچه را می‌دهد  کاسه گدایی بعضی ها هم دور میچرخد آن یکی شهرام جان  که سالهاست ملت را میدوشد به عناوین مختلف  وان طوطی قمی کلاه که تازه از را رسیده وچهچه زنان بر هر بامی مینشیند ‌دست آخر مریم قجر   جانشین مارگریت گوتیه  میخواهد تاح وتخت  را به یغما ببرد .

نه تو بیهوده مید‌وی ‌اینهمه سنکلاخهارا  طی کردی. تهمت شنیدی بد نامی  کشیدی. به کجا میخواهی بروی  ؟  وسرانجام کجامیروی ) …..

اما او همچنان میدود بی هیچ هراسی  همچنان میجنگد  بی هیچ اسلحه ای  ،نه !نتوانستم اورا بیابم ‌بگویمکه بایست. دیکر بس است  این وطن وطن نشود حد اقل پانصد سال کار دارد  تا بقایای آن جانوران را از در و دیوار  آن پاک کرده وبا عطر  گل رز انرا شستو دهیم. وتاج وتخت گمشده که بیشتر نگین های  اصلی انرا بیرون اورده بجایش  سنگهای بدلی کذاشتند اند درزمان اکبر شاه کوسه دیگر به درد ما نمیخورد روی آن نیز خاک مرده پاشیده شده است  وان وطن برایمان وطن نشود .

 

روز گذشته نوه امرا پس از مدتها دیدم اولین نوه ‌پسریم.ر ا.  من در  مقابل او یک یک بچه کوچک  بودم با قد  بلند  ورزیده وسرشار از شادی وجوانی وارزو عکس دوست دخترش.ر ا نشانم داد و، میخواهد عروسی کند ،

 اه  روزگار چه زود گذشت. همین دیروز بود که در بغل من ارمیده بودی  مادر وپدرت هردو  کار می‌کردند  …..

اه چقدر ک‌وچک  شده بودم کنارم نشست وبر پیشانیم بوسه زد. اما….. من عکسی را به او نشان دادم عکس یک دریا دار ایرانی. یک کاپیتان کشتی شاهنشاهی وبه او گفتم. روزی در دلم این آرزو بود که سر زمین ما أزاد  شود وتو جای این  کاپیتان دریایی را بگیری خوب حالا زیست  شناس شدی بهتر است مردم. را بهتر میشناسی وسر زمین من هرروز به سوی  نابودی فرو می‌رود ودر بیرون شغالها وسگها وگر،گها به جان هم افتاده  بعنوان اپوزیسیون ومشغول دریدن   وپاره کردن یکدیگرندو ‌قربانی کردن مردم داخل   وقوچعلی  مشغول تماشای این نمایش است وزیر لب  میخندد به اینهمه حماقت ..‌ ۱۱/04/2022/  میلادی 

ثریا ایرانمنش  لب پرچین اسپانیا 

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۴۰۱

روز . روز عزاست امروز

 

نه در مسجد دهند م ره که رندی. نه در میخانه که این خمار خام است . 

میان مسجد ومیخانه راهی است. ، غریبیم ، عاشقم و آن ره کدام است ؟

این روزها شاهد  تماشای  مجلل ترین عزا داری های زمان هستیم. حد اقل رنگی وگلی و ساز وأوازی در میان آنها به چشم میخورد وترا به رحمت الهی نزذیکتر میسازد تا آنهمه سیاهی  وخون وزنجیر ‌گل  واق واق کردن برای کسی  که دشمن تو وسر زمین توست  .امروز حتی اجازه ورود  هما ن سگهای را به آن سر زمین نمیدهند وبا بدترین  برخوردها همه ایرانیان را بیرون میفرستند .

 از صبح به تماشای میسای ألبا. در میدان سنت پابل‌و  نشسته ام. گه آرام سرود میخوانند وچه آرام میگذارند وزیباترین کاری را که انجام دادند بیمارستان بزرگ شهر   بیمارانی را که قدرت  حرکت داشتند. باصندلیهای چرخ دار از بیمارستان بیرون  آورده زیر یک چادر جای دادند در کنار هر بیماریک پرستار ودر انتهای  چادر چند پزشک. همراه  فامیل های نزدیک بیماران . دیدده می‌شد  آن بیمارستان  د‌لتی است .

تخت را که بر شانه مردان سیاه پوش   روان بود ودر بالای آن حضرت مریم وحضرت عیسی  بادستهای زنجیر شده دیدهمیشد آهسته اهسته به طرف شهر ومیدان بزرگ  شهر پیش آمد. در بین. راه  پزشکان ‌پرستاران زیر انرا گرفتند  وبه سوی همه بیماران نشسته بودند آوردند. همه. میگریستند . وارزوی شفا داشتند. راستش منهم گریه ام  گرفت واز صمیم قلب برای آن بیماران  دعا کردم ،

 أیا کسی  دراین شهر ودرجهان. هست که برای منهم دعا کند ؟ 

شاید یکی دونفر  نه بیشتر !! 

حال میسای بزرگ در میدان واطراف ارچ بیشاپ  که کم کم  پای به سن گذاشته مردان بزرگ کارخانه دار وصاحبان شرکتها وبانکها وهمسران  آنها بالباسهای شیک  می‌گردند وخدمت میکنند ‌مدال میگیرند !


اثری از سیاهی وپلیدی دیده نمی‌شود من وارد معقولات  نخواهم شد  به عقیده وایمان  همه احترام میگذارم از آن پسرک کارخانه دار که امروز صاحب  مقامی والاست   تا آن زارعی که گلهای سرخ میخک را اهدا کرده است .    کارشان واقعا زیبا. وانسانی بود  و اشک مرا  را تیز  جاری ساخت. بیماران برای مدتی رنج ودرود خودرا ازباد بردند. با دیدن آن دستهای رنجور ‌ضعیف آن مرد در زنجیر واشک مادر  ،

هر صنفی برای خود  یک کارناوال دارد  تا روز جمعه که عزای عمومی است وروزه داران روزه خودرا میشکنند ویکشنبه عید وروز باز گشت انروح مقدس است که هنوز  برعالم هستی حاکم  است اما… نه با ما کاری ندارند … ما غریبان . ووامانده از همه جارانده ،

.پایان 

 یکشنبه  دهم أپریل  دوهزارو بیست ودو برابر با بیستم فروردین ……

جمعه، فروردین ۱۹، ۱۴۰۱

عشق خاموش

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

بر در کعبه سحرگه من ودل دست زدیم / بامیدی که دران  خانه کسی هست  زدیم 

لاجرم دست ارادت  به در پیر مغان /  خادم کعبه  چو در  بر رخ ما بست زدیم 

تا نگیرد پی  خون کسی دامنمان  / خویش را بر صف پرهیز کنان  ...مست زدیم ........" روشن کردستانی" 

در باره سایه ها سخن گفتن بیهوده است  باید تنها درباره خدا گفتگو کرد همه امروز خاموشند  چون سایه قدرت ضعیف است  وهمه ضعفا نیز  در سایه  او می نشینند  تا بخشکند .

این گسترده سایه  هم رحمت وهم محبت را به ارمغان آورد اما اورا ازمیان بردند حال در عزای او میگیرند  گسترده سایه اش هنوز برجهان پهن است   وهمه طغیان گرفتن  وهمه آنهاییکه ضعف فکری دارند  درتاریکی ها راه میرودند ودر روشنایی شمع ها میگریند .

باید به سخنان خداوندگار نور گوش فرا داد  درسایه نشستن وگریستن بی فاید ه است باید درزیر نوری قوی  ویا افتاب نشست  ومعانی سخنان خودرا دریافت  ...

حال این روزها همه درانتظار  او هستند که برارابه های بزرگ روی سر مردا ن قوی هیکل سوار است بی آنکه خودش میلی به این کار داشته  باشد  .

گفته های اورا  چرخاندند  عوض کردند رنگ ولعاب داند وثروتمند شدند  او مظهر تعالی وروشنایی بوذ  او مظهر زیبایی بود  امروز هنوز او وگفته هایش بر پهنه جهان  میگردد ومیگریاند .

منهم باید خاموش بنشینم وآن طغیان روح  را به دست باد بسپارم  خاموشی من نیز در سایه ها پنهان است  حال از عشق سخن میگویم  که بو.ی آن  گم شده است .

از عشقی که ازنهادش آتش بیرون جهید ومرا  سوزاند  البته من خاموشم اما تاولهای هنوز  سر باز کرده اند ومرا میسوازنند  من به  عشقی اعتبار میدهم که  یک نیروی معتبر میباشد ومرا درخود جای دهد .

امروز خاموشم فردا نیز خاموش خواهم نشست دیگر طغیانی درمن برنخواهد خواست امواج دررونیم همه آرام بسوی نیستی میروند .

زمانی خاموشیم را میشکنم که ارزشی برای گفتن داشته باشد امروز هیچ گفته وهیچ رفتار وکرداری ارزشی ندارد  مگر انکه از وجود  تو بهره مند شده وبالا رفته تو نردبانش باشی وحال او بالا  نشسته وتودر پیایین درانتظاری ! 

در یک گوداال  بی اهمیت  وبی مقدار  و.....تنها خاموشی نفرین من است . 

همه  را هها را پیمودم  هر راهی به بن بست رسید  وهمه راهها به روی من بسته شدند  باز آن راهررا طی کردم بیهوده  برگشتن به پشت سر برایم درد ناک ورنج آور است .

در گذشته دراین پندار بودم که همه راههارا میدانم همه را  وآنکه را ندانم بازمیکنم به همین علت به همه نزدیک شدم  نگاهم مستقیم به روح آن شخص میتابید ودر دل نا امیدی  خودرا دوباره باز میافتم .

همه پرده ها که بالا رفتند  در پشت آنها ناکامی بود  وهر احساسی خاموش  وهمه انهاییکه از عشق سخن میگفتند  همیشه دور از عشق ومعشوق بودند  آنکه با معشوق باشد  دم نمیزند پنهانش میکند .

هفته بزرگی در پیش داریم  عزاداری مجللی است  بی آنکه خود او بخواهد ویا بداند ..او هما ن عشق خاموش است .

سنگ بر شیشه تقوی  وقدح  از کف دوست /  لب ساقی  به لب  جام  چو پیوست زدیم 

آسمان کرد  سیه روز وپریشان  مارا /  که چرا درخم گیسوی بتان دست زدیم .......پایان 

ثریا / 08/04/2022 میلادی ! 

پنجشنبه، فروردین ۱۸، ۱۴۰۱

جنگ وجنگ .

 

ثریاایرانمنش  «لب پرچین »  اسپانیا .

گر چه گرد ألود فقرم شرم باد از همتم  / تابه آب چشمه خورشید دامن تر کنم .

یک روزصبح چشمانترا از خواب عمیقی باز میکنی. ومیبنی در دنیای اسرار امیز دیگری بسر میبری. این همان دنیای الیس در سر زمین عجایب است. که تو هیچگاه نه خانه انرا. میشناسی ونه اطرافیانت را. تو گم شدی. میان همه گذشته ها  وامال وأرزوهایت. ودر یک خواب پریشان. شب  دراز را به صبحی  نکبت بار پایان میدهی .

گویی هنوز در خوابم در خواب هستم. هنوز دچار کابوسی. بطور قطع بیدار خواهم شد هر چه زودتر دوباره خودرا درمیان  تختخواب با ملافه تای صورتی و أفتابی که از پنجره بزرگ خانه. به رویم تابیده است ، الان بیدار میشوم وسلطان خانم. را میبینم که لباسم را روی چوب رختی آویزان کرده ومیگوید خودم آن را با دست شستم واطو کردم لازم نیست لباسهایت  رابه لباسشویی بدهی. وصدای داد وفریاد بچه ها از آن اطاق. و  فریاد مادر که می‌گوید گرسنه به مدرسه مرو اقلا این شیرینی را باخودت  ببر. وذرب  چرخان به هم میخورد . «او »  نیستا‌ هیچگاه کنار من نبوده است فعلا غرق در کارهای اداری  وبرای رسیدن  به مقامات عالیه می‌باشد برای من مهم نیست .

گوشی را بر میدارم  ولیستی  را که از شب قبل آماده کرده ام. به سوپر مارکت  بهجت آباد سفارش میدهم ،،، اطاعت اطاعت. تا یک ساعت  دیگر همه چیز را به خانه میفرستم آوامری ندارید ؟!.

از خواب  بیدار میشوم. کمر درد امانم را بریده. درمیان یک اطاق سرد وغریب با دیوارهای کچی .  ودخترم  بالای سرم ایستاده ،،، میتوانی بر خیزی ؟! 

 

آری می‌توانم کمی فرصت بده تا دستهایم را که بخواب رفته اند. ماساژ بدهم وخودم را کشان کشان به حمام یخ کرده میرسانم ،

جنگ‌ها ی خیابابانی وبیابانی وسر زمینی  وکشور گشایی ها ادامه دارد.  حالا باید در انتظار یک قحطی بزرگ بنشینیم ،

 آدم های بزرگ از دنیا رفته آند  به جایش  آدم‌های کوچک که همه  از اطراف دنیا ناگهان در یک  اطاق جمع شده وسرنوشت ساز  زمانه   ومردم بیگناه میباشند ،

باید بر خاست ،

 اری بر میخیزم. کشان کشان خودم رابه أشپزخانه میرسانم همان قهوه هر  روزی همان  شیر وهمان اشپزخانه کوچکی که به سختی می‌توان درون  آن جنبید و دوباره بر میکردم وخودم  را روی صندلی می اندازم. دخترم رفته تنها هستم ، خیلی تنها ، 

 تازه از خواب پریشانیها بیدار شده ام وتازه از دست ارواح شبانه نجات پیدا کرده ام. ، چشمانم. ا باز می‌کنم. نه این خواب نیست یک حقیقت تلخ است  تو مانند یک بادبادک در هوا به پرواز در آمدی وبه این گوشه سقوط کردی. بیهوده از پاهای محکم وریشه حرف نزن ریشه از بیخ وبن بریده شده ، کنده شده بولدوزرها  روی آنهار ا صاف کرده اند. راه برگشتی هم نیست ،

در همین زندآن انفرادی در میان  مردمی که با افتاده بتو مینگرند وبخیال خود بتو رحم کرده اند ترا پناه داده اند ،

 نه خواب نیست. کابوس نیست حقیقت است.  حال با دسته‌های دردناکم ‌پاهای بی قدرتم. چگونه باید خودرا تا مرز  وخط أخر برسانم ؟! . ……. یک دلنوشته 

هفتم أپریل 2022 میلادی