شنبه، آذر ۲۷، ۱۴۰۰

گفتیم سخنی ورفتیم


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

چون مسافر تویی و من هیچم  / من هیچ دراخرین سفر چه کنم ؟ 

چون تو جوینده خودی . بر من / من گم شگشته پا وسر چه کنم ؟ 

نه ! هیچ امیدی به  ساختار نوین نیست وهیچ چیز دیگر نمیتواند مارا به سرای اصلی وخانه خود برگرداند همه غریبانیم که همه در کشورهایی  غریب  بصورت تکه  سنگی خاک شده واز میان خواهیم رفت نه نامی ونه نشانی از ما باقی نخواهد ماند ودر  اتیه توریستیهایی از فضای دیگر بر خاک آن سر زمین راه میروند وبا خود میگویند که درگذشته اینجا تمدنی وجود داشت همانند تمدن یونان ومصر وروم و حال بخاطر بی خیالی وبی عرضگی وخود فروشی مردمش از میان رفت تنها تلی خاک بجای مانده است ودست طبیعت  در زیرخاک چیزهای باارزشی را پنهان نگاه داشته  که ازچشم همه پنهان است .

حال دیگر باور کردم که " ان مرد" نه تنها برانداز نیست بلکه جا انداز است وهمه گونه  رختخوابی را پهن میکند برایش مهم نیست شهوت شهرت وبلند ی وبلند پروازی  آنچنان اورا دربر گرفته که دیگرحتی چشمانش قادر به دیدن زمین زیر پایش نیز نمیباشد .

وآنهاییکه اطراف اورا گرفته اند  بیخبر از آتشفشان درونی آن مرد هستند  عده ای ازگوهر جانشان مایه گذاشته اند  وفریادشان بی پایان   است ومیل به فراموشی درانها نیست  همچانکه به آن " الله" نادیده  دلبسته اندن به این یکی هم دلبستگی پیداکرده اند .

من به چشمان خودواندیشه خود و احساس درونی خود سخت  معتقد هستم  چشمانی که خورشید را میبیند  وشب کوره را نیز تشخیص میدهد  حال همه چیز روشن است  ومن چشمانم رادبه روی او وکارهایش بسته ام  رفتنم گم شدن است در او گوهر زیبایی دیده نمیشود همه چیز تلخ است .

همه گفتند من نه گفتم وناگهان  چشمانم بر ضد او برخاست  نگاهش غریب بود نا نجیب بود وخود خواهانه به همه مینگریست  فریادش تا عرش میرفت دران زمان من دراو چیزی را یافتم که که مدتها  درپی آن بودم .

حقیقت ! نه ! او عاری از حقیقت است او یک شو من است بازی  را خوب میداند  روی صحنه خوب باری میکند هنگامیکه او حرف میزد من آهسته اهسته بسوی " وطنم " پیش میرفتم  درحالیکه دیگر ئمیدانستم وطنم کجاست  من مرزی را نمیشناختم  اما امروز  میان خانه من تا خانه همسایه یک مرز کشیده اند میان من وخانه فرزندانم یک دیوار بلند اما گویی او  ازهمه این مرزها گذشته است حال زمانی که از فراسوی  افکار او میگذرم  میبینیم گویا آفتاب عقل اونیز روبه خاموشی است  اودرتب وتاب سودای دیگریست میسوزد ومیسوزاند  با خیالی خوش وخاطری بسیار جمع .

امروز من سوزندگی   را احساس میکنم زمانی هیچ مرزی را نمی شناختم اما امروز  دراین گمانم که فردا بین من واطاق خوابم نیز مرزی  ساخته شود  ومن نتوانم به   راحتی عبور کنم راه عیور مرا به روی همه سر زمینها بسته اند .

من تنهاهستم . تنهای تنها وتن بها ین تنهایی داده ام تا برده نشوم .

آه ! مادر ناهار چی داری ؟ هیچ برایم یکعدد  پیتزا بیاور هرچه میخواهد باشد  مهم نیست خسته ام.ث

پایان / ثریا ایرانمشن 18/12/2021 میلادی ×

هیچ نظری موجود نیست: