، لب پرچین ثریا ایرانمنش
در این فکر بودم که. با همه گرفتاری ها وببند و منشین باز شب خوبی خواهیم داشت با شمع وشراب و شنیدن موسیقی ها روی تابلت !!!!درست درهمین شب که برای اولین بار از لباس خانه بیرون آمده ولباس پوشیدم ومنتظر میهمانان بودم. آن خبر تکان دهنده بمن رسید …….
بیاد فیلم. ویلن زن روی بام افتادم. درست همان شبی که قصاب محل از دخترش خواستگاری کرد وخوش و سر مست به خانه میرفت. عسس یا پلیس جلویش را گرفت وپس از مقداری مکث و سر خاراندن. گفت :
دستور. رسیده که باید شهر را ترک کنید این دهکده را خالی نمایید ،
آن مرد بیچاره کمی سرش را خاراند وبعد به طویله اش رفت رو کرد به آسمان وگفت :
گاد ،تو باید همین الان وهمین امشب این خبر را بمن میدادی ؟. نمیشد کمی صبر میکردی تا من. خوشحالی وسر مستی ام را برای مدتی نگاه دارم. تو اینقدر حسود و بخیلی ؟
او راست میگفت طبیعت بیشتر از آنچه ما فکر کنیم روی سرنوشت ما. با مداد قرمز خط میکشد و
با سری سنگی. بی آنکه بدانم کجا هستم وکجا میروم بسوی رختخوابم رفتم وخوابیدم. !! ….. همین امشب تو باید بمن این کادوی ارزنده را میدادی. خوب دیگر حرفی با تو هم ندارم تا خبر بعدی ،،ث
بیست ودوم دسامبر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر