سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۴۰۰

مرگ قناری


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

شب است و بیشه ها غمگین و خاموشند /چراغ لاله ها از غم سیه پوشند 

کبوترهای زخمی از سموم گل / به دار شاخه ها  مبهوت  وبیهوشند 

بیاد آن شب خونین  وبی پایان  شقایق ها عزادار وسیاه پوشند .........."رضا عبدالهی "

صدایی خسته و کوتاه داشت غم درون چشمانش میرقصید  آوازش بیشتر به  زمزمه جویبارهای همان زادگاهش بود  چشمانی ارام صوتی  ارامتر وغم همه لبان بی خنده اورا پوشانیده بود . 

چندان با او آشنایی نداشتم  بر حسب تصادف چون اهل ولایت بود  به آوازش گوش دادم چه غمگین میخواند چشمانش مرا بیاد پدرم میانداخت وآن صورت صا ف وبی دست اندازش موهای کم پشتش وآواز حزین او .

به دنبال اورفتم تا ببینم از کجا برخاسته وچگونه توانسته خودرا به اینجا برساند  دانستم از کودکی زبانش میگرفته وتنها راه بیان احساسش هما ن موسیقی بود . اشعارش ساده وبی تکلف از کلمات بیهوده  .اشعاری که از دلی پر درد بر میخاسست . او مرده بود  درجوانی  واوج شهرت  ظاهرا با سکته مغزی اما درواقع با هجوم کتک افرادا خانواده  همسرش که از قومی دیگر بودند واو از قومی دیگر !!!! او اهل بخیه نبود 

زمانیکه اشعار رضا عبدالهی را میخواندم دراین فکر بودم  حتما عزیزی را ازدست داه است واین عزیز کسی نبود غیر از برادر جوانش که به دست اقوام همسرش به ان دنیا رفت گیتار وساز خودرا تنها گذاشت تنها آوازش  را روی پهنه دشت کویر رها کرد .

شب برآمد افتابم  را گرفت / گریه طغیان کرد وتوانم را گرفت 

سیل خونینی که جاری شد زچشم / بی تو تا پای رکابم را گرفت 

همیشه با و میاندیشیدم که این اشعار در انتهای این دفتر کهنه بیاد چه کسی است وحال دانستم آن قناری غمگین چهار برادر داشته وچند خواهر  چه بیصدا دنیارا ترک گفت   ناگهان صدای صاف  وبی غش او  فضای ابر هارا شگفت  در فضا گشت  واز پشت پنجه سنگین آهنینی  برق تلنگری جان اورا گرفت .

نامش بر شیشه ها ی کوچه  غبار گرفته زمان نقش بست  وچشمان ارام  وپاک او  چون چشم مردگان  از گر دش ایستاد  ودری بسته شد در صحرای کویر . او اهل کویر بود همراه ما کویر پیمایان گام برداشته بود اما او بخوبی راه وروش باد های مسموم کویررا نمیشناخت او خیلی جوان بود به پاهای بلند خود اطمینان داشت اما نمیدانست که کویر پاک ما نیز الوده بخون کشته   قرن ها خون پهلوانان را در زیر ماسه ها وشن ها پنهان ساخته بود ومارهای سمی وزهرآلودی  نیز در زیر آن ماسه های داغ نهان بودند  . نه او نمیدانست او صافی کویر را با سینه صاف خود یکسان میدانست  حال  گویا کویر دوباره هوسی دیگر بر سر داشت  وخونی دیگر طلب کرد .

نور از شکاف پنجره به درون اطاق  میتابد نوری که ساعتی بعد دوباره تبدیل به شمشهای برنده وگزنده داغ خورشید خواهد شد  ومن به کسی میاندیشم  که دردور دستها  از پشت خمیدگی کوهها  بی هرا س خودرا به دست امواج ناشناس سپرد وچه ناجوانمردانه  بخون غلطید .

سالهاست که جوانمردی ومردانگی از روزی زمین محوگشته است جایش ا به بوی گند شهوت آلود درهم امیختگان داده است  .تو به دنبال دل گمشده ات بودی همه  دلها گمگشته اند . 

خاطر تو از مسیر لحظه ای من جدا شد / بی تو اما  طرح ارزوهایم عزا شد 

رفتی آخر . اشیان قمریان از یورش با د / از فراز شاخه های خشک پاییزی جدا شد 

آخرین برگی که بر دار   سیاه شاخه پژمرد / با طلوع شب /  سوار مرکب باد صبا شد 

روانت شاد یادت گرامی  هر روز به آن آوازت که برای دل گم شده ات   میخوانی گوش میدهم هم ولایتی نازنین  اسوده بخواب ما زندگان مردگانی بیش نیستیم که تنها راه میرویم . پایان 

ثریاایرانمنش / 29/-6/2021 میلادی !

دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۴۰۰

زنان موفق!


 ثریا ایرانمنش  " لب پرچین" اسپانیا !

دل من - آینه ای بود  . پر از نقش تو بود / دیگر آن ایینه کز نقش نو بود ! شکست .......

برنامه ای را میدیدم از یک تلویزیون  و رسانه مهم و بزرگ ! در امریکا که صاحب انرا کم وبیش میشناسم  پدرش درایران عکاسخانه داشت وسپس فیلمبردار شد ......

او امروز مرد موفقی است وصاحب یک رسانه ! تا اینجا هیچ عیبی ندارد اما او داشت از زنانی موفق  که مانند ما زندگی نمیکنند تعریف وتمجید میکرد  واز خانم انوشه و سایرین که صاحب بزرگترین ها !!!! هستند   که بلی آنها  در امریکا واروپا موفق ترین ها هستند اما نگفت آنها هنگامیکه لک لک ها آنهارا درون آن پارچه اطلسی  به دامن مادرشان مینشاند یک چک  بدون تاریخ با مبلغی نامعلوم در دستشان بود ومحکم آنرا نگاه داشته بودند وپدر مهربانشان برایشان جایگاهی را بازکرده بود وآنهارا به امان خدا  رها نکرده خود بسوی فاحشه های رسمی نرفته بود !

روز گذشته  سخت دلگیر بودم واز اینکه تا این حد خودرا خوار کرده احساس ضعف میکردم کلی خودرا سر زنش میکردم اما خوب انسان نیز مانند  شب و روز رنگ عوض میکند .

بیاد نامه ای افتادم که هم اکنون  درون یک دفترچه قرار دارد ودوستان وفامیل هایی محتاج بودند   هر بار هشت هزار پوند یا ده هزار دلار ازما قرض میگرفتند  تا دردوبی وابو ذبی سر مایه گذاری کرده مارا نیز شریک نمایند  وسپس  گم میشدند یا بعدا اگر زمینهایشان !!! فروش  رفت  پو ل را بابهره به ما برمیگردانند  من بیخبر از همه این ماجرا ها بودم ایننها بین دوستان ! وهمکاران وفامیل  محترم وهمسرم   رد وبدل میشد ویا دختری با پول من دردانشگاه دکتر دارو ساز  شد با پول من جهازی بزرگ تهیه کرد وسپس مادرش نامه ای  لبریز از آتچه که لیاقت خود ش را داشت برایم نوشت .  آنهاییکه موفق شدند مردان موقفی در پشت سرشان بودند ومیدانستند درکجا  تشک خودرا پهن کنند وبا چه کسانی رفت  وآمد کنند  نه دریک زندان  آهنی به همراه یک زندانبان تهی مغز وبی مایه که چندر قاز پول را باخود آورده وحال روی آن خودرا " گنده " میدید وبا ارذل اوباشی رفت وآمد  داشت که اورا تا مرز مرگ ونیستی کشاندند  امضاهایی از او گرفتند وسپس پیکر بیمار اورا تحویل  ما دادند  بی آنکه ما  خبری از آنچه دربیرون میگذشت داشته باشیم  ما نیز به امید موفقیت فرزندانمان اینهمه راه را طی کرده بودیم  .....

حال فرزندان ما  برده دیگران شده اند تنها یکی از آنها ارباب خود میباشد  چون باهوش بود ومیدانست نباید راه پدررا طی کند وخودمان درته چاه درانتظار طنابی هستیم تا خودرا بالا بکشیم  البته ما هیچگاه نخواهیم توانست با آن لک لک ها پرواز کنیم آنها ازنوع دیگری هستند پدرانشان برایشان  درهمه جا  تشکچه ای انداخته اند  نا آنها راحت باشند اما درحد خودمان توانستیم خودرا نگاهداریم وتسلیم کسانی که قصد خرید مارا و تخریب ما را داشتند  نشویم 

خود فروشی راههای مختلفی دارد  همه آن راههارا نمیدانند . در گذشته درایران عزیزما خانه هایی بودند که بانوان محترمی آنهارا اداره میکردند این بانوان همگی درکارهای خیریه ودسته جمعی شرکت داشتند ونامشان پر افتخار بود اما......درعین حال دختران جوان بی تجربه را نیز برای فلان سپهبد یا فلان وزیر میبردند نا کارشان زودتر انجام بگیرد ! کسی هم نمیدانست درپشت پرده  چه ها میگذرد ! ویا همسرانشان درعین داشتن درجات بالای  سپهبدی خانه دار !!! هم بودند  وزنی را بعنوان صیغه  مدیره آن خانه بزرگ  بکار وا میداشتند !همسرانشان همه صاحب نام   وبانوان مخیر !!! نیز مشغول کار وسرمایه داری یا سرمایه گذاری روی زنان  ودختران وپسران جوان بودند وبدین سان آنها  ثروتمند شدند درحالیکه نخست وزیر  آن زمان دریک آپارتمان اجاره ای زندگی میکرد با یک همسر آلمانی  وبسیار ساده  ( روانش شاد ) وما همچنان درهمان را ه خاکی خود گام بر میداشتیم .

از اینکه اینهم احساس ضعف میکنم ازخودم بیزارم اما امروز دنیا مرا نمیخواهد  گردنبد من میلیونها دلار قیمت ندارد وکیف دستی ام تنها بیست یورو ارزش دارد !!!! بنا براین باید درهمین کنج عسرت بنشینم وچیزی را که نامش " شر ف" است محکم درمیان لباسهای کهنه واز مد افتاده خود پنهان کنیم تا به دست دیوسان نیفتد وان دیوسان هر روز تعدادشان بیشتر میشود به مدد بانوان پلاسیده دیروز وامروز  همه ثروتمندان دریک جا جمع شده اند تا دنیارا بین خو د تقسیم کنند با آدم های بی عرضه ای که محکم به خودشان جسپیده اند کاری ندارند این هما ن ( گلوباالیزم ) جهنمی جهانی است  که دنیا دو قسمت میشود  ارباب وبرده .واین است فرق ما باشما  دوستان عزیز ما داشتیم وخوردیم وسیر شدیم حال  نوبت شماست تا روی صحنه سیرک زندگی بازی را ادامه دهید .

چون گل ماه  که پر پر کندش  پنجه موج / غنچه باد تو پر پر شد وبرخاک افتاد 

 پایان 

ثریا ایرانمنش  28/06/2021 میلادی ! !

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۴۰۰

امروز / یکشنبه !

دلنوشته/ ثریا / ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

اول بنا نبود که بسوزند عاشقان / آتش به جان شمع فتد که این بنا نهاد!

امروز با تمام وجودم  صدای ترک برداشتن قلبم را شنیدم  / با تمام وجودم  احساس کردم چیزی درون سینه ام شکاف برداشت  اشکهایم برای ترمیم زخمهایم فرو ریختند  / دراخبار چشمم به بچه های کوچک وزنان وودختران بی پناه درچادرهای کنار دریا در ترکیه  بی هیج آذوقه ای وگرسنگی ملتی که خودرا به فنا داد  وبشکم ها ی باد کرده آن شیاطین عبا به دوش نعلین وردا وخرقه پوش .مینگریستم . 

فهمیدم دنیا دیگر جایی برای ما ندارد برای دلهای سوخته وبرای ترحم وبرای کمک وبرای زنده ماندن درحد اقل ندارد . بدوید فرزندان من بدوید تا میتوانید پولهایتانرا جمع کنید وخود پنهان شوید وتو دختر بیچاره  که گویی سقف اسمان مرا با تودریک خاک انداخت به دنبال حقوق چند ماه عقب افتاه ات به دنبال یک ارباب ؟ بدو !

به چسپهایی که بر روی شیشه شکسته میز  چسپانده بودم نگاه کردم کسی نیست تا به کمکم بر خیزد  کسی نیست تا یک شیشه بر بیاورد یکی به دنبال موش درون بالکن خودش میدود دیگری نگران تنفس سگش میباشد وقت اضافه ندارند صرف میزی کنند که شیشه ان روی پای من شکست .

مردم اینجا بسیار تنبل وبی اعتبارند مسئولیتی را نمی شناسند یک روز درامدی آنرا صرف یک بطر شراب با پنیر کرده میخورند ودرکنار ساحل میافتند  مغازه ها بسته شغلها تعطیل کارخانجات خارجی برایشان کار میکنند یعنی زباله های  دور ریختنی وریسایکل شده  خودرا بعنوان  لوازم خانه  درون انبار ها برایشان جا سازی کرده اند  وخارجیان کشورشانرا میچرخانند  وپولی هم بابت این زحمت پر داخت  نمیکنند  مانند همان سر زمین گل وبلبل  . خارجی هستی حقی نداری حرف بزنی تو حقی بر اینجا واین  آب وخاک نداری حتی زمین زیر پایت نیز متعلق بماست  واین ماهستیم که بتو میگوییم چند بار درهفته میتوانی گلهای باغچه ات را آ بیاری کنی  وچند بار برق را روشن کنی وچه ساعتی ماشین لباسشویی را بکار بگیری تو حق حرف زدن نداری . اصلا تو حقی نداری .  روزی که ترا  از اسمان به میان چند تکه پارچه  خونین انداختند کاغذی دردست تو نبود که درآن سفارش ترا به زمینیان کرده باشند دستتهایت باز گویی هر چه را که داشتی بین زمین واسمان بر باد دادی بنا براین با کدام حق میخواهی دراینجا  بنشینی ؟ 

حقوق تو درسر زمینت  بلوکه شد بما مربوط نیست ترا گرسنه رها کردند بما مربوط نیست بچه هارا بزرگ کردی بما مربوط نیست تنها به هنگام جنگها میتوانیم جوانان ترا فرا بخوانیم برای گوشت قربانی جلوی موشکها ویا پایین انداختن آنها  از چتر نجات در یک دهکده آدمخواران  این تنها حقی است که بتو میدهیم .

همچنان به چسپهای کج ومعوجی که روی  شیشه میز چسپانده ام خیره مانده روی انرا پوشاندم  روز گذشته نتوانستم کسی را بیابم که برایم حتی یک تکه تخته بسارند برای روی میز باید آنرا کنار خیابان بگذارم یا تلفن کنم انرا ببرند تعمیز کنند وبه قیمت سر سام اوری بفروشند برای بردن ان نیز باید نیز کرایه ای پرداخت کنم . 

احساس شدید فقر ودرماندگی همه روحم را فشار داد تا اییکه همه قطره قطره از چشمانم فرو ریخت  روزی چند اطاق مبله داشتم وشبی صدها  میهمانرا درخانه پذیرایی میکردم با فرشهای گرانبها ومبلمان شیک که کمتر درخانه ای یافت میشد  انرا سفارشی میساختند میز بازی میز ناهار خوری میز جلوی صندلیهای راهرد میز اشپزخانه وچه بی ارزش به نظرم می آمدند  اوف  نوای ساز شوپن همه خانه را انباشته بود ومادر دراطاق داشت کتاب میخواند بچه ها درحیاط بزرگ با عروسکهایشا ن میهمان  بازی میکردنداتومبیلم زیر الاچیق داشت خاک میخورد ............

حال به کجا رسیدی ؟  برای امتحان به سه خانه تلفن کردم وماجرا را گففتم  هریک بهانه ای آورد !!!!! 

اوف خانه ات نفس گیر وکوچک است باشد تا بعد فعلا برو روی بالکن وافتاب بگیر.

شکستم صدای شکستن قلبمرا شنیدم  هنگامی که  بلند شدم دیدم کمرم خم شده   فریاد کشیدم راست  بایست صاف ومستقیم مانند یک الف  بدون هیچ کمکی راه برو عمود برزمین تا به هنگام افقی شدن ....اما نشد . اشکنهایم جلوی چشمانمرا گرفته بودند.

بخاطر شما آنهمه جلال وشکوه را رها کردم تا شما مانند زنان ودختران امروزی ایران با لبان بادکرده به خود فروشی نیافتید ودرب بزرگترین دانشگاههارا برویتان باز کردم وخودم خالی شدم ......خالی هریک صاحب یک زندگی شدید  خانواده دار شدید وفراموش کردید زنی را که شمارا  د رزیر باران بر شانه هایش حمل کرد تا مرکب  شما باشد وشما بر زمین نخورید غرورتان شکسته نشود هرچه را که داشتم دادم بی انکه بفکر پس  گرفتن آن باشم .

حال اورا به حال خود رها کرده اید بی هیچ احساسی ! 

روز گذشته در سوپر با دخترکم به هنگام  خرید یک تکه گوشت یک کیلویی درون یک بسته در سبد او دیدم ماهی مرغ  نگاهی به هیکل نحیف او انداختم که استخوانهایش داشت از هم جدا میشد ومی دانستم  آنهارا برای آن مردی میبرد که هرروز قطر شکم او بیشتر میشود وصندوق ابجو واب معدنی  با ان دستهای نحیف ولاغر   مرد او تازه ازخواب بیدار شده بود وتازه داشت صبحانه میخورد ساعت یازده صبح بود .......

من با مقداری سبزی میوه بخانه برگشتم ومیدانستم هم اکنون آن تکه گوشت وحشتناک  روی اتش سرخ میشود تا با سبزیجات وسالاد به شکم او فرو روند  ودخترک با کمی ماست وخیار خودش را سیر میکند چون گرم است ومیلی به آن تکه لاشه هم ندارد . 

ودیدم دنیا درهمه جا یک شکل است مهم نیست درکجا باشی بدترین  شکل  زندگی آن است که تو مجبور باشی تکرار انرا ببینی . همین .دیگر هیج .

شب است  وهیچکس چراغی دردست نمیگیرد /از چه کسی پرسم راه صبح را ؟  ستاره گان  همه خاموشند / راه باغ را چگونه خواهم یافت ؟ ثریا

 یکشنبه 27/06/2021 میلادی / اسانیا / ثریا ایرانمنش .



 

شنبه، تیر ۰۵، ۱۴۰۰

ای عشق !

 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

----------------------------------------

میستایم ترا ای عشق .  میخوانمت بسوی خود . ای عشق / می پرستمت  ای ستاره پرشرر .

 ای پرده دلفریب  رنگا رنگ / / میستایمت  ای غرور پرشکوه.

می بوسمت ای صبح گلگون  بیداری   و.... ای فردای بی امید  

با تو  امید دردلم گره میخورد . ای عشق 

دیر گاهیست که بی تو زیسته ام وبه حرم رفته در مقابل بت ها خم شدم / 

دیر گاهی است که خسته از تو  دراشکهای خویش گم شدم 

 سلام برتو ای عشق ! 

هرگام که بر میدارم بسوی تو میایم وبتو نزدیکتر میشوم 

 راهی بدون بازگشت .

  درسینه سرد و وسخت من  انبوهی ازرشته های  نامریی بوچود امد . 

به امید درمان. وبه امید  فردای بی فردا 

حال دردامن پاک  تو نشسته تم ای عشق  با فردای ادامه دار 

میخواهم این باشد 

پایان شکنجه هایم  . ای فردای طولانی 

میخواهم از این شب تاریک برون ایم  وبسوی تو پرواز کنم  فردای من بسوی تو جاریست  . ای عشق 


رنج است / درد است ونا امیدی  /آتش است وسوزش گرمای خورشید .

با تو ای عشق به کنار چشمه های جوشان  وسپیده خنکی خواهم رفت 

چرا که میل دارم از این شب تاریک بیرون ایم 

با تو ره می سپرم با توهمراهم وبا تو همگام 

واین آخرین راه من است . راهی بدون بازگشت .

نابینایان  . عوام فریبان  که کورهارا بر سپر خود نشانده اند 

 وان کورهای مادر زاد 

 آن آلوده دامنان وعوام فریبان را  چون جان دراغوش میکشند 

من راه فرار را یافتم وبسوی تو آمد م ای عشق  ای نجات بخش ارواح پاک 

من درمیان آنان ئخواهم ماند  بگذار خود همه چیز را درهم بشکنند 

 بسوی تو آمدم . ای عشق آغوش باز کن ومرا در اغوش خود پنهان کن که پر تنهایم . ثریا 

پایان 

 ثریا ایرانمنش / 26062021 میلادی 1برگکه های خشک شده .

جمعه، تیر ۰۴، ۱۴۰۰

مرگ یک فرشته

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

 اکنون همان زلال که " آب است " یا زمانی  / در جویبار محکم سیمانی 

از سر زمین غربت ما  - سالخوردگان 

چون برق می گریزد و جون باد می رود 

زیرا که او - از لابلای توده سنگ وگیاه نیست / میلش به هیچ خاطره در طول راه نیست .."نادر نادرپور از کتاب  زمین  وزما ن.

جون هم رفت " " جون هانت "  آخرین آنسان وارسته روی زمین  زنی که توانست یک تنه سالها دستیار وپرستار ومادر مهربان همه بیماران قرن یعنی  " سرطان " باشد  او >سیستر ترزای  > فرمان بردار  وهدیه بگیر نبود برای تلاش های غیر متعارف خود برای بردن دختران به صومعه  او یک زن بود که میل داشت پناهگاهی برای بیماران سرطانی در این روزهای عمرشان بنا کند ودراین راه چه کوششها کرد تا به خانه ولایتعهدی نیز سفرکرد  وسر انجام توانست یک بیمارستان در یکی از شهرکها بنا سازد  وبیماران از همه جا رانده را درخود جای  بدهد وبا پرستارانی مهربان وجوان وفرشته هایی که همانند خود او بودند .

جون از میان مارفت او بهترین  انسانی بود که من شناخته بودم با همسایگی ما شروع شد  وسپس یک الفت ویک همکاری   پنهانی داشتیم اگر کمکی به بنیاد او میکردیم کمکهای دیگری را لبریزاز مهربانی واغوش باز او دریافت میداشتیم همیشه آغوش او باز بود تا تو خودرا درمیان آن سینه کوچک استخوانی بیاندازی واشکهایترا بر روی پیراهن ارزان قیمتی  که ازباز ماندگان بیماران بود وبرتن او خود نمایی میمکرد بریزی . .

امروز ما در دنیای بدی زندگی میکنیم دنیایی که حتی مادران را  میکشند وگوشت اورا میخورند  دنیایی از  تجاوزات جنسی وبیماری های روانی ومردان وزنانی که هیچگاه نمیتوانی روی مهربانی ویا دوستی آنها حسابی باز کنی  اما " جون " مانند همان گل زیبای افتاب گردانش میخندیدوترا میپذیرفت  او خود گل افتاب گردان بود .

شب بدی را گذراندم ویا گذراندیم همه  اشکهایمانرا پنهان میکردیم اما دیگر زمانی رسیده بود که او میبایست میرفت نه کسی را میشناخت ونه زبانی برای  بیان احساسش داشت تنها دروصیتنامه اش نوشته بود " برای من مراسمی نگیرید وبجای گل پول انرا به بنیاد خیریه بدهید " کودکا  نامی شناخته شده درهمه این سر زمین ووابسته به بنیاد "هاسپیز" مرکز سرطانیهیا جهان .

دیگر کسی نیست راه اورا ادامه دهند مغازه های خیریه وفروش لباسهای  دست دوم  بخاطر کورنا بسته شدند پرستاران بی هیج حق وحقوقی داوطلبانه به خانه بیماران میروند با روی باز وخنده  چه تفاوتی است بین انسانها  !.....او دراینجا یک خارجی بود زبان نمیدانست وعجب آنکه پسرک چهارده ساله من مترجم او بود واولین برنامه کامپیوتری اورا به راه انداخت خودش هنوز دانش آموز بود پانزده سال خدمت به ان جمعیت را بی هیچ چشم داشتی انجام دادوشب گذشته با بغض از او یاد میکرد میدانستم که چشما ن او لبریز از اشک است  عکس فارغ التحصیلی دانشگاه پسرک روی طاقچه جون خود نمایی میکرد تنها هدیه ای که همیشه  باخود همه جا میبرد .

حال آن بانگ ها خاموش شدند وان بانگ بلند ابدی نیز به خاموشی گرایید  در کوچه های گل الود وخاکی د ر میان هیجانهای سکس ومواد  ومن درانتظا رگفتگو با اویم از لابلای برگ  درختان در یک جمله بلند ونفس گیر  با همان لکنت زبان  وهمان پاهایی که به سختی بر روی زمین جا به جا میشدند .

خدا حافظ جان هانت یادت همیشه دردل ما زنده است درکنار مردگان این قرن و رباطهایی بشکل ادم .پایان 

ثریا ایرانمنش 25/06/2021 میلادی  " تقدیم به جون هانت بنیان گذار  مرکز سرطانی " کودکا" اسپانیا 

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۴۰۰

نامه ها ......



 ثریا ایرانمنش "لب پرچین" / اسپانیا !
-------------------------
درون سینه ام دردی است خون بار  / که همچو گریه میگیرد گلویم /  غمی اشفته  دردی گریه الود /  نمیدانم چه میخواهم بگویم ." سایه " 

نامه های روی دستم  مانده  هرصبح که صفحه را باز میکنم  فورا آنرا میبندم نمیدانم از کجا شروع کنم وچگونه شروع کنم ومقصر را چگونه ارزیابی کنم وبگویم  کدام یک مقصرید آنکه ترا زاد ویا آنکه آمد بی آنکه خود بخواهد ؟ .....
 نوشته بود : 

ماه چهارم بار داریم بود اما زندگیم دیگر آن رونق اولیه را نداشت  میدانستم سر باری شده ام برای " ا.و" اوکه ابدا میلی به زن نداشت  همه روزه سعی داشتیم از یکدیگر فاصله بگیریم   دوران بارداری را طی میکردم وبخوبی میدانستم که دختر است اورا بخواب دیده بودم درخواب نام اورا را بر زبان آورده بودم  اما هم دراین گمان بود که خوب پسری است  شاید برایش جانشینی باشد  اهمیتی بمن ودردهای من نمیداد  درظاهر جلوی دیگران مرا چنان میخواند که گویی خارج از منظومه آنها دارم پشت  دیوار  زندگی آنها میچرخم .
در خانواده شان دختر زیادتر بود تا پسر بین پنج دختر یک پسر بود ! که همیشه عزیز درذانه  اهالی خانه بود من این کاررا دوست نداشتم  ...زندگی هرروز سخت تر میشد واو ترسناکتر مثلا دراتومبیل را باز میکرد ووسط خیابان اب دهنش را میانداخت من ازخجالت سر به زیر میبردم  یا دررستورانی پس از شام ناگهان بسرش میزد وفحشی نثار سر گارسن میکدرد وبزن بزن شروع میشد من ازخجالت میرفتم زیر میز پنهان میشدم .
دوست پسر او اکثرا درخانه ما بود وطاهرا نقش عموی را باز میکزد مردی بسیار زیبا بلند قد وثروتمند از یک خانواده محترم .
روزی بمن گفت " فلانی خوب ترا به تور انداخت  کسی حاضرنیست اورا تحمل کند حتی من وکم کم ازهم دور شدندوفاصله گرفتند /او رفت دختری از اشراف را به زنی گرفت بیچاره دختر  تازه دکترای حقوق خودرا گرفته بود واز یک خانواده بسیار مشهور بود د.وست پسر دیگرش مردی خارجی بود که هرشب با هم بیرون  میرفتند وتا صبح که او ویران وخسته وبیمار برمیگشت  من بیدار میماندم هنوز خبری از انچه که بر سرم امده بود نداشتم تنها یکبار تصمیم گرفتم که بروم از شر بچه راحت شوم وخودم را برای همیشه از دست او خلاص کنم اما دیر بود خیلی دیر به مرگ هردوی ما منتهی میشد .

سالها گذشته درنامه های  قبلیم  برایت همه  چیزرا همه جزییات را نوشته ام اما میل دارم تو به نوعی به آن زن بگو.یی که " آن مجسمه ای که تو ازپدرت ساخته ای  توخالی وپوک است " اما من جرعت ندارم بمن هم ارتباطی ندارد اما این را نمیدانستم مردی با ..... نه ظاهرا بیشتر مردانرا را دوست داشت درمستی زنان را بغل میکرد تا نشان دهد که یک دون ژوءن است . حال آن دختر روی به روی مادر  نشسته واورا محکوم میکند به چه جرمی ؟ ....
دوست عزیزم جوابی ندارم برایت بنویسم باید خودت مستقیم با او حرف بزنی شهامت وجسارت را پیدا کرده وآنرا  دروجودت تقویت کنی  . ضعف نشان دادن عاقبتش همین است بلندشو وبرو به خانه اش وهمه مدارک را جلویش بگذار ...
 - خیال میکنی برای من اسان است ویا برای او مهم اوزیارتگاهی را ساخته وهرروزبه عبادت  آنجا میرود خانه اصلی خانه خدارا گم کرده وخود خدارا نیز گم کرده است بگذار درهمان خیال بماند  چرا این خیال را ازاو بگیرم تنها فاصله هارا کم کرده ام  دیگر کمتر با یکدیگر راه میرویم قبلا هم  او تنها میرفت من تنها  شاید دراین گمان بود که آن مرد بیمار روانی بخاطر من به این بیماری گرفتار شده است درحالیکه همه عکسهای زشت وچندش  اورا دارم  ....
برایش نوشتم دفتر را ببند وقفلی برآن بزن وانرا  درپنهانی ترین جاهای خانه ات بگذار همان کاری را که من کردم گویا هر دو ی ما همزاد بودیم وهمراه .
انتخابمان غلط بود راه را عوضی انتخاب کردیم  دیگر هم امروز برای همه چیز دیر است وتو تنها با این خیا لها خودرا عذاب میدهی  فراموشش کن هنوز از جوانی های گذشته درتو اندکی باقی مانده برو به نزد او که دوستش داری وفراموش کن . فراموشی بهترین کار است مستی وبیخبری وسپس فراموشی .

فغانی گرم وخون الود  و پر درد / 
 فرو می پیچدم  در سینه تنک / چو فریاد یکی دیوانه گنگ / که می کوبد سر شوریده برسنگ 
روزگارت شاد .
من هم بخوبی میدانم زندگی با مردی  دو جنسه چقدر دردناک است  بخوبی میدانم خوب هم میدانم .ث
پایان / ثریا ایرانمنش / 24/06/2021 میلادی !