ثریا ایرانمنش . لب پرچین اسپانی !
یک دلنوشته ,
امروز صبح نا،گهای بیاد. «بانو» افتادم بانو نامی بود که همیشه اورا به آن مینامیدند نام او چیز دیگری بود در گذشته در شناسنامه های ما بما احترام میگذاشتند ودر جلوی نام ما یک بانو یا یک أقا میگذاشتند آن روزها ما قدر قیمتی داشتیم نه مانند امروز بک زن افغانی جلوی دوربین به ایرانیان فحاشی کند آنها را سگ واتش پرست بخواند وتهدید کند که به زودی که ما ایران را تسخیر خواهیم کرد !!! اری آن روز ها زنان اعتباری. داشتند. وبه دیگران نیز این اعتبارا میدادند
به هر روی نام بانو تا روز مرگش روی او باقی ماند ومن دیدم که امروز چقدر جایش در کنار ما خالیست . او همیشه بود همه جا بود هر ساعت که اورا میخواستی بود گاهی زبانش تیز میشد اما. آنقدر مهربان بود که این تیزی را ابدا. احساس نمیکردی وانرا به حساب شوخی میگذاشتی ،
بانو از آن زنهایی بود که بخودش اعتبار داده بود وانچه در گذشته بر سر او گذشته بود با کمال خونسردی و بی پروری توام با مهربانی همه را از اذهان پاک کرده بود ،
با عرق خور. دمخور بود با مومن هم آواز برایش فرقی نمیکرد. حال اگر گاهی. کلامی از دهانش در میامد ودروغی را تیز شاخ وبر، میداد همه را به پاس ان مهربانی او نا دیده میگرفتند بانو خودش بود با همان عوارزش یا دوستش داشتی یا بیزار بودی اما اتقدر مهربان ودستهایش نیز مهربان بودند که آن خطا های کوچک را ابدا نمیدیدی .
امروز ناگهان بیادش افتادم ودیدم با رفتن او چقدر زندگی ما نیز خالی شد. او همیشه همه جا بود. با دستهای مهربانش وتو احساس میکردی که کسی. را در جایی دا ری. .
او به همه پشتوانه داد ودر روزهای آخر عمرش به خانه زنان پیر واز وکار افتاده میرفت وبه آنها کمک میکرد ودر یک کلیسای محله عضو شده بود. به آنها نیز کمک میرساند
کاری به زندگی خصوصی شخصی وخصوصیات خاص اخلاقی او ندارم تنها به دستهای مهربانش که بسوی همه دراز بود می اندیشم. امروز برایش شمعی روشن کردم. شمع چنان شعله کشید و لرزید گویی خودش اینجا بود
در آخرین عمل جراحیش که میخواستند با کمک کیسه وروده اضافی اورا زنده نگاه دارند ، به پزشک معالجش گفت .
من زندگی مصنوعی را دوست ندارم. بگذارید بخانه پسرم بروم ودر آنجا بمیرم. واین آرزویش بر آورده شد او رفت وتا مدتها از رفتنش در شوک بودیم. ناگهان همه دیدیم که. در میان جمع ما تنها زنجیری که همهرا به هم وصل میکرد پاره شد از بین رفت. خیلی ها میل داشتند نقش اورا داشته باشند اما بیفایده بود .
بانو بانو بود بی هیچ کم وکاستی .
وچقدر در این روزهای سخت ودردناک زندگی من. جایش در کنارم خالیست. تا با یک متلک شیرین. حال مرا جا بیاورد ودستها را بالا بزند وبه درون اشپزخانه بدود همه را غذا بدهد ومرا حمام کند. در تمام مدتی که من در انگلستان در بیمارستان بودم این او بود. که هفته ها در کنارم مرا پذیرایی میکرد همسرم برای خوش گذرانی به اتریش المان رفته بود !!
بهر روی روانش شاد بموقع پای از این دنیا متعفن وکثیف کشید ورفت ونماند تا هم رنج روحی وهم جسمی را بر شانه بکشد اورا سوزاندند وخاکسترش را در. رو خانه ای که از کنار خانه دخترش میگذشت. ریختند. تا روحش حافظ تنها دخترش باشد و دیر نوه اش را دید شمع همچنان میسوزد ومن به تماشای این ملت نشسته ام که باران مزاحم. نمایش آنها شده است همه میگریند که چرا نمیتوانند درمراسم حمل آن کعبه بزرگ شرکت کنند ویا اورا بیرون بیاورند باران بیموقع آمد. شاید طبیعت هم. حرفی دارد. ومیل دارد به این جماعت بگوید که ؛
بجای سخنان گهر بار ودستهای مهربان آن مرد. این نمایش گرانقیمت را فراموش کنید وبه آوای او ،گوش فرا دهید که شما را به به انسانیت ومهربانی میخواند اما ،،،،،،،،،، اقتصاد. زبان دیگری دارد و…با زبان دل ما فرق دارد ..
پایان
، اسپانیا چهارشنبه. سیزدهم. ماه أپریل. دوهزارو بیست ودو ،
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر