پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۴۰۰

یک کتاب / یک نامه

 

ثریا ایرانمنش / نامه ای به یکدوست !

دوست عزیزم . کتاب ترا یافتم وآنرا خواندم البته درلابلای زندگی پر ماجرای مریم باکره مقدس  امروزی با آن چارقد های رنگ ووارنگش  اول گمان بردم که به آنها ملحق شده ای شاید هم روزی در کنارشا ن  بوده ای اما  روح عصیان گر تو به زیر بار قراردادهای وحشتناک آنها نمیرفت  چون میل داشتی خودت استاد باشی بنا براین زیربار آنها نرفتی وخودرا نجات دادی کار خوبی کردی حال اگر عضو طرف دارانشان هستی مانند عده ای بخصوص که ماهیانه  وجهی دریافت میدارند وبی آنکه عضو باشند حامیآن آنها  هستند  این دیگر بخود تو مربوط است من میل دارم درباره کتاب تو حرف بزنم  راستش  انتظار زیادتری داشتم اما بنظرم بیشتر یک رومان ! نه یک رپرتاژ امد خیلی بچگانه کودکانه بود  من انتظار دیگری داشتم وآن جایزه "قلم " از  همان ایران قلم بودکه بتودادند از همان گروه  منفوز  

من سالهاست مینویسم برای تمام مجلات چه  خارجی چه داخلی گاهی هم مرتکب غلطی میشوم وچند شعر بند تنبانی مرتکب میشوم  که بیشتر  مورد قبول عامه قرار میگیرد دراین بین طرفدارنی نیزیافتم طلای جاندار یکی شدم والماس درخشان دیگری وشاعر ی بی همتا ی!!! سومی درحالیکه همه تعارف بود ومن هیچگاه فریب این گفته هارا نمیخورم مانند یک داس درو میکنم وبه جلو میروم واهمه هم ندارم بارها صحات سیاه مرا برایم پست کردند دوباره نوشتم زیر بار هیچ زوری نرفته ونمیروم وقلمرا به مزد روز نمیزنم خودرا دراختیار کسی نگذاشته ام برای تمام مجلات مجانی مینوشتم وحتی آبونمان مانمرا نیز میپرداختم آنها چندان معرفت نداشتند  که برای من یک مجله مجانی بفرستند حال آن نوشته هارا جمع اوری کرده ام درگوشه ای خاک میخورند بعضی ها کمی ساده وکودکانه گاهی دخترانه هستند بعضی ها مانند قلوه سنگهای محکم بصورت خواننده میخورد واورا ازجای میکند . 

سعی کن بیشتر بنویسی  اول از خاطرات خودت  شروع کن باخودت رو راست باش دروغ را برای من وبقیه بگذار وسپس کم کم وارد  داستان شو جمع کردن مشتی نوشته های راست ودروغ وانهارا درون یک کتاب آوردن هنری نیست از خودت باید مایه بگذاری از قلب خودت از روح خودت .میدانم که از این نوشته ها نارحت نخواهی شد من بعنوان بهترین دوست وهمیار وهمراه تو برایت این نامه را نوشتم وهمیشه هم حاضر به کمک توهستم  .همین . موفق وپیروز باشی .  درخاتمه هیچگاه آن نامه ای را که از طر ف خواهرت در فیس بوک برای من نوشتی از یاد نمیبرم از همان روز دانستم که  دوستی را یافته ام .ثریا 

 اول ژولای 2021 / اسپانیا / برکه های خشک شده درکنار کلاغها !

آبها را گل الود کنیم

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

--------------------------------------

چه گوار است  این آب /  چه زلال است این رود/  مردم  بالا دست  چه صفایی  دارند /چشمه  ها یشان جوشان /  گاوهایشان شیر افشان /  من ندیدم دهشان را ! ........" سهراب سپهری "

منهم ندیدم  ده آن  هارا  ونه گاوهایشان را و نه چشمه های جوشان شانرا همه مخفی برای خودشان میباشند . 

ما شیرهای جوشان ساخت کارخانجات محترم ونامی را مینوشیم وابهای گل الود درون شیشه های پلاستیکی را ونانها خمیر  صدبار  پخته شده ودرفر داغ میشود  وگوشت الاغی که قالب شده است با رنگ وطعمی دلنشین ! ماهم ده  بالا را ندیدم !دروغ چرا؟ .

دنیای زور است وزر  آنکه زورش بیشتر است میبرد میدزددو میخورد  ومیمیرد با نام ونشان  وآنکه زوری ندارد  زر را میبرد از لاشه های وامانده درون چاهک ها   و.حوض های بو گرفته حتی درمیان حیوانات نیز این قانون وجود دارد هنگامیکه جوجه ای درلانه درانتظار غذای مادر دهانش را باز کرده کلاغی از راه میرسد وآنچه را که درته لانه مانده به یغما میبرد  وجوجه های بی بال وپر  همچنان با دهان باز جیغ میکشند .

من گاهی پرده هارا کنا رمیزنم وزمانی کسانی پرده هارا میکشند چون به ذائقه انها خوش نمی اید  باید تنها درتوصیف انها نوشت که چگونه میبرند وچگونه میخورند  من به پیکر سپید وعریان درخت بید مینگرم که چگونه پوسته آنرا ازهم دریده اند  کدام پنجه های وحشی دست به این کار زده است .  پیکر سپید بید تازه بخود میلرزد  شفاف  ونرم ودر انتظا رپوسته جدیدی است . با زخم های خود وتراوش صمغ که روی زخمها را میگیرد .

من تنها ماهی های سرخ شده وبریان شده وسوخته را بابوی تعفن انها  را احساس میکنم وبوی سیر داغ وفریاد سگی که از راه رفتن من خوشش نمی اید . در میان کاکتوس های خود رسته  وخود بوجود امده وتولید نسل کرده بیاد  آنهایی میافتم که ریشه واصل ونسب خودرا تنها درتولید مثل میدانند و مهم نیست کاکتوس باشند یا درختی از نوع خارهای برنده . طبیعت همه مارا بیک شکل افریده است با همان احساس بین بد وخوب  میانه وجود ندارد .

گاه از حرارتی  که از سوی آن کوی دور افتاده  در مغزم هزاران میخ کاشته بر پیکرم مینشیند وسپس آنرا خالی میکنم  من بازوان اورا دیده ام  اما او مراندیده است  گاه ازفروغ خنده او خود در شک میافتم وگاه  زنگین کمان شادی وخوشحالیم تبدیل به یک  پرده سیاه میشود .

در پشت سر من دری نیمه باز دهان باز   کرده است که تنها هوای کمی را بمن میرساند  ونوری سیپد از اسمان صاف بدون ابر  همچون غباری از گچ درهوا پراکنده است  خوابگاه من بسیار ساده است  وهیچ صدای لغزش پایی غیراز صدای پاهای خودم درون ان  شنیده نمیشود  مگر که بیمار باشم  دیگر بفکر بر گشت ویا آرزوی رفتن بسوی دردرلم  نمینشیند  دیگر طاقت رفتن را ندارم  اما قلبم هنوز درون سینه ام فریاد میکشد  نور ی تازه از شکاف پنجره به درون میتابد ونوید یک روز داغ وافتابی را میدهدد او همچنان مشغول حرف زدن است خسته نمیشود  این روح ناشناس وهراس آور .  روحی که نه بشکل شمایل قدسین است بلکه دوشاخ شیطانی و بر بالای پیشانیش نمودار است خود شیطان است  که در زیر روشنایی ماه می ایستد  تا نورانی شود  صورتی ندارد   اما موهایش ئا زیر گوشهایش کشیده شده است همچنان چانه اش می جنبد وگوسفندان بع بع کنا ن برایش هورا میکشند . 

خداوند دردرون دل او تیغی گذارد برای بریدن دلها وکور کردن چشم ها او درتاریکی بسر میبرد نه مهتاب را میشناسد ونه درخت بیدرا او درکنار خارمغیلان رشد کرده است تنها خاررا میشناسد وخاررا نواله میکند ومیجود وبه دیگران نیز میخوراند .

بی گمان پای چپر هایشان جای پای خدا نیست ....نه عزیزم پای چپرهای این موجودات تنها جای پای اجنه منفور است حتی شیطان نیز برای سجده کردن به جایگاه والایی رسید .

کلام انها دنیارا روشن نمیکند بلکه تاریکی را افزون میسازد  سالهاست که ما دیگر شگفتن غنچه گلی را درباغچه خانه مان ندیدم  سالهاست  بوی جنازه ها درهوا پراکئده است درهر خانه ای یک یا چند جنازه ردیف است  وتو.... میدانی : "که چه دهی باید باشد "  کوچه باغهایش از سرود وموسیقی خالی شده است  مردمان لب رودخانه خشک مینشیند درانتظارستاره  سرخ به همراه داسی که به زودی به دست انها خواهند داد  بیا ابهارا گل الوده سازیم تا نتوانند بیاشامند اب پاک روخانه مارا .ث 

پایان 

ثریا ایرانمنش /اول ژولای 2021 میلادی /

چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۴۰۰

آواز گرگ ها

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

در زیر آن آسمان ابر آلود  / طوفانی سهمگین نهفته است / 

آفتاب داغ و هوای خاک آلود  همه بر سر مردم فرود میریزد 

ما را چه باک که در ساحل امن خود درون کشتی های بزرگ خود نشسته ایم و در انتظار کشتی بعدی هستیم  که آدمیان ! را با خود میاورد .

ما را چه  باک که اشپزخانه های مدرن  و اخرین سیستم ما غذاها را تا زیر دهان ما میکشاند  چقدر برای ما مطبوع است  و چقدر آن ارباب بزرگ ما مهربان است  . بما چه مربو ط است که ارباب آن یکی  نا مهربان است باید دانست ورفت پی ارباب   بزرگ و مهربان  هر چند شلاقی هم بر جسم ما فرود اورد .

نه ! ما هیچ غمی برای زندگی نداریم  ما سیر هستیم  بگذار گرسنگان وارد صحنه شوند  وجاده را باخون خود ابیاری کنند  بعد ما وارد کار زار خواهیم شد .

درحال حاضر دربیرون سرما با دلکقان وصحنه پردازن گرم است سخن رانان  اندیشمند وبازی کنان سیرک  حال ازته  خم رنگ  هر کهنه لته ای  وفرسوده ای را  بیرون میکشند وجلوی دوربینها مینشانند تا سهم خود را گم نکنند  وخودمابهره ور از شادی زندگی شویم .

بیرون گرماست ویا سرما بما مربوط نمی شود  گرسنگی یا تشنگی  که بی امان بر آن مردم میگذرد  آنهم بما مربوط نیست  درانتظار دشمن سومی نشسته ایم  آدمی که هنوز برایمان ناشناس است . چه  بسا سبک سرانه واواز خوان  برایمان ترانه ای تازه بخواند  ودیگر ی چنگی را در دست بگیرد وبنوازد  وسپس به کارهای بزرگتری بپردازد همچنان که چنگ نوازان گذشته امروز کارهای بزرگی را دردست دارند .

کبوتران  حرم مطهر در آنسوی شهر برایمان خبرهای خوشی خواهند آورد  اگر قرار است انبار اسلحه خالی شود خوب به پروازها ی شبانه خود ادامه میدهند .اگر قرار است که روضه رضوان همچنان بر قرار باشد روضه خوانی خوش صدا وخوش سیما برایمان خواهند فرستاد .

اکنون  ما دریک بیابان بی انتها راه میرویم در عهد عتیق هم نیستیم که موسی راهبر ما باشد شاید فرزندانش وپیروانش راهبری ا  به عهده بگیرند  وراه را که مثلا خدا با تیر ترکش اتشین خود نشان داد  انها نیز بما نشان دهند . کسی چه میداند شاید رهبری  جهان از سوی کنعان باشد  وناگهان شخصی  پیدا شود به همانگونه که آن دیوانه در چهل واندی سال بر ما ظاهر شد /.

خوب ای شاعران / ای نویسندگان  دکمه هارا فشاردهید وسرودی تازه سر دهید  شاید از میان شما ملعونان  میمونی برخاست و پای به میدان گذاشت واتشی برافروخت تا گرگها را فراری دهد .

امروز بر همه ما تقریبا ثابت شد که همه پیامبران دروغ بودند  وآنهاییکه به نیرنگ کلماترا بر سر ما میکوبند حال باید جوابگوی باشند  کجاست سر زمین موعود ؟  کجاست ان کتبی که باید فرا بگیریم چگونه انسان باشیم نه گرگ /

گمان نکنم هیچ یک از اهالی سر زمین من  مانند من زیسته باشند درون یک منگنه درون یک استوانه  وگاهی این استوانه چنان داغ یا سرد میشود که همه استخوانهایم را به زیر شکنجه میکشد چرا ایستاده ام ؟ در انتظار کدام روز ازادی هستم وکدام آزادی  ما هیچگاه ازاد نبودیم وازاد نزیسیتم همیشه چکش قانون بر سر ما فرود آمد ما بردگان که نتوانستیم زمین هایمان را نگاه داریم وخانه هایمان را  امن تر کنیم وهمه چیز رادرکف دست گذاشتیم وتقدیم باد کردیم حال میخواهیم  از هوای الوده درزیر خروارها دود دوباره تکه هارا جمع کنیم  آنهاییکه امروز به صحنه آمده اند   همان بردگان بیمزد ند اربابان درون سوراخهایشان پنهانند وآنها را راهنمایی میکنند  آنها جاده صاف کن هستند  هیچکس تا امروز با انها همصدا نشده است تنها درسخن را نیهای پر شور واخیرا " اطاق پالتاک " که نامش به کلاب هاووس مبدل شده است تا مانند یک سنجا ق سینه براق بر سینه خیلی ها بد رخشد / هیاهو بر پا کرده اند مانند کلاغها ومرغان وحشی ماهیخوار .ث

ای که درخلوت من بوی تو پیجیده هنوز / یا دشیرین تو تا  مرگ هم آغوشم باد 

ابر تاریکم  واز گریه  اندوه پرم / حسرت دیدن خورشید فراموشم باد ............." ناد رنادر پور " 

پایان / ثریا ایرانمنش .....30/06/2021 میلادی /

هوا بس نا جوانمردانه داغ است !


سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۴۰۰

مرگ قناری


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

شب است و بیشه ها غمگین و خاموشند /چراغ لاله ها از غم سیه پوشند 

کبوترهای زخمی از سموم گل / به دار شاخه ها  مبهوت  وبیهوشند 

بیاد آن شب خونین  وبی پایان  شقایق ها عزادار وسیاه پوشند .........."رضا عبدالهی "

صدایی خسته و کوتاه داشت غم درون چشمانش میرقصید  آوازش بیشتر به  زمزمه جویبارهای همان زادگاهش بود  چشمانی ارام صوتی  ارامتر وغم همه لبان بی خنده اورا پوشانیده بود . 

چندان با او آشنایی نداشتم  بر حسب تصادف چون اهل ولایت بود  به آوازش گوش دادم چه غمگین میخواند چشمانش مرا بیاد پدرم میانداخت وآن صورت صا ف وبی دست اندازش موهای کم پشتش وآواز حزین او .

به دنبال اورفتم تا ببینم از کجا برخاسته وچگونه توانسته خودرا به اینجا برساند  دانستم از کودکی زبانش میگرفته وتنها راه بیان احساسش هما ن موسیقی بود . اشعارش ساده وبی تکلف از کلمات بیهوده  .اشعاری که از دلی پر درد بر میخاسست . او مرده بود  درجوانی  واوج شهرت  ظاهرا با سکته مغزی اما درواقع با هجوم کتک افرادا خانواده  همسرش که از قومی دیگر بودند واو از قومی دیگر !!!! او اهل بخیه نبود 

زمانیکه اشعار رضا عبدالهی را میخواندم دراین فکر بودم  حتما عزیزی را ازدست داه است واین عزیز کسی نبود غیر از برادر جوانش که به دست اقوام همسرش به ان دنیا رفت گیتار وساز خودرا تنها گذاشت تنها آوازش  را روی پهنه دشت کویر رها کرد .

شب برآمد افتابم  را گرفت / گریه طغیان کرد وتوانم را گرفت 

سیل خونینی که جاری شد زچشم / بی تو تا پای رکابم را گرفت 

همیشه با و میاندیشیدم که این اشعار در انتهای این دفتر کهنه بیاد چه کسی است وحال دانستم آن قناری غمگین چهار برادر داشته وچند خواهر  چه بیصدا دنیارا ترک گفت   ناگهان صدای صاف  وبی غش او  فضای ابر هارا شگفت  در فضا گشت  واز پشت پنجه سنگین آهنینی  برق تلنگری جان اورا گرفت .

نامش بر شیشه ها ی کوچه  غبار گرفته زمان نقش بست  وچشمان ارام  وپاک او  چون چشم مردگان  از گر دش ایستاد  ودری بسته شد در صحرای کویر . او اهل کویر بود همراه ما کویر پیمایان گام برداشته بود اما او بخوبی راه وروش باد های مسموم کویررا نمیشناخت او خیلی جوان بود به پاهای بلند خود اطمینان داشت اما نمیدانست که کویر پاک ما نیز الوده بخون کشته   قرن ها خون پهلوانان را در زیر ماسه ها وشن ها پنهان ساخته بود ومارهای سمی وزهرآلودی  نیز در زیر آن ماسه های داغ نهان بودند  . نه او نمیدانست او صافی کویر را با سینه صاف خود یکسان میدانست  حال  گویا کویر دوباره هوسی دیگر بر سر داشت  وخونی دیگر طلب کرد .

نور از شکاف پنجره به درون اطاق  میتابد نوری که ساعتی بعد دوباره تبدیل به شمشهای برنده وگزنده داغ خورشید خواهد شد  ومن به کسی میاندیشم  که دردور دستها  از پشت خمیدگی کوهها  بی هرا س خودرا به دست امواج ناشناس سپرد وچه ناجوانمردانه  بخون غلطید .

سالهاست که جوانمردی ومردانگی از روزی زمین محوگشته است جایش ا به بوی گند شهوت آلود درهم امیختگان داده است  .تو به دنبال دل گمشده ات بودی همه  دلها گمگشته اند . 

خاطر تو از مسیر لحظه ای من جدا شد / بی تو اما  طرح ارزوهایم عزا شد 

رفتی آخر . اشیان قمریان از یورش با د / از فراز شاخه های خشک پاییزی جدا شد 

آخرین برگی که بر دار   سیاه شاخه پژمرد / با طلوع شب /  سوار مرکب باد صبا شد 

روانت شاد یادت گرامی  هر روز به آن آوازت که برای دل گم شده ات   میخوانی گوش میدهم هم ولایتی نازنین  اسوده بخواب ما زندگان مردگانی بیش نیستیم که تنها راه میرویم . پایان 

ثریاایرانمنش / 29/-6/2021 میلادی !

دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۴۰۰

زنان موفق!


 ثریا ایرانمنش  " لب پرچین" اسپانیا !

دل من - آینه ای بود  . پر از نقش تو بود / دیگر آن ایینه کز نقش نو بود ! شکست .......

برنامه ای را میدیدم از یک تلویزیون  و رسانه مهم و بزرگ ! در امریکا که صاحب انرا کم وبیش میشناسم  پدرش درایران عکاسخانه داشت وسپس فیلمبردار شد ......

او امروز مرد موفقی است وصاحب یک رسانه ! تا اینجا هیچ عیبی ندارد اما او داشت از زنانی موفق  که مانند ما زندگی نمیکنند تعریف وتمجید میکرد  واز خانم انوشه و سایرین که صاحب بزرگترین ها !!!! هستند   که بلی آنها  در امریکا واروپا موفق ترین ها هستند اما نگفت آنها هنگامیکه لک لک ها آنهارا درون آن پارچه اطلسی  به دامن مادرشان مینشاند یک چک  بدون تاریخ با مبلغی نامعلوم در دستشان بود ومحکم آنرا نگاه داشته بودند وپدر مهربانشان برایشان جایگاهی را بازکرده بود وآنهارا به امان خدا  رها نکرده خود بسوی فاحشه های رسمی نرفته بود !

روز گذشته  سخت دلگیر بودم واز اینکه تا این حد خودرا خوار کرده احساس ضعف میکردم کلی خودرا سر زنش میکردم اما خوب انسان نیز مانند  شب و روز رنگ عوض میکند .

بیاد نامه ای افتادم که هم اکنون  درون یک دفترچه قرار دارد ودوستان وفامیل هایی محتاج بودند   هر بار هشت هزار پوند یا ده هزار دلار ازما قرض میگرفتند  تا دردوبی وابو ذبی سر مایه گذاری کرده مارا نیز شریک نمایند  وسپس  گم میشدند یا بعدا اگر زمینهایشان !!! فروش  رفت  پو ل را بابهره به ما برمیگردانند  من بیخبر از همه این ماجرا ها بودم ایننها بین دوستان ! وهمکاران وفامیل  محترم وهمسرم   رد وبدل میشد ویا دختری با پول من دردانشگاه دکتر دارو ساز  شد با پول من جهازی بزرگ تهیه کرد وسپس مادرش نامه ای  لبریز از آتچه که لیاقت خود ش را داشت برایم نوشت .  آنهاییکه موفق شدند مردان موقفی در پشت سرشان بودند ومیدانستند درکجا  تشک خودرا پهن کنند وبا چه کسانی رفت  وآمد کنند  نه دریک زندان  آهنی به همراه یک زندانبان تهی مغز وبی مایه که چندر قاز پول را باخود آورده وحال روی آن خودرا " گنده " میدید وبا ارذل اوباشی رفت وآمد  داشت که اورا تا مرز مرگ ونیستی کشاندند  امضاهایی از او گرفتند وسپس پیکر بیمار اورا تحویل  ما دادند  بی آنکه ما  خبری از آنچه دربیرون میگذشت داشته باشیم  ما نیز به امید موفقیت فرزندانمان اینهمه راه را طی کرده بودیم  .....

حال فرزندان ما  برده دیگران شده اند تنها یکی از آنها ارباب خود میباشد  چون باهوش بود ومیدانست نباید راه پدررا طی کند وخودمان درته چاه درانتظار طنابی هستیم تا خودرا بالا بکشیم  البته ما هیچگاه نخواهیم توانست با آن لک لک ها پرواز کنیم آنها ازنوع دیگری هستند پدرانشان برایشان  درهمه جا  تشکچه ای انداخته اند  نا آنها راحت باشند اما درحد خودمان توانستیم خودرا نگاهداریم وتسلیم کسانی که قصد خرید مارا و تخریب ما را داشتند  نشویم 

خود فروشی راههای مختلفی دارد  همه آن راههارا نمیدانند . در گذشته درایران عزیزما خانه هایی بودند که بانوان محترمی آنهارا اداره میکردند این بانوان همگی درکارهای خیریه ودسته جمعی شرکت داشتند ونامشان پر افتخار بود اما......درعین حال دختران جوان بی تجربه را نیز برای فلان سپهبد یا فلان وزیر میبردند نا کارشان زودتر انجام بگیرد ! کسی هم نمیدانست درپشت پرده  چه ها میگذرد ! ویا همسرانشان درعین داشتن درجات بالای  سپهبدی خانه دار !!! هم بودند  وزنی را بعنوان صیغه  مدیره آن خانه بزرگ  بکار وا میداشتند !همسرانشان همه صاحب نام   وبانوان مخیر !!! نیز مشغول کار وسرمایه داری یا سرمایه گذاری روی زنان  ودختران وپسران جوان بودند وبدین سان آنها  ثروتمند شدند درحالیکه نخست وزیر  آن زمان دریک آپارتمان اجاره ای زندگی میکرد با یک همسر آلمانی  وبسیار ساده  ( روانش شاد ) وما همچنان درهمان را ه خاکی خود گام بر میداشتیم .

از اینکه اینهم احساس ضعف میکنم ازخودم بیزارم اما امروز دنیا مرا نمیخواهد  گردنبد من میلیونها دلار قیمت ندارد وکیف دستی ام تنها بیست یورو ارزش دارد !!!! بنا براین باید درهمین کنج عسرت بنشینم وچیزی را که نامش " شر ف" است محکم درمیان لباسهای کهنه واز مد افتاده خود پنهان کنیم تا به دست دیوسان نیفتد وان دیوسان هر روز تعدادشان بیشتر میشود به مدد بانوان پلاسیده دیروز وامروز  همه ثروتمندان دریک جا جمع شده اند تا دنیارا بین خو د تقسیم کنند با آدم های بی عرضه ای که محکم به خودشان جسپیده اند کاری ندارند این هما ن ( گلوباالیزم ) جهنمی جهانی است  که دنیا دو قسمت میشود  ارباب وبرده .واین است فرق ما باشما  دوستان عزیز ما داشتیم وخوردیم وسیر شدیم حال  نوبت شماست تا روی صحنه سیرک زندگی بازی را ادامه دهید .

چون گل ماه  که پر پر کندش  پنجه موج / غنچه باد تو پر پر شد وبرخاک افتاد 

 پایان 

ثریا ایرانمنش  28/06/2021 میلادی ! !

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۴۰۰

امروز / یکشنبه !

دلنوشته/ ثریا / ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

اول بنا نبود که بسوزند عاشقان / آتش به جان شمع فتد که این بنا نهاد!

امروز با تمام وجودم  صدای ترک برداشتن قلبم را شنیدم  / با تمام وجودم  احساس کردم چیزی درون سینه ام شکاف برداشت  اشکهایم برای ترمیم زخمهایم فرو ریختند  / دراخبار چشمم به بچه های کوچک وزنان وودختران بی پناه درچادرهای کنار دریا در ترکیه  بی هیج آذوقه ای وگرسنگی ملتی که خودرا به فنا داد  وبشکم ها ی باد کرده آن شیاطین عبا به دوش نعلین وردا وخرقه پوش .مینگریستم . 

فهمیدم دنیا دیگر جایی برای ما ندارد برای دلهای سوخته وبرای ترحم وبرای کمک وبرای زنده ماندن درحد اقل ندارد . بدوید فرزندان من بدوید تا میتوانید پولهایتانرا جمع کنید وخود پنهان شوید وتو دختر بیچاره  که گویی سقف اسمان مرا با تودریک خاک انداخت به دنبال حقوق چند ماه عقب افتاه ات به دنبال یک ارباب ؟ بدو !

به چسپهایی که بر روی شیشه شکسته میز  چسپانده بودم نگاه کردم کسی نیست تا به کمکم بر خیزد  کسی نیست تا یک شیشه بر بیاورد یکی به دنبال موش درون بالکن خودش میدود دیگری نگران تنفس سگش میباشد وقت اضافه ندارند صرف میزی کنند که شیشه ان روی پای من شکست .

مردم اینجا بسیار تنبل وبی اعتبارند مسئولیتی را نمی شناسند یک روز درامدی آنرا صرف یک بطر شراب با پنیر کرده میخورند ودرکنار ساحل میافتند  مغازه ها بسته شغلها تعطیل کارخانجات خارجی برایشان کار میکنند یعنی زباله های  دور ریختنی وریسایکل شده  خودرا بعنوان  لوازم خانه  درون انبار ها برایشان جا سازی کرده اند  وخارجیان کشورشانرا میچرخانند  وپولی هم بابت این زحمت پر داخت  نمیکنند  مانند همان سر زمین گل وبلبل  . خارجی هستی حقی نداری حرف بزنی تو حقی بر اینجا واین  آب وخاک نداری حتی زمین زیر پایت نیز متعلق بماست  واین ماهستیم که بتو میگوییم چند بار درهفته میتوانی گلهای باغچه ات را آ بیاری کنی  وچند بار برق را روشن کنی وچه ساعتی ماشین لباسشویی را بکار بگیری تو حق حرف زدن نداری . اصلا تو حقی نداری .  روزی که ترا  از اسمان به میان چند تکه پارچه  خونین انداختند کاغذی دردست تو نبود که درآن سفارش ترا به زمینیان کرده باشند دستتهایت باز گویی هر چه را که داشتی بین زمین واسمان بر باد دادی بنا براین با کدام حق میخواهی دراینجا  بنشینی ؟ 

حقوق تو درسر زمینت  بلوکه شد بما مربوط نیست ترا گرسنه رها کردند بما مربوط نیست بچه هارا بزرگ کردی بما مربوط نیست تنها به هنگام جنگها میتوانیم جوانان ترا فرا بخوانیم برای گوشت قربانی جلوی موشکها ویا پایین انداختن آنها  از چتر نجات در یک دهکده آدمخواران  این تنها حقی است که بتو میدهیم .

همچنان به چسپهای کج ومعوجی که روی  شیشه میز چسپانده ام خیره مانده روی انرا پوشاندم  روز گذشته نتوانستم کسی را بیابم که برایم حتی یک تکه تخته بسارند برای روی میز باید آنرا کنار خیابان بگذارم یا تلفن کنم انرا ببرند تعمیز کنند وبه قیمت سر سام اوری بفروشند برای بردن ان نیز باید نیز کرایه ای پرداخت کنم . 

احساس شدید فقر ودرماندگی همه روحم را فشار داد تا اییکه همه قطره قطره از چشمانم فرو ریخت  روزی چند اطاق مبله داشتم وشبی صدها  میهمانرا درخانه پذیرایی میکردم با فرشهای گرانبها ومبلمان شیک که کمتر درخانه ای یافت میشد  انرا سفارشی میساختند میز بازی میز ناهار خوری میز جلوی صندلیهای راهرد میز اشپزخانه وچه بی ارزش به نظرم می آمدند  اوف  نوای ساز شوپن همه خانه را انباشته بود ومادر دراطاق داشت کتاب میخواند بچه ها درحیاط بزرگ با عروسکهایشا ن میهمان  بازی میکردنداتومبیلم زیر الاچیق داشت خاک میخورد ............

حال به کجا رسیدی ؟  برای امتحان به سه خانه تلفن کردم وماجرا را گففتم  هریک بهانه ای آورد !!!!! 

اوف خانه ات نفس گیر وکوچک است باشد تا بعد فعلا برو روی بالکن وافتاب بگیر.

شکستم صدای شکستن قلبمرا شنیدم  هنگامی که  بلند شدم دیدم کمرم خم شده   فریاد کشیدم راست  بایست صاف ومستقیم مانند یک الف  بدون هیچ کمکی راه برو عمود برزمین تا به هنگام افقی شدن ....اما نشد . اشکنهایم جلوی چشمانمرا گرفته بودند.

بخاطر شما آنهمه جلال وشکوه را رها کردم تا شما مانند زنان ودختران امروزی ایران با لبان بادکرده به خود فروشی نیافتید ودرب بزرگترین دانشگاههارا برویتان باز کردم وخودم خالی شدم ......خالی هریک صاحب یک زندگی شدید  خانواده دار شدید وفراموش کردید زنی را که شمارا  د رزیر باران بر شانه هایش حمل کرد تا مرکب  شما باشد وشما بر زمین نخورید غرورتان شکسته نشود هرچه را که داشتم دادم بی انکه بفکر پس  گرفتن آن باشم .

حال اورا به حال خود رها کرده اید بی هیچ احساسی ! 

روز گذشته در سوپر با دخترکم به هنگام  خرید یک تکه گوشت یک کیلویی درون یک بسته در سبد او دیدم ماهی مرغ  نگاهی به هیکل نحیف او انداختم که استخوانهایش داشت از هم جدا میشد ومی دانستم  آنهارا برای آن مردی میبرد که هرروز قطر شکم او بیشتر میشود وصندوق ابجو واب معدنی  با ان دستهای نحیف ولاغر   مرد او تازه ازخواب بیدار شده بود وتازه داشت صبحانه میخورد ساعت یازده صبح بود .......

من با مقداری سبزی میوه بخانه برگشتم ومیدانستم هم اکنون آن تکه گوشت وحشتناک  روی اتش سرخ میشود تا با سبزیجات وسالاد به شکم او فرو روند  ودخترک با کمی ماست وخیار خودش را سیر میکند چون گرم است ومیلی به آن تکه لاشه هم ندارد . 

ودیدم دنیا درهمه جا یک شکل است مهم نیست درکجا باشی بدترین  شکل  زندگی آن است که تو مجبور باشی تکرار انرا ببینی . همین .دیگر هیج .

شب است  وهیچکس چراغی دردست نمیگیرد /از چه کسی پرسم راه صبح را ؟  ستاره گان  همه خاموشند / راه باغ را چگونه خواهم یافت ؟ ثریا

 یکشنبه 27/06/2021 میلادی / اسانیا / ثریا ایرانمنش .