چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۴۰۰
خبرهای خوش
سهشنبه، آذر ۳۰، ۱۴۰۰
یلدا
ثریاایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
مژده ای دل که مسیحا نفسی می اید ؟ / (به تماشای زمستان چه کسی می آید )؟
شروع زمستان وپیروزی خورشید بر تاریکی را به همه مردم جهان که درتاریکی زندگی میکنند تهنیت میگویم .
باشد که خورشید درخشان پرده این تاریکی را از روی کره خاکی برداشته وصبحی روشن بر چهره زمین بتاباند .
باشد که دست سوداگران مرگ از جهان کوتاه شده وسازندگان مزرعه عشق بزر آنرا درهمه جا بکارند .
دراین حریم شبانه ستم وکشتار وخوف ووحشت درتاریکی ها ورنج شبانه وروزانه این آوای توست که پرده هارا خواهد درید وصبح روشن را بما نوید خوهد داد .
پیروز وکامروا باشید . یلدایتان مبارک / ث
پایان / اول زمستان . 21/12/2021 میلادی .
یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۴۰۰
روز خوبی نیست
ثریا ایرانمنش از صفحه لب پرچین . یکشنبه نوزده دسامبر. دوهزارو بیست ویک ، اسپانیا ،
امروز احساس بدی دارم روز گذشته روی کانال تلگرام مردی یا پسری برایم پیام داد که تر از روی یک کامنت یافته ام خواهرم سرطان دارد مادرم بیمار است پدرم بیکار است در یکخانواده فقیر وغیره ، جواب به او هر چه بود اورا دگر گون کرد
در اینفکرم که یک جوان چگونه صاحب یک گوشی گران قیمت است باان اوصافی که از زندگیش میگوید چند عکس نا مربی و کدر هم بعنوان سیتی اسکن خواهرش برایمفرستاد ، .هرچه بود من نه پزشکم ونه آنچنان دارایی دارم و چه زود به یک ناشناس اعتماد میکنم اورا دلیت کردم برایم از راه دیگری پیام فرستاد که من میتوانم برادر خوبی برایت باشم چرا مرا خاموش کردی دیگر جوابی نداشتم به او بدهم ،.امروز چشمانم را بستم وارزو کردم که اگر دوباره زندگی به حال اول بر میگشت میل داشتی کجابودی ،
اه،،،،،، هیچوقت آن آپارتمان کوچک را در طبقه سوم از یاد نمیبرم ا
در سوز وسرمای سخت زیر برف من مجبور بودم کار کنم ودرس بخوانم کار من وزیتری یک کارخانه دارو سازی بود وگذارم به در آن خانه افتاد ، زنگ زدم خدمتکاری سرش را از پنجره بیرون کرد وبا لحنی توهین آ میزکه خاصیت ما ایرانیان است پرسید چی میخواهی ؟
در جوابش گفتم میل دارم با بانوی ویا آقای خانه در مورد این مواد گفتگو کنم زنگ را فشار داد با آن کیف سنگین نفس زنان به طبفه سوم رسیدم ،اه چه بوی خوشی بوی دلمه شیرازی اطاقی گرم دو اطاق تو در تو یکی ناهار خوری بود ودیگری نشیمن زنی زیبا با شکم بر آمده روی یک صندلی راحتی داشت بافتنی میبافت ومردی بسیار محترم جنتلمن با شال گردن ابریشمی و روبدوشانبر سیلک که یقه وسر دستهایش مخمل آبی سیر بودند داشت روزنامه میخواند میز برای ناهار اماده بود تنها میتوانم بگویم. تصویری از یک فیلم سینمایی عاشقانه جلوی چشمانم ظاهر شد زن بی نهایت زیبابود با پوزش ومعذرت خواهی کیف را گشودم تا محتویات انرا معرفی کنم اما بوی غذا در آن موقع ظهر و سرمای بیرون وکرمای درون وانش شومینه که داشت با عیزم میسوخت مدتی مرا در سکوت نگاه دآشت ،.زن از من پرسید نامت چیست اهل کجایی تصادفاهمشهری در آمدیم ،مرد از جای برخاست باان قامت بلند آن ادوکلن خوشبو مستخدم رافرا خواند وگفت سرویسی دیگر سر میز بگذار سپس کیف را دمرو کرد آنهار ا بازدید نمود پولش را درون کیف گذاشت ومیدانستم بیشتر از حد معمول است مرا به سر میز هدایت کرد پالتویم ر ا گرفت ومن روبه روی همسرش نشستم شاید بهترین و خوشمزه ترین غذا را من آن روز خوردم که حتی در بهترین هتلهای اروپا نبود و نیست ونخواهد بود ساعتی در یک رخوت وخواب آلودگی بسر میبرم گویی خوابم کرفته بود ، پس از چای وسیرینی بعنوان دسر کمی بخود آمدم ، انمرد رو بمن کرد وگفت ؛
دخترم. ، این کار تو نیست هرکاری را برای کسی ساخته اند این دستههای کوچک وظزیف این صورت شیرین وبیکناه نباید این کارا قبول کند. از امروز
دنبال یک کار اداری بگرد . تا بتوانی. تحصیلات خود را ادامه دهی من از هیچ کوششی در این باره دریغ نخواهم کرد.
خمار آلوده درد کشیده. سرم را پایین آنداختم وبیرون آمدم. اتوبوس شرکت سر تا سر خیابان را به دنبال من گشته بود سر پرست ما یا سوپر تیزر ،،،،،،تا آمد حرف بزند من کیف زا با پولهای درونش به وسط اتوبوس. انداختم وگفتم حقوق هم نمیخواهم خداحافظ
بقیه همکارانم که اکثرا دختر بودند با تعجب بمن نگاه میکردند ،
پیاده راهم را گرفتم و رفتم بسوی خانه ودر درونم آرزو میکردم روزی مردی چنین مهربان وپاکیزه همسر من شود ومن مانند آن زن برایفرزندم بافتنی ببافم
همه آرزوها به هوا رفتند وتازه جنگ من با زندگی شروع شد
امروز از خود پرسیدم اگر قرار بود برگردی میل. دآشتی کجا بروی ونا،گهان آن خانه آن آپارتمان کوزی وگرم آن خانواده. در نظرم. جلوه گر شد بلی آرزویم همان بود نه بیشتر قیافه آن مرد را به خاطر ندارم تنها لباسش وروزنامه وصدای گرمش که میکفت
دخترم تو برای آن نوع کارها ساخته نشدی ایااومیدانست که دراینده چه کارهای وحشتناکی رویشانه ام گذاشتند که امروز درد آنها مرا از پای در آورده است ؟!ث
پایان
شنبه، آذر ۲۷، ۱۴۰۰
گفتیم سخنی ورفتیم
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
چون مسافر تویی و من هیچم / من هیچ دراخرین سفر چه کنم ؟
چون تو جوینده خودی . بر من / من گم شگشته پا وسر چه کنم ؟
نه ! هیچ امیدی به ساختار نوین نیست وهیچ چیز دیگر نمیتواند مارا به سرای اصلی وخانه خود برگرداند همه غریبانیم که همه در کشورهایی غریب بصورت تکه سنگی خاک شده واز میان خواهیم رفت نه نامی ونه نشانی از ما باقی نخواهد ماند ودر اتیه توریستیهایی از فضای دیگر بر خاک آن سر زمین راه میروند وبا خود میگویند که درگذشته اینجا تمدنی وجود داشت همانند تمدن یونان ومصر وروم و حال بخاطر بی خیالی وبی عرضگی وخود فروشی مردمش از میان رفت تنها تلی خاک بجای مانده است ودست طبیعت در زیرخاک چیزهای باارزشی را پنهان نگاه داشته که ازچشم همه پنهان است .
حال دیگر باور کردم که " ان مرد" نه تنها برانداز نیست بلکه جا انداز است وهمه گونه رختخوابی را پهن میکند برایش مهم نیست شهوت شهرت وبلند ی وبلند پروازی آنچنان اورا دربر گرفته که دیگرحتی چشمانش قادر به دیدن زمین زیر پایش نیز نمیباشد .
وآنهاییکه اطراف اورا گرفته اند بیخبر از آتشفشان درونی آن مرد هستند عده ای ازگوهر جانشان مایه گذاشته اند وفریادشان بی پایان است ومیل به فراموشی درانها نیست همچانکه به آن " الله" نادیده دلبسته اندن به این یکی هم دلبستگی پیداکرده اند .
من به چشمان خودواندیشه خود و احساس درونی خود سخت معتقد هستم چشمانی که خورشید را میبیند وشب کوره را نیز تشخیص میدهد حال همه چیز روشن است ومن چشمانم رادبه روی او وکارهایش بسته ام رفتنم گم شدن است در او گوهر زیبایی دیده نمیشود همه چیز تلخ است .
همه گفتند من نه گفتم وناگهان چشمانم بر ضد او برخاست نگاهش غریب بود نا نجیب بود وخود خواهانه به همه مینگریست فریادش تا عرش میرفت دران زمان من دراو چیزی را یافتم که که مدتها درپی آن بودم .
حقیقت ! نه ! او عاری از حقیقت است او یک شو من است بازی را خوب میداند روی صحنه خوب باری میکند هنگامیکه او حرف میزد من آهسته اهسته بسوی " وطنم " پیش میرفتم درحالیکه دیگر ئمیدانستم وطنم کجاست من مرزی را نمیشناختم اما امروز میان خانه من تا خانه همسایه یک مرز کشیده اند میان من وخانه فرزندانم یک دیوار بلند اما گویی او ازهمه این مرزها گذشته است حال زمانی که از فراسوی افکار او میگذرم میبینیم گویا آفتاب عقل اونیز روبه خاموشی است اودرتب وتاب سودای دیگریست میسوزد ومیسوزاند با خیالی خوش وخاطری بسیار جمع .
امروز من سوزندگی را احساس میکنم زمانی هیچ مرزی را نمی شناختم اما امروز دراین گمانم که فردا بین من واطاق خوابم نیز مرزی ساخته شود ومن نتوانم به راحتی عبور کنم راه عیور مرا به روی همه سر زمینها بسته اند .
من تنهاهستم . تنهای تنها وتن بها ین تنهایی داده ام تا برده نشوم .
آه ! مادر ناهار چی داری ؟ هیچ برایم یکعدد پیتزا بیاور هرچه میخواهد باشد مهم نیست خسته ام.ث
پایان / ثریا ایرانمشن 18/12/2021 میلادی ×
جمعه، آذر ۲۶، ۱۴۰۰
سروشی دیگر
ثریا ایرانمنش «لب پرچین » »
خیلی سعی دارم به نوعی با این تابلت راه بیایم ونگذارم هرچه را که خودش میل دارد به روی صفحه بیاورد .
نمیدانم چند ساعت از نیمه شب گذشته هنوز کمی سر گیجه دارم وچشمانم حسابی گود رفته اند. با این همه باز به نوعی خودم را سر گرم میکنم ،.
امشب حضور پر رنگ شاعران گذشته که امروز نه نامی ونه نشانی از آنها در میان است. وحضور بی رنگ نویسندگان بزرگ واز یاد رفته ما وفلاسفه ومترجمین مرا وادار ساخت که برخیزم. وباز این وزنه را دردست بگیرم ویادی از آنها بکنم نسل امروز آنچنان درگیر حوادث تازه شده که بکلی خود را گذشته خودرا فراموش کردهاست قهرمان امروز آنها (نیکولاتسلا ) میباشد ویافلان سیاستمدار بیسواد ویا در حوضی یا استخری یا حمامی بنام کلاب هاووس!!!
و نسلی بیسواد نادان زاییده همان اهالی جنوب شهر که هنوز خون داغ آنها در رگهایشان جاری است .فروغ فرخزاد تقریبا از اذهان خارج شد برادرش که پرچم فرو افتاده را از روی زمین بر دآشت وفریاد کشید کسی نمیتواند دهان مرا ببندد تکه تکه شد عدهای از میان رفتند کتابهایشان خمیر شد مگر انکه توانست یک ترجیح بند بلند بالایی در وصف ویرانگر سر زمین بسراید کتابهایش مزین به آب طلا ومرتب تجدید چاپ شدند وخودشان با حافظ شیرازی در یک کاسه می مینوشند !!
فروغ تقریبا از خاطره ها محو شد سهراب سپهری برگشت به همان زاذکاهش کاشان وپنهان شد
از خانلری. نادر پور خبری نیست اگر هم باشد تنها یکخط ملک الشعرای بهار که گردنبند مرواریدی بر گرد کوه دماوند افکند مراد شعرای توده بود نیز دچار حادثه وزخم خوردگی شد .
بیشتر کتابها ترجمه شده ویا نوشته شده خمیر شدند ویا دچار پارکی سانسور مردان وزنانی با افکار پوسیده ونا بینا
سرودی بر نمیخیز.د حمام زنانه ای بنام کلاب هاووس. درست شده یکی دنبال طاس ودولیچه اش میگیردد دیگری سنگ پایش گم شده است وسومی قهر کرده بیرون میرود استاد سر بینه این حمام هم به تنهایی نمیتواند کاری از پیشبرد ،.حال بر گردیم وبرویم سری هم به اپوزیسیون بزنیم ،
ان تاریخ دان خودش به شکل تاریخ در آمده مانند یک کارتون روی کتابهایش خم شده تنها اجازه دارد از سعدی شیخ اجل. اشعاری را بخواند ،.وکم کم خودش به تاریخ خواهد پیوست ،.آن مردک کوتوله قلقلی که میان جمعیت جلوی دادگاه فرمایشی ونمایشی شلوارش را پایین کشید. در حال حاضر هیچکس را قبول ا ندارد همان خط توده را گرفته با آنکه میداند انتهای آن به سرازیری . وقعر دره ختم میشود اما خوب کاسبی است ،.آن یکی شین شارلاتان را بهتر است تنها بعنوان دلقک روی صحنه بدانیم. .اینها این جماعت گذشتگانشان سر زمین مارا ویران ساختند. وامروز خودشان زیر سایه اسلحه ومواد مخدر وقاچاق اعضای بدن انسانها وسایر نا گفتنی ها اظهار وجود میکنند ملتی ونسلی نا پدید ونابود شد سرزمینی به ویرانی کشیده شد کشاورزی و صنعت واقتصادی وکارهای هنری هرچه بود به فنا رفت ویادیکران انهارا به یغما بردند و ما هنوز در خم زلف گره خورده یار اسیریم وچشم به آسمان وگوش به پیام ها میدهیم مردم آن سر زمین گروه گروه راهی گورستانها میشوند آنهم بی نام ونشان .
فعلا همه دکانی سر تبش باز کرده ونبش قبر میکنند کسی به جلو نمی تازد نمیتواند بتازد. از چهار سو نوک تیره اسلحه اورا تهدید میکند و ،،،،،،من باز کتاب های اشعارشان باز میکنم گویی پای به باغی پر گل گذاشته ام. باغی که هنوز بوی گل واواز بلبل و جویبار و جام می و آب تازه در آن به چشم میخورد شاعرانی بی ادعا شاعرانی غیر متعهد که هیچکدام عضو شب شعر انستیتو گوته نبودند کارمندانی ساده که برای دل خود میسرود ند ویا همیشه عاشق بودند که ناگهان. سالار سخن به میدان آمد و…….دیگر باقی بماند ، ،
ایکاش صبح زودتر میدمید ومن به فنجان قهوه ام میرسیدم وبازروی همان صندلی می نشستم وبه آسمان بی ستاره وشب تاریکی که در پیش داریم بیاندیشم وخوشخال باشم که ،،،،،،وعمر بسرعت میکذرد ،
پایان دلنوشته نیمه شب جمعه ۱۷دسامبر
پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۴۰۰
پرکن پیاله را !
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا
پر کن پیاله را . که این اب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمیبرد!
اما چشم من همچنان به ان بطری درون سبد خوابیده . دوخته شده تا شب یلدا آنرا بازکنم وبه مستی روی آورم که دوران خوشی است مستی وبیخبری ودر دریای عشق شنا کردن ودر رویاها به کسی که از تو دوراست وخیلی نزدیک درون قلبت نشسته وتکان نمیخورد وجایش را به کسی نمیدهد . آنچنان با جانم ودلم آمیختی / کس ندانست کاین توهستی یا منم .
مدتها با عقلم خلوت کردم من واو به هم نزدیک شدیم وبا هم تنهایی فکر کردیم اما هر اندیشه ای را آب با خود میبرد واندیشه های دیگری روی عقل سوار میشد .
من خاموشی های گرانی را درسینه دارم وهرکدام از آنها دفتری است هفتاد هزار بزرگ همه را آزمودم وباز به خاموشی خود پناه بردم ودرخموشی باز اورا یافتم . فریاد او بسویم آمد مرا صدا کرد سروشس گران بود با فریادهای دیگرش فرق داشت معصومانه نشسته بود ومرا مینگریست ونوشته هایم را به رخم میکشید که برایش فرستاده بودم ناگهان از درونم ناله ای برخاست " تو هنوز همانی که بودی " دیگر به دنبال خاموشی مرو روشنایی را یافتی دوباره چشمانترا باز کن .
نه دیگر چیزی برایش نخواهم نوشت میترسم فته ای برایش شود فریاد م پرده های قدرت را درهم میشکند پاره میکند و بگذار همه چیز درسینه ام زندانی باشد من از پاره شدن گوش خراش کلمات وحشت دارم بگذارپرده ها افتاده باشند او درآنسوی ومن دراینسو گاهی خاموشی از من میگریزد وبه فغانم میاورد .
در انتظار شب یلدا هستم سر آن بطر ی را بگشایم شرابی چند ساله هدیه ای گرانبها شاید این آخرین جرعه یک جام باشد که من خواهم نوشید وشاید هم بخواب رقته باشم کسی نمیداند اما میدانم اولین جرعه را نثار او خواهم کرد .نپرس چه کسی . ث
ثریا ایرانمشن / 16/12/2021 میلادی