ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
شب است و بیشه ها غمگین و خاموشند /چراغ لاله ها از غم سیه پوشند
کبوترهای زخمی از سموم گل / به دار شاخه ها مبهوت وبیهوشند
بیاد آن شب خونین وبی پایان شقایق ها عزادار وسیاه پوشند .........."رضا عبدالهی "
صدایی خسته و کوتاه داشت غم درون چشمانش میرقصید آوازش بیشتر به زمزمه جویبارهای همان زادگاهش بود چشمانی ارام صوتی ارامتر وغم همه لبان بی خنده اورا پوشانیده بود .
چندان با او آشنایی نداشتم بر حسب تصادف چون اهل ولایت بود به آوازش گوش دادم چه غمگین میخواند چشمانش مرا بیاد پدرم میانداخت وآن صورت صا ف وبی دست اندازش موهای کم پشتش وآواز حزین او .
به دنبال اورفتم تا ببینم از کجا برخاسته وچگونه توانسته خودرا به اینجا برساند دانستم از کودکی زبانش میگرفته وتنها راه بیان احساسش هما ن موسیقی بود . اشعارش ساده وبی تکلف از کلمات بیهوده .اشعاری که از دلی پر درد بر میخاسست . او مرده بود درجوانی واوج شهرت ظاهرا با سکته مغزی اما درواقع با هجوم کتک افرادا خانواده همسرش که از قومی دیگر بودند واو از قومی دیگر !!!! او اهل بخیه نبود
زمانیکه اشعار رضا عبدالهی را میخواندم دراین فکر بودم حتما عزیزی را ازدست داه است واین عزیز کسی نبود غیر از برادر جوانش که به دست اقوام همسرش به ان دنیا رفت گیتار وساز خودرا تنها گذاشت تنها آوازش را روی پهنه دشت کویر رها کرد .
شب برآمد افتابم را گرفت / گریه طغیان کرد وتوانم را گرفت
سیل خونینی که جاری شد زچشم / بی تو تا پای رکابم را گرفت
همیشه با و میاندیشیدم که این اشعار در انتهای این دفتر کهنه بیاد چه کسی است وحال دانستم آن قناری غمگین چهار برادر داشته وچند خواهر چه بیصدا دنیارا ترک گفت ناگهان صدای صاف وبی غش او فضای ابر هارا شگفت در فضا گشت واز پشت پنجه سنگین آهنینی برق تلنگری جان اورا گرفت .
نامش بر شیشه ها ی کوچه غبار گرفته زمان نقش بست وچشمان ارام وپاک او چون چشم مردگان از گر دش ایستاد ودری بسته شد در صحرای کویر . او اهل کویر بود همراه ما کویر پیمایان گام برداشته بود اما او بخوبی راه وروش باد های مسموم کویررا نمیشناخت او خیلی جوان بود به پاهای بلند خود اطمینان داشت اما نمیدانست که کویر پاک ما نیز الوده بخون کشته قرن ها خون پهلوانان را در زیر ماسه ها وشن ها پنهان ساخته بود ومارهای سمی وزهرآلودی نیز در زیر آن ماسه های داغ نهان بودند . نه او نمیدانست او صافی کویر را با سینه صاف خود یکسان میدانست حال گویا کویر دوباره هوسی دیگر بر سر داشت وخونی دیگر طلب کرد .
نور از شکاف پنجره به درون اطاق میتابد نوری که ساعتی بعد دوباره تبدیل به شمشهای برنده وگزنده داغ خورشید خواهد شد ومن به کسی میاندیشم که دردور دستها از پشت خمیدگی کوهها بی هرا س خودرا به دست امواج ناشناس سپرد وچه ناجوانمردانه بخون غلطید .
سالهاست که جوانمردی ومردانگی از روزی زمین محوگشته است جایش ا به بوی گند شهوت آلود درهم امیختگان داده است .تو به دنبال دل گمشده ات بودی همه دلها گمگشته اند .
خاطر تو از مسیر لحظه ای من جدا شد / بی تو اما طرح ارزوهایم عزا شد
رفتی آخر . اشیان قمریان از یورش با د / از فراز شاخه های خشک پاییزی جدا شد
آخرین برگی که بر دار سیاه شاخه پژمرد / با طلوع شب / سوار مرکب باد صبا شد
روانت شاد یادت گرامی هر روز به آن آوازت که برای دل گم شده ات میخوانی گوش میدهم هم ولایتی نازنین اسوده بخواب ما زندگان مردگانی بیش نیستیم که تنها راه میرویم . پایان
ثریاایرانمنش / 29/-6/2021 میلادی !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر