ثریا ایرانمنش "لب پرچین" / اسپانیا !
-------------------------
درون سینه ام دردی است خون بار / که همچو گریه میگیرد گلویم / غمی اشفته دردی گریه الود / نمیدانم چه میخواهم بگویم ." سایه "
نامه های روی دستم مانده هرصبح که صفحه را باز میکنم فورا آنرا میبندم نمیدانم از کجا شروع کنم وچگونه شروع کنم ومقصر را چگونه ارزیابی کنم وبگویم کدام یک مقصرید آنکه ترا زاد ویا آنکه آمد بی آنکه خود بخواهد ؟ .....
نوشته بود :
ماه چهارم بار داریم بود اما زندگیم دیگر آن رونق اولیه را نداشت میدانستم سر باری شده ام برای " ا.و" اوکه ابدا میلی به زن نداشت همه روزه سعی داشتیم از یکدیگر فاصله بگیریم دوران بارداری را طی میکردم وبخوبی میدانستم که دختر است اورا بخواب دیده بودم درخواب نام اورا را بر زبان آورده بودم اما هم دراین گمان بود که خوب پسری است شاید برایش جانشینی باشد اهمیتی بمن ودردهای من نمیداد درظاهر جلوی دیگران مرا چنان میخواند که گویی خارج از منظومه آنها دارم پشت دیوار زندگی آنها میچرخم .
در خانواده شان دختر زیادتر بود تا پسر بین پنج دختر یک پسر بود ! که همیشه عزیز درذانه اهالی خانه بود من این کاررا دوست نداشتم ...زندگی هرروز سخت تر میشد واو ترسناکتر مثلا دراتومبیل را باز میکرد ووسط خیابان اب دهنش را میانداخت من ازخجالت سر به زیر میبردم یا دررستورانی پس از شام ناگهان بسرش میزد وفحشی نثار سر گارسن میکدرد وبزن بزن شروع میشد من ازخجالت میرفتم زیر میز پنهان میشدم .
دوست پسر او اکثرا درخانه ما بود وطاهرا نقش عموی را باز میکزد مردی بسیار زیبا بلند قد وثروتمند از یک خانواده محترم .
روزی بمن گفت " فلانی خوب ترا به تور انداخت کسی حاضرنیست اورا تحمل کند حتی من وکم کم ازهم دور شدندوفاصله گرفتند /او رفت دختری از اشراف را به زنی گرفت بیچاره دختر تازه دکترای حقوق خودرا گرفته بود واز یک خانواده بسیار مشهور بود د.وست پسر دیگرش مردی خارجی بود که هرشب با هم بیرون میرفتند وتا صبح که او ویران وخسته وبیمار برمیگشت من بیدار میماندم هنوز خبری از انچه که بر سرم امده بود نداشتم تنها یکبار تصمیم گرفتم که بروم از شر بچه راحت شوم وخودم را برای همیشه از دست او خلاص کنم اما دیر بود خیلی دیر به مرگ هردوی ما منتهی میشد .
سالها گذشته درنامه های قبلیم برایت همه چیزرا همه جزییات را نوشته ام اما میل دارم تو به نوعی به آن زن بگو.یی که " آن مجسمه ای که تو ازپدرت ساخته ای توخالی وپوک است " اما من جرعت ندارم بمن هم ارتباطی ندارد اما این را نمیدانستم مردی با ..... نه ظاهرا بیشتر مردانرا را دوست داشت درمستی زنان را بغل میکرد تا نشان دهد که یک دون ژوءن است . حال آن دختر روی به روی مادر نشسته واورا محکوم میکند به چه جرمی ؟ ....
دوست عزیزم جوابی ندارم برایت بنویسم باید خودت مستقیم با او حرف بزنی شهامت وجسارت را پیدا کرده وآنرا دروجودت تقویت کنی . ضعف نشان دادن عاقبتش همین است بلندشو وبرو به خانه اش وهمه مدارک را جلویش بگذار ...
- خیال میکنی برای من اسان است ویا برای او مهم اوزیارتگاهی را ساخته وهرروزبه عبادت آنجا میرود خانه اصلی خانه خدارا گم کرده وخود خدارا نیز گم کرده است بگذار درهمان خیال بماند چرا این خیال را ازاو بگیرم تنها فاصله هارا کم کرده ام دیگر کمتر با یکدیگر راه میرویم قبلا هم او تنها میرفت من تنها شاید دراین گمان بود که آن مرد بیمار روانی بخاطر من به این بیماری گرفتار شده است درحالیکه همه عکسهای زشت وچندش اورا دارم ....
برایش نوشتم دفتر را ببند وقفلی برآن بزن وانرا درپنهانی ترین جاهای خانه ات بگذار همان کاری را که من کردم گویا هر دو ی ما همزاد بودیم وهمراه .
انتخابمان غلط بود راه را عوضی انتخاب کردیم دیگر هم امروز برای همه چیز دیر است وتو تنها با این خیا لها خودرا عذاب میدهی فراموشش کن هنوز از جوانی های گذشته درتو اندکی باقی مانده برو به نزد او که دوستش داری وفراموش کن . فراموشی بهترین کار است مستی وبیخبری وسپس فراموشی .
فغانی گرم وخون الود و پر درد /
فرو می پیچدم در سینه تنک / چو فریاد یکی دیوانه گنگ / که می کوبد سر شوریده برسنگ
روزگارت شاد .
من هم بخوبی میدانم زندگی با مردی دو جنسه چقدر دردناک است بخوبی میدانم خوب هم میدانم .ث
پایان / ثریا ایرانمنش / 24/06/2021 میلادی !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر