ثریا ایرانمنش از صفحه لب پرچین . یکشنبه نوزده دسامبر. دوهزارو بیست ویک ، اسپانیا ،
امروز احساس بدی دارم روز گذشته روی کانال تلگرام مردی یا پسری برایم پیام داد که تر از روی یک کامنت یافته ام خواهرم سرطان دارد مادرم بیمار است پدرم بیکار است در یکخانواده فقیر وغیره ، جواب به او هر چه بود اورا دگر گون کرد
در اینفکرم که یک جوان چگونه صاحب یک گوشی گران قیمت است باان اوصافی که از زندگیش میگوید چند عکس نا مربی و کدر هم بعنوان سیتی اسکن خواهرش برایمفرستاد ، .هرچه بود من نه پزشکم ونه آنچنان دارایی دارم و چه زود به یک ناشناس اعتماد میکنم اورا دلیت کردم برایم از راه دیگری پیام فرستاد که من میتوانم برادر خوبی برایت باشم چرا مرا خاموش کردی دیگر جوابی نداشتم به او بدهم ،.امروز چشمانم را بستم وارزو کردم که اگر دوباره زندگی به حال اول بر میگشت میل داشتی کجابودی ،
اه،،،،،، هیچوقت آن آپارتمان کوچک را در طبقه سوم از یاد نمیبرم ا
در سوز وسرمای سخت زیر برف من مجبور بودم کار کنم ودرس بخوانم کار من وزیتری یک کارخانه دارو سازی بود وگذارم به در آن خانه افتاد ، زنگ زدم خدمتکاری سرش را از پنجره بیرون کرد وبا لحنی توهین آ میزکه خاصیت ما ایرانیان است پرسید چی میخواهی ؟
در جوابش گفتم میل دارم با بانوی ویا آقای خانه در مورد این مواد گفتگو کنم زنگ را فشار داد با آن کیف سنگین نفس زنان به طبفه سوم رسیدم ،اه چه بوی خوشی بوی دلمه شیرازی اطاقی گرم دو اطاق تو در تو یکی ناهار خوری بود ودیگری نشیمن زنی زیبا با شکم بر آمده روی یک صندلی راحتی داشت بافتنی میبافت ومردی بسیار محترم جنتلمن با شال گردن ابریشمی و روبدوشانبر سیلک که یقه وسر دستهایش مخمل آبی سیر بودند داشت روزنامه میخواند میز برای ناهار اماده بود تنها میتوانم بگویم. تصویری از یک فیلم سینمایی عاشقانه جلوی چشمانم ظاهر شد زن بی نهایت زیبابود با پوزش ومعذرت خواهی کیف را گشودم تا محتویات انرا معرفی کنم اما بوی غذا در آن موقع ظهر و سرمای بیرون وکرمای درون وانش شومینه که داشت با عیزم میسوخت مدتی مرا در سکوت نگاه دآشت ،.زن از من پرسید نامت چیست اهل کجایی تصادفاهمشهری در آمدیم ،مرد از جای برخاست باان قامت بلند آن ادوکلن خوشبو مستخدم رافرا خواند وگفت سرویسی دیگر سر میز بگذار سپس کیف را دمرو کرد آنهار ا بازدید نمود پولش را درون کیف گذاشت ومیدانستم بیشتر از حد معمول است مرا به سر میز هدایت کرد پالتویم ر ا گرفت ومن روبه روی همسرش نشستم شاید بهترین و خوشمزه ترین غذا را من آن روز خوردم که حتی در بهترین هتلهای اروپا نبود و نیست ونخواهد بود ساعتی در یک رخوت وخواب آلودگی بسر میبرم گویی خوابم کرفته بود ، پس از چای وسیرینی بعنوان دسر کمی بخود آمدم ، انمرد رو بمن کرد وگفت ؛
دخترم. ، این کار تو نیست هرکاری را برای کسی ساخته اند این دستههای کوچک وظزیف این صورت شیرین وبیکناه نباید این کارا قبول کند. از امروز
دنبال یک کار اداری بگرد . تا بتوانی. تحصیلات خود را ادامه دهی من از هیچ کوششی در این باره دریغ نخواهم کرد.
خمار آلوده درد کشیده. سرم را پایین آنداختم وبیرون آمدم. اتوبوس شرکت سر تا سر خیابان را به دنبال من گشته بود سر پرست ما یا سوپر تیزر ،،،،،،تا آمد حرف بزند من کیف زا با پولهای درونش به وسط اتوبوس. انداختم وگفتم حقوق هم نمیخواهم خداحافظ
بقیه همکارانم که اکثرا دختر بودند با تعجب بمن نگاه میکردند ،
پیاده راهم را گرفتم و رفتم بسوی خانه ودر درونم آرزو میکردم روزی مردی چنین مهربان وپاکیزه همسر من شود ومن مانند آن زن برایفرزندم بافتنی ببافم
همه آرزوها به هوا رفتند وتازه جنگ من با زندگی شروع شد
امروز از خود پرسیدم اگر قرار بود برگردی میل. دآشتی کجا بروی ونا،گهان آن خانه آن آپارتمان کوزی وگرم آن خانواده. در نظرم. جلوه گر شد بلی آرزویم همان بود نه بیشتر قیافه آن مرد را به خاطر ندارم تنها لباسش وروزنامه وصدای گرمش که میکفت
دخترم تو برای آن نوع کارها ساخته نشدی ایااومیدانست که دراینده چه کارهای وحشتناکی رویشانه ام گذاشتند که امروز درد آنها مرا از پای در آورده است ؟!ث
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر