یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۴۰۰

روز خوبی نیست


 ثریا ایرانمنش از صفحه لب پرچین . یکشنبه  نوزده  دسامبر. دوهزارو بیست ویک ،  اسپانیا ،


امروز احساس بدی دارم   روز گذشته روی کانال تلگرام مردی  یا پسری برایم پیام داد که تر از روی یک کامنت یافته ام  خواهرم سرطان دارد مادرم بیمار است پدرم بیکار است در یکخانواده  فقیر وغیره ، جواب  به او  هر چه بود اورا دگر گون کرد 

در اینفکرم که یک جوان چگونه صاحب یک  گوشی گران قیمت است باان اوصافی که از  زندگیش می‌گوید چند عکس نا مربی و کدر هم بعنوان سیتی  اسکن خواهرش برایمفرستاد  ، .هرچه بود من نه پزشکم ونه آنچنان دارایی دارم  و چه زود به یک ناشناس اعتماد می‌کنم اورا دلیت کردم   برایم از راه  دیگری پیام فرستاد که من می‌توانم برادر خوبی برایت باشم چرا مرا خاموش کردی دیگر جوابی نداشتم به او بدهم ،.امروز چشمانم را بستم  وارزو کردم که اگر دوباره زندگی به حال اول بر میگشت  میل داشتی  کجابودی ،

اه،،،،،، هیچوقت آن آپارتمان کوچک  را در طبقه سوم  از یاد نمیبرم  ا

در سوز وسرمای سخت  زیر برف  من مجبور بودم کار کنم ودرس بخوانم کار من  وزیت‌ری یک  کارخانه دارو سازی بود  وگذارم به در آن خانه افتاد ، زنگ زدم خدمتکاری سرش را از پنجره  بیرو‌ن کرد وبا لحنی  توهین آ میزکه خاصیت ما ایرانیان است پرسید چی میخواهی ؟ 

در جوابش گفتم  میل دارم با بانوی ویا آقای خانه در مورد این  مواد گفتگو کنم  زنگ را فشار داد  با آن کیف سنگین نفس زنان  به طبفه سوم رسیدم ،اه  چه بوی  خوشی  بوی  دلمه شیرازی  اطاقی گرم   دو اطاق تو در تو یکی ناهار خوری بود ودیگری نشیمن  زنی زیبا  با شکم بر آمده روی یک صندلی راحتی  داشت بافتنی میبافت ومردی بسیار  محترم  جنتلمن  با شال  گردن ابریشمی و روبدوشانبر  سیلک که یقه وسر دست‌هایش  مخمل آبی سیر بودند داشت روزنامه میخواند میز برای ناهار اماده  بود   تنها  می‌توانم بگویم. تصویری از یک فیلم سینمایی  عاشقانه جلوی  چشمانم  ظاهر شد زن بی نهایت زیبابود با پوزش ومعذرت خواهی کیف را گشودم تا محتویات انرا  معرفی کنم اما  بوی  غذا در آن موقع ظهر و سرمای بیرون وکرمای درون وانش‌ شومینه که داشت با عیزم میسوخت مدتی مرا  در سکوت نگاه دآشت ،.زن از من پرسید نامت چیست  اهل  کجایی  تصادفاهمشهری در آمدیم ،مرد از جای برخاست  باان قامت بلند آن ادوکلن  خوشبو  مستخدم رافرا خواند وگفت  سرویسی دیگر سر میز بگذار  سپس  کیف را  دمرو کرد آنهار ا بازدید نمود  پولش را درون کیف گذاشت ومیدانستم بیشتر  از حد  معمول  است مرا به سر میز هدایت کرد  پالتویم  ر ا گرفت   ومن روبه روی  همسرش نشستم   شاید بهترین و خوشمزه ترین غذا را من آن روز خوردم  که حتی در بهترین  هتلهای اروپا  نبود و نیست ونخواهد بود    ساعتی در یک رخوت وخواب آلودگی بسر میبرم گویی خوابم کرفته بود  ، پس از  چای وسیرینی بعنوان دسر  کمی بخود آمدم ، انمرد رو بمن کرد وگفت ؛

دخترم. ، این کار تو نیست   هرکاری را برای کسی ساخته اند این دسته‌های کوچک وظزیف  این صورت شیرین وبیکناه  نباید  این کارا قبول کند. از امروز

دنبال یک کار  اداری  بگرد . تا بتوانی. تحصیلات خود را ادامه دهی من از هیچ کوششی در این باره دریغ نخواهم کرد.  

خمار آلوده  درد کشیده. سرم را پایین آنداختم  وبیرون آمدم. اتوبوس شرکت  سر تا سر خیابان را به دنبال من گشته بود   سر پرست  ما  یا سوپر ‌تیزر ،،،،،،تا آمد حرف بزند من کیف زا با پولهای درونش به وسط اتوبوس. انداختم وگفتم حقوق هم نمیخواهم خداحافظ 

بقیه همکارانم که اکثرا دختر بودند با تعجب بمن نگاه  می‌کردند ،

پیاده راهم را گرفتم و رفتم بسوی خانه ودر درونم  آرزو میکردم روزی مردی چنین  مهربان وپاکیزه  همسر من شود ومن مانند آن زن برایفرزندم  بافتنی ببافم 

 

همه آرزوها   به هوا رفتند وتازه جنگ من با زندگی  شروع شد 

امروز از خود پرسیدم اگر قرار بود  برگردی میل. دآشتی کجا بروی ونا،گهان آن خانه آن آپارتمان کوزی  وگرم آن خانواده. در نظرم. جلوه گر شد بلی آرزویم همان بود نه بیشتر قیافه آن مرد را به خاطر ندارم تنها لباسش  وروزنامه وصدای گرمش که میکفت 

دخترم تو برای آن نوع کارها ساخته نشدی    ایااومیدانست که دراینده چه کارهای  وحشتناکی رویشانه ام گذاشتند که امروز   درد آنها مرا از پای در آورده است ؟!ث

پایان 

 

شنبه، آذر ۲۷، ۱۴۰۰

گفتیم سخنی ورفتیم


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

چون مسافر تویی و من هیچم  / من هیچ دراخرین سفر چه کنم ؟ 

چون تو جوینده خودی . بر من / من گم شگشته پا وسر چه کنم ؟ 

نه ! هیچ امیدی به  ساختار نوین نیست وهیچ چیز دیگر نمیتواند مارا به سرای اصلی وخانه خود برگرداند همه غریبانیم که همه در کشورهایی  غریب  بصورت تکه  سنگی خاک شده واز میان خواهیم رفت نه نامی ونه نشانی از ما باقی نخواهد ماند ودر  اتیه توریستیهایی از فضای دیگر بر خاک آن سر زمین راه میروند وبا خود میگویند که درگذشته اینجا تمدنی وجود داشت همانند تمدن یونان ومصر وروم و حال بخاطر بی خیالی وبی عرضگی وخود فروشی مردمش از میان رفت تنها تلی خاک بجای مانده است ودست طبیعت  در زیرخاک چیزهای باارزشی را پنهان نگاه داشته  که ازچشم همه پنهان است .

حال دیگر باور کردم که " ان مرد" نه تنها برانداز نیست بلکه جا انداز است وهمه گونه  رختخوابی را پهن میکند برایش مهم نیست شهوت شهرت وبلند ی وبلند پروازی  آنچنان اورا دربر گرفته که دیگرحتی چشمانش قادر به دیدن زمین زیر پایش نیز نمیباشد .

وآنهاییکه اطراف اورا گرفته اند  بیخبر از آتشفشان درونی آن مرد هستند  عده ای ازگوهر جانشان مایه گذاشته اند  وفریادشان بی پایان   است ومیل به فراموشی درانها نیست  همچانکه به آن " الله" نادیده  دلبسته اندن به این یکی هم دلبستگی پیداکرده اند .

من به چشمان خودواندیشه خود و احساس درونی خود سخت  معتقد هستم  چشمانی که خورشید را میبیند  وشب کوره را نیز تشخیص میدهد  حال همه چیز روشن است  ومن چشمانم رادبه روی او وکارهایش بسته ام  رفتنم گم شدن است در او گوهر زیبایی دیده نمیشود همه چیز تلخ است .

همه گفتند من نه گفتم وناگهان  چشمانم بر ضد او برخاست  نگاهش غریب بود نا نجیب بود وخود خواهانه به همه مینگریست  فریادش تا عرش میرفت دران زمان من دراو چیزی را یافتم که که مدتها  درپی آن بودم .

حقیقت ! نه ! او عاری از حقیقت است او یک شو من است بازی  را خوب میداند  روی صحنه خوب باری میکند هنگامیکه او حرف میزد من آهسته اهسته بسوی " وطنم " پیش میرفتم  درحالیکه دیگر ئمیدانستم وطنم کجاست  من مرزی را نمیشناختم  اما امروز  میان خانه من تا خانه همسایه یک مرز کشیده اند میان من وخانه فرزندانم یک دیوار بلند اما گویی او  ازهمه این مرزها گذشته است حال زمانی که از فراسوی  افکار او میگذرم  میبینیم گویا آفتاب عقل اونیز روبه خاموشی است  اودرتب وتاب سودای دیگریست میسوزد ومیسوزاند  با خیالی خوش وخاطری بسیار جمع .

امروز من سوزندگی   را احساس میکنم زمانی هیچ مرزی را نمی شناختم اما امروز  دراین گمانم که فردا بین من واطاق خوابم نیز مرزی  ساخته شود  ومن نتوانم به   راحتی عبور کنم راه عیور مرا به روی همه سر زمینها بسته اند .

من تنهاهستم . تنهای تنها وتن بها ین تنهایی داده ام تا برده نشوم .

آه ! مادر ناهار چی داری ؟ هیچ برایم یکعدد  پیتزا بیاور هرچه میخواهد باشد  مهم نیست خسته ام.ث

پایان / ثریا ایرانمشن 18/12/2021 میلادی ×

جمعه، آذر ۲۶، ۱۴۰۰

سروشی دیگر

 

ثریا ایرانمنش «لب پرچین » »

 خیلی سعی دارم به نوعی با این  تابلت راه بیایم ونگذارم هرچه را که خودش میل دارد به روی صفحه  بیاورد .

نمیدانم چند ساعت از نیمه شب گذشته هنوز کمی سر گیجه دارم وچشمانم حسابی گود رفته اند.  با این همه باز  به نوعی خودم را سر گرم می‌کنم ،.

امشب حضور پر رنگ شاعران گذشته که امروز نه نامی ونه نشانی از آنها در میان است. وحضور بی رنگ نویسندگان بزرگ واز یاد رفته ما  وفلاسفه ومترجمین  مرا وادار  ساخت که برخیزم. وباز این وزنه را دردست بگیرم ویادی از آنها بکنم نسل امروز آنچنان درگیر حوادث  تازه  شده که بکلی خود  را ‌گذشته خودرا فراموش کردهاست قهرمان امروز آنها (نیکولاتسلا ) می‌باشد  ویافلان سیاستمدار  بیسواد ویا  در  حوضی یا استخری یا حمامی بنام کلاب هاووس!!!

و نسلی بیسواد نادان  زاییده همان اهالی جنوب شهر که هنوز خون داغ  آنها  در رگهایشان جاری است  .فروغ فرخزاد    تقریبا از اذهان خارج شد برادرش که  پرچم فرو افتاده را از روی زمین بر دآشت وفریاد کشید کسی نمیتواند دهان مرا ببندد تکه تکه شد  عدهای از میان رفتند کتابهایشان خمیر شد مگر انکه توانست  یک ترجیح بند بلند بالایی در وصف  ویرانگر سر زمین بسراید کتابهایش مزین به آب طلا ومرتب تجدید چاپ شدند وخودشان با  حافظ شیرازی  در یک کاسه می مینوشند !!

فروغ تقریبا از خاطره  ها محو شد سهراب  سپهری برگشت به همان زاذکاهش کاشان وپنهان شد 

از خانلری. نادر پور  خبری نیست اگر هم باشد تنها  یکخط  ملک الشعرای بهار که  گردنبند مرواریدی بر گرد کوه دماوند افکند ‌مراد شعرای توده بود نیز دچار حادثه وزخم  خوردگی شد .

 بیشتر کتابها ترجمه شده ویا نوشته شده خمیر شدند ویا دچار پارکی سانسور مردان وزنانی با افکار پوسیده ونا بینا 

سرودی بر نمیخیز.د  حمام زنانه ای بنام  کلاب هاووس.  درست شده یکی دنبال طاس ودولیچه اش میگیردد  دیگری سنگ پایش گم شده است وسومی  قهر کرده بیرون می‌رود استاد  سر بینه  این حمام هم به تنهایی نمیتواند  کاری از پیشبرد ،.حال بر گردیم  وبرویم سری هم به اپوزیسیون بزنیم ،

ان تاریخ دان خودش به شکل تاریخ  در آمده ‌مانند یک کارتون روی کتابهایش خم شده تنها اجازه دارد از سعدی شیخ اجل. اشعاری را بخواند ،.وکم کم خودش به تاریخ  خواهد پیوست ،.آن مردک کوتوله قلقلی که میان جمعیت جلوی دادگاه فرمایشی ونمایشی  شلوارش را پایین کشید. در حال حاضر هیچکس را قبول ا ندارد ‌همان خط توده را گرفته با  آنکه میداند انتهای آن به سرازیری . وقعر دره ختم می‌شود اما خوب کاسبی است ،.آن یکی شین شارلاتان را بهتر است تنها بعنوان دلقک روی صحنه بدانیم. .اینها این جماعت  گذشتگانشان سر زمین  مارا ویران ساختند.  وامروز خودشان زیر سایه اسلحه  ومواد مخدر وقاچاق  اعضای بدن انسان‌ها وسایر نا گفتنی ها اظهار وجود میکنند   ملتی ونسلی نا پدید ونابود  شد سرزمینی به ویرانی کشیده شد   کشاورزی و صنعت واقتصادی  وکارهای هنری  هرچه بود  به فنا رفت ویادیکران انهارا به یغما بردند و ما هنوز در خم زلف گره خورده یار اسیریم وچشم به  آسمان وگوش به پیام ها میدهیم   مردم آن سر زمین  گروه گروه راهی گورستانها می‌شوند آنهم بی نام ونشان  .

فعلا همه دکانی سر تبش باز کرده ونبش قبر میکنند  کسی به جلو نمی تازد نمیتواند بتازد. از چهار سو  نوک تیره اسلحه اورا تهدید می‌کند و ،،،،،،من باز کتاب های اشعارشان باز می‌کنم گویی پای به باغی پر گل گذاشته ام. باغی که هنوز بوی گل واواز بلبل  و جویبار و جام می و  آب تازه در آن به چشم میخورد شاعرانی بی ادعا شاعرانی غیر متعهد که هیچکدام عضو شب شعر انستیتو گوته  نبودند   کارمندانی ساده  که برای  دل خود میسرود‌ ند ویا همیشه عاشق بودند  که ناگهان. سالار سخن به میدان آمد و…….دیگر باقی بماند ، ،  

 ایکاش صبح زودتر میدمید ومن به فنجان قهوه ام میرسیدم وبازروی همان  صندلی می نشستم  وبه آسمان بی ستاره وشب تاریکی که در  پیش داریم بیاندیشم  وخوشخال باشم که ،،،،،،وعمر بسرعت میکذرد ،

پایان دلنوشته  نیمه شب  جمعه  ۱۷دسامبر 


پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۴۰۰

پرکن پیاله را !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 

پر کن پیاله را . که این اب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمیبرد!

اما چشم من همچنان  به ان بطری درون سبد خوابیده . دوخته شده تا شب یلدا آنرا بازکنم  وبه مستی روی آورم که دوران خوشی است مستی  وبیخبری ودر دریای عشق شنا کردن ودر رویاها به کسی که از تو دوراست وخیلی نزدیک درون قلبت نشسته وتکان نمیخورد وجایش را به کسی نمیدهد . آنچنان با جانم ودلم آمیختی  / کس ندانست کاین توهستی یا منم .

مدتها با عقلم خلوت کردم  من واو به هم نزدیک شدیم  وبا هم تنهایی فکر کردیم  اما هر اندیشه ای را آب با خود میبرد  واندیشه های دیگری روی عقل سوار میشد . 

من خاموشی های گرانی را درسینه دارم  وهرکدام از آنها دفتری است هفتاد هزار بزرگ  همه را آزمودم   وباز به خاموشی خود پناه بردم ودرخموشی باز اورا یافتم .  فریاد او بسویم آمد مرا صدا کرد  سروشس گران بود با فریادهای دیگرش فرق داشت معصومانه نشسته بود ومرا مینگریست ونوشته هایم را  به رخم میکشید  که برایش فرستاده بودم  ناگهان از درونم  ناله ای برخاست  " تو هنوز همانی که بودی " دیگر به دنبال خاموشی مرو  روشنایی را یافتی  دوباره چشمانترا باز کن .

نه دیگر چیزی  برایش نخواهم نوشت میترسم فته ای برایش شود  فریاد م پرده های قدرت را درهم میشکند  پاره میکند و بگذار همه چیز درسینه ام زندانی باشد  من از پاره شدن گوش خراش کلمات وحشت دارم  بگذارپرده ها افتاده باشند  او درآنسوی ومن دراینسو  گاهی خاموشی از من میگریزد وبه فغانم  میاورد .

 در انتظار  شب یلدا هستم  سر آن بطر ی را بگشایم شرابی چند ساله هدیه ای گرانبها  شاید این آخرین جرعه یک جام باشد که من خواهم نوشید وشاید هم بخواب رقته باشم  کسی نمیداند اما میدانم اولین جرعه را نثار او خواهم کرد .نپرس چه کسی . ث

 ثریا ایرانمشن / 16/12/2021 میلادی 

چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۴۰۰

سر گیجه !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین - ا سپانیا !

داشتم به خدا فکر میکردم ساعت تازه سه ونیم پس از نیمه شب بود سرگیجه ام بیشترشد ! علتش را نمیدانم گاهی دچار این سر گیچه میشوم ویکروز تمام  روی مبل مینشینم  .

زمانی که انسان همه  روابطش را  برای ایمان  بخدا  ویا یهوه ویا الله صرف کند دیگر چیزی برای فکر کردن ندارد باید خودرا قربانی کند  خیلی به گفته های  آن مرد " دکتر هازلی" ایمان دارم  از خودش حرف نمیزند با مدرک ودلیل همه چیز را برایت میاورد ریشه هر درختی  تا تخمک آن شکافته میشود  .

یک یهودی دین خدارا بزرگ‌ مییندارد وتنها خدای او  که  " یهوه " نامدارد دیگری خد ارا از آسمان به زمین آورده وبه او جسم داده  سپس اورا کشته سومی تنها یک خدای  بیگانه با به زبانی  دیگر  بسیار متعصب قهار جبار ودست به کشتن او خوب است  همه اینها  واقعا ایمان دارند حتی آن ابراهیم  دروغین  هم با نام خدا میل داشت پسرش را قربانی کند وامروز متاسفانه دکان بزرگی برای اهل دولت اسلام شده است حتی هنر ییشه ها که برایم جالبند  همه اروز دارند گرد آن خانه خالی بگردند . تو خانه را میبینی ومن خدار فرق من تو این است خدای من دردرونم جای دارد .

به هنگام صبح که چه عرض کنم نیمه شب  از تخت بلند شدم سرگیجه مرا برزمین کوفت  یعین چه ً! تا حمام خودم را کشاندم همه چیز دور سرم میچرخید  توالت  ببده و ….وان جا بجا میشدند .

شام خورده بودم ؟ نه ! گمان نکنم  تنها آب پرتغال مینوشم  خوب کافیست نترس  فشارت پایین افتاده کمی نبات با اب داغ  ویک تنفس عمیق درهوای سرد بیرون حالت را جا میاورد ! 

به دنبال خدا میگشتم و میخواستم تاکمکم کند میدانم او همه جا  کنار من نشسته وگاهی مرا بباد تمسخر هم میگیرد اما او جانی است درجانم  ویا بعبارت دیگر خدای من پنهانی وبدون نام ونشان است .

او درد را نمی افریند زجر را نیز نمیسازد در پیدایش او غیرا از مهربانی  چیزی نیست این تقسیم بندی های چند گانه بین  انسانها تنها ثمر آن  جنگهارا می آفریند   قدرت من از قدرت اوست نه درشیشه گلاب ونه در جام می ناب ونه دریک تکه نان خشک خمیر شده نه درمیان درختان پلاستیکی .

فرهنگ اصیل ایرا نی یگانگیراا نداشت او دو رفتا ر میدید بدی وشر را وراستی ومهربانی را وهمیشه این خوبی ها بود که بر شر پیروز میشد هنوز هم این راه ا دامه دارد اما امروز متاسفانه مردان ما رفته اند زنان نیز خسته اند وجسم وروح خودرا دربست دراختیار رویاها سپرده اند فکر را بکلی در گوشه صندوق خائه ها پنهان کرده اند دچار چند گانگی وچند خدایی شده اند واین  بخود آنها مربوط است من معلم علم وعالم  افکار نیستم دراین چند ساله به قدرت   این افسانه ها صدها هزا رمعلم وعالم پیدا شده اند وهریک درگوشه ای مانند کبابی ها ومک دونالد دکانی باز کرده اند وگاهی سری از سوراخ خود برون کرده قاری میزنند ومیروند وفردا گفته دیروز ا فراموش میکنند .

آری داشتم به خدا می اندیشیدم  ودر حال   گفتگو بودم که این امدن ورفتن  من بهر چه بود ؟ ماموریتم چه بود؟  که دچار این سر گیجه وحشتناک شدم ." زیا د سئوال مکن " .

خوب حال  راه دراز وپر خطر وطولانی را  پیمو ده ام پر خسته ام  باز باید این راه پر نشیب وفراز را طی کنم تا به مقصد اصلی برسم / مقصد کجاست ؟ مقصود کیست ؟ .

ما زمانی که د زندگی با یک تجربه تازه روبرو میشویم  اول آنرا طرد میکنیم  سپس دوباره بر میگردیم  وآنرا  بشیوه ای دیگر تجربه میکنیم وبا همه کوششها  باز هنوز درنیمه راه ا زخود میپرسیم که به کجا میرویم ازکجا آمده ایم هدف چه بود از این امدن ورفتن ؟ وخود  ا در میان عقیده ها پنهان میداریم میترسیم ازچی ؟ از کی ؟ از خبرهای ناگوار وونا درست دست از جستجو میکشیم وتسلیم میشویم بی هیچ چون وچرایی . چرا درپی جستجو ها نیستیم وچرا درپی درمان خویش ؟ !

با چند تنفس عمیق درهوای سرد ویخ بسته یک لیوان داغ  آب وقند خودم را به این کلمات رساندم تا فراموش کنم .ث

ثریا ایرانمنش / 15/12/2021 میلادی ! 


 
 

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۴۰۰

غربت آنجاست که من هستم !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

( حال خوبه که همه آدرس مرا دارند وخانه مرا میدانند باز دستکاری به این صفحه میکنند کجایشان درد گرفته است ؟ )!واین منظره خانه من است !!!!!

ننه جان مرحوم من همیشه میگفت " تو کدوی سرت خالیست ! چیزی درونش نیست بسکه خون ازتو رفته  وگویا این خون ریختگی باید تا ابد ادامه داشته باشد تا خون من ژن خودرا باز یابد وارام گیرد  وحال فکر میکنم او راست میگفت درون  سر من بکلی خالیست واگر تلنگی برآن بزنند ارتعاشی بزرگ همه وجود مرا میگیرد . او راست میگفت  من راه دیگری را نمیدانستم  راه فریب دادن وراه دزدی راه پررویی راه بیراهه رفتن  وسرانجام دروغگویی را  وبرای همین هم همیشه پاهایم دریک جا میخکوب میشد  باخود فکر میکردم من احتیاجی به چراغ ندارم تا راه خودرابیابم  همه راه هارا در مغزم  حساب کرده وابتدا وانتهای انرا میدانستم  وگاهی هم درست ار کار درمیامد . 

خوب حال امروز بگذارید  که آفرینندگان دروغین  آفتاب   وبرای روزهای تاریک تابش مصنوعی  با افتاب خودشان .

  وبرای  روزهای بزرگ خودشان  به چراغ خرد ما احتیاج داشته باشند اما مارا کور بخوانند یا کور نمایند تا نه چیزی بفهمیم ونه بدانیم .

من همیشه تکیه داشتم به   خرد درونیم که نور افشانی میکرد  وتنها با یک گام قدم برمیداشت اما گویا این اشتباه بزرگی بود من دریک دنیای عوضی  راه پیدا کرده بودم سیاره  امرا عوضی گرفته وناگهان مانند یک تکه سنگ میان این کره خاکی افتادم  هیچ چیز من بشکل اینها نیست حتی اندازه های بدنم نیز قابل مقایسه با آنها نیست همه چیز درمن عروسکی ونازک است  حال تا کی میخواهند ازته دل بخندند  ودر هرکجا کوته بینی خودشانرا احساس کنند  نمیدانم .

من از دلهای روشن حرف میزنم نه ازتاریکی ها  من رفتن گام به گام را دوست دارم  امروز بنام عدل وبنام قانون بر ما ظلم روا داشته اند  هیچ مظلومی حق ندارد حتی حق حیات  تنها باید با ظلم وظلمات همراه  باشد  هیج  دانایی حق برافراختن یک پرچم را ندارد  وهیچکس چیزی را بنام " مهر ومهربانی  نمیشناسد کم کم این کلمات نیز ازبین خواهند رفت .

حال زمانی است که ظالم بر مظلوم پیروز شده است  ونیروی ابتکارش ا بیشتر میکند  وظللمهای دیگر  پدید میاورد   که یک مظلوم از آن بی خبر است  تنها ناگهان  صبح که چمانش را ازخواب  باز میکند  خوابی  هولناکتر  میبیند نیمی از دنیارا آب برده ونیم دیگر را طوفان ! انهارا به حساب طبیعت میگذارند  اما نمیگویند جه کسی هفته گذشته  به فضا پرید ؟ وچرا پرید . ابرهای  مصنوی باران زا  طوفانهای مصنوعی ویرانگر ورودخانه هایی که طغیان میکنند ومعلوم نیست در زیرآن ابهای گل آلود که همچنان میغرند ویران میسازند چه نیروی خفته است ؟.

پرورگار که مهر ومهربانی را برای دلها  .  خورشیدرا  برای روشنایی افرید وبرای شب مهتاب را در آسمانی زیبا به رنگ لاجوردین که هردوی آنها دراین پهنه خودنمایی کنند دشت را سر سبزو خرم واز دل خاک تیره گلها وسبزیجات وسایر مایحتاج انسانی را بیرون کشید امروز همه چیز گم شده وزندگی ما دریک چاد ر پلاستیکی  شکل گرفته است یک دنیا ی پلاستیکی همه چیز درون پلاستیک است .  وهم آنهایی که روزی  دنیای زیبایی را خلق میکردند یکی یک روانه آن دنیا میشوند آن دنیای  ناشناس .

وحال آن مظلوم دیروز ظالمتر از ظالم های امروز شده است .

ننه جان راست میگفت کدوی سرمن خالیست چرا که درونش را با پهن پر نکردم با اشعار و.گفته های  بزرگان  پر کردم مانند عقاب که تنها در اوح میپرد وخوراکش را از بهترین ها تهیه میکند نه مانند یک گلاغ بدبخت سرش را درون کوزه لجن کرده وآنرا بالا بکشد مانند عقاب برهمه جا چیره میشود نه اینکه مانند یک گربه بدبخت زخمی خودرا درچهار دیواری پنهان سازد  . 

باید به خودایمان داشت واین ایمان سنگین را همه جا باخود حمل نمود بقیه تنها فسانه اند فسانه !ث

پایان / دوشنبه 13/12/2021 میلادی !