پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۴۰۰

کدام سایه ؟!


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

تو بلندی و عظیم  . من پستم / چکنم تا بتو   رسد دستم /  تا که سر زیر پای تو ننهم / ترسم بروم چنان که خود هستم ....." عطار نیشابوری" !

عشق ورزیدن به تو از فردیت ها گذشته است روزی گمان بردم که به حقیقت روح خویش وبتو رسیده ام  اما تنها یک گمان بود  من زیر سایه دیگران که بتو ملحق شده بودم میزیستیم  همچنانکه هیچگاه ازخودم نبودم امروز هم دانستم  من نیستم که بتو رسیدم دیگرانند که بتو رسیده اند ومن لقمه ا ی از سفره آنهابر میدارم  ودراین خیال که سفره من پهن است وتو بر صدر نشسته ای . 

زمانیکه برای رسیدن بخود میاندیشم  دیگر ترا درکنارم احساس نمیکنم میدانم درکنار دیگرانی ومن باید با توسل به انها بتو نزدیک شوم ودرپایین سفره بنشینم تا مگر نیمه نگاهی بمن نیز افکنی .  چقدر بی تو تنها مانده ام . بی تو بودن یعنی از خویشتن بریدن واین احساس بیگانگی  مدتهاست که بامن است ومرا رنج میدهد .

من چندان عرفانی نیستم واین راه را نیز هرگز نپیموده ام  همیشه تنها حرکت کرده ام بی همراه بی همزاد وبی توشه بخیال انکه تودرکنارم راه میروی سایه ات را جای پایت را میدیدیم اما مدتهاست که دیگر اثری ازتو جای و پایت نیست ترا به درون ( معبد ) بزرگ شش ضلعی بردند وحبس کردند وخود جانشین تو شدند قدرت را ازدست تو گرفتند یک دست یگانه وخود اوامر صادر میکنند  ما دیگر باید تن بمردن بدهیم تا آنها خدای خودرا بر مسند قدرت بنشانند ونامی دیگر برو نهند مانند انسانهای اولیه که سنگی را رنگ میکردندوبرایش چشم وابرو میگذاشتند وآنچنان توحشی درون او نقاشی میکردند که همه از ترس جلوی آن سنک زانو بزند کم کم این سنک تراشیده شد وبصورت فرشته ای درآمد وهمچنان این سیر ادامه داشت تا امروز درون معابد بزرگ صدها ازان فرشتگان بالدارد وبی بال رویهم انباشته اند وخاک میخورند  وبرای ستایش توهریک زبانی جداگانه دارند اما من هیچ یک از این زبانهارا نه میشناسم ونه میدانم تنها دردرونم به دنبال تو میگشتم در تاریکی های وجودم همیشه نوری بود  امروز فهمیدم که  شریک دیگرانم وتو یگانه متعلق بمن نیستی  من به مال دیگران ناخنک میزنم .

چنان گم گشته ام  وز خویش رفته  / که گویی غم جز یکدم ندارم / ندارم دل  . بسی جستم دلم باز /  وگر دارم ا زاین عالم ندارم  / 

بی دلی  هما ن احساس  گمگشتگی درخود  واز خویشتن برون رفتن است ومن از خود نیز دور شده ام  وتنها به ان معبد شش ضلعی میاندیشم که زندگی ما وجهان هستی را دردست گرفته است طرفداران زیادی را بخود جلب کرده شاید بیشتر از معبد روملوی قدیم وامام زمانی که وعده اش را بما درکتابها دادند  که به هنگام  امدن تا زانوی اسب اوخون  است واو اسب را درمیان خون میراند تا بر جایگاهش تکیه دهد .شاید این همان باشد دران زمانها کتب درسی مارا  کسان دیگری مینوشتند یارونوشت ازکتب قدیم بود ویا از رویاهایشان کمک میگرفتند .

امروز ما از هر دینی هر ایده و لوژی وهر آیینی وهر فلسفه ای تاری بر گردن خود گره میزنیم  وهمه دردرون این پندار که شاید تو درآنجا باشی  خودرا گم میکنیم  امروز ما درپی سایه های تاریکی راه  میرویم بی هیچ هدفی ویا مقصودی وآن نور یکه بایدبر دلها بتاباند  برای همیشه گم  شد. وجایش را به تاریکی درون داد .

امروز دیگر حتی نمیتوان از  مرگ مادر حرف زد چه بسا نکیر ومنکر برتو ظاهر شوند و ترا جریمه کنند که چرا  حرف زدی دهانت را میدوزند  راه نفس را گرفته اند ومن چه صادقانه درانتظار تو هستم که مارا یاری برسانی اما تنها ساعات شومی بما ندا میدهد که .........تو دیگر نیستی هر چه بود تمام شد ودربها را بسته اند دری دیگر باز شده که ترا به آن راه نمیدهند  چرا که نقدینه کم داری .  تو از ما  نقدینه و ورودی نمی خواستی  درب خانه  تو درون دلها به روی همه باز بود اما امروز دیگر روز دیگری است . ث

پایان 

پایان 23/ 12/ 2021 میلادی 

هیچ نظری موجود نیست: