ثریا ایرانمنش «لب پرچین » »
خیلی سعی دارم به نوعی با این تابلت راه بیایم ونگذارم هرچه را که خودش میل دارد به روی صفحه بیاورد .
نمیدانم چند ساعت از نیمه شب گذشته هنوز کمی سر گیجه دارم وچشمانم حسابی گود رفته اند. با این همه باز به نوعی خودم را سر گرم میکنم ،.
امشب حضور پر رنگ شاعران گذشته که امروز نه نامی ونه نشانی از آنها در میان است. وحضور بی رنگ نویسندگان بزرگ واز یاد رفته ما وفلاسفه ومترجمین مرا وادار ساخت که برخیزم. وباز این وزنه را دردست بگیرم ویادی از آنها بکنم نسل امروز آنچنان درگیر حوادث تازه شده که بکلی خود را گذشته خودرا فراموش کردهاست قهرمان امروز آنها (نیکولاتسلا ) میباشد ویافلان سیاستمدار بیسواد ویا در حوضی یا استخری یا حمامی بنام کلاب هاووس!!!
و نسلی بیسواد نادان زاییده همان اهالی جنوب شهر که هنوز خون داغ آنها در رگهایشان جاری است .فروغ فرخزاد تقریبا از اذهان خارج شد برادرش که پرچم فرو افتاده را از روی زمین بر دآشت وفریاد کشید کسی نمیتواند دهان مرا ببندد تکه تکه شد عدهای از میان رفتند کتابهایشان خمیر شد مگر انکه توانست یک ترجیح بند بلند بالایی در وصف ویرانگر سر زمین بسراید کتابهایش مزین به آب طلا ومرتب تجدید چاپ شدند وخودشان با حافظ شیرازی در یک کاسه می مینوشند !!
فروغ تقریبا از خاطره ها محو شد سهراب سپهری برگشت به همان زاذکاهش کاشان وپنهان شد
از خانلری. نادر پور خبری نیست اگر هم باشد تنها یکخط ملک الشعرای بهار که گردنبند مرواریدی بر گرد کوه دماوند افکند مراد شعرای توده بود نیز دچار حادثه وزخم خوردگی شد .
بیشتر کتابها ترجمه شده ویا نوشته شده خمیر شدند ویا دچار پارکی سانسور مردان وزنانی با افکار پوسیده ونا بینا
سرودی بر نمیخیز.د حمام زنانه ای بنام کلاب هاووس. درست شده یکی دنبال طاس ودولیچه اش میگیردد دیگری سنگ پایش گم شده است وسومی قهر کرده بیرون میرود استاد سر بینه این حمام هم به تنهایی نمیتواند کاری از پیشبرد ،.حال بر گردیم وبرویم سری هم به اپوزیسیون بزنیم ،
ان تاریخ دان خودش به شکل تاریخ در آمده مانند یک کارتون روی کتابهایش خم شده تنها اجازه دارد از سعدی شیخ اجل. اشعاری را بخواند ،.وکم کم خودش به تاریخ خواهد پیوست ،.آن مردک کوتوله قلقلی که میان جمعیت جلوی دادگاه فرمایشی ونمایشی شلوارش را پایین کشید. در حال حاضر هیچکس را قبول ا ندارد همان خط توده را گرفته با آنکه میداند انتهای آن به سرازیری . وقعر دره ختم میشود اما خوب کاسبی است ،.آن یکی شین شارلاتان را بهتر است تنها بعنوان دلقک روی صحنه بدانیم. .اینها این جماعت گذشتگانشان سر زمین مارا ویران ساختند. وامروز خودشان زیر سایه اسلحه ومواد مخدر وقاچاق اعضای بدن انسانها وسایر نا گفتنی ها اظهار وجود میکنند ملتی ونسلی نا پدید ونابود شد سرزمینی به ویرانی کشیده شد کشاورزی و صنعت واقتصادی وکارهای هنری هرچه بود به فنا رفت ویادیکران انهارا به یغما بردند و ما هنوز در خم زلف گره خورده یار اسیریم وچشم به آسمان وگوش به پیام ها میدهیم مردم آن سر زمین گروه گروه راهی گورستانها میشوند آنهم بی نام ونشان .
فعلا همه دکانی سر تبش باز کرده ونبش قبر میکنند کسی به جلو نمی تازد نمیتواند بتازد. از چهار سو نوک تیره اسلحه اورا تهدید میکند و ،،،،،،من باز کتاب های اشعارشان باز میکنم گویی پای به باغی پر گل گذاشته ام. باغی که هنوز بوی گل واواز بلبل و جویبار و جام می و آب تازه در آن به چشم میخورد شاعرانی بی ادعا شاعرانی غیر متعهد که هیچکدام عضو شب شعر انستیتو گوته نبودند کارمندانی ساده که برای دل خود میسرود ند ویا همیشه عاشق بودند که ناگهان. سالار سخن به میدان آمد و…….دیگر باقی بماند ، ،
ایکاش صبح زودتر میدمید ومن به فنجان قهوه ام میرسیدم وبازروی همان صندلی می نشستم وبه آسمان بی ستاره وشب تاریکی که در پیش داریم بیاندیشم وخوشخال باشم که ،،،،،،وعمر بسرعت میکذرد ،
پایان دلنوشته نیمه شب جمعه ۱۷دسامبر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر