اکنون همان زلال که " آب است " یا زمانی / در جویبار محکم سیمانی
از سر زمین غربت ما - سالخوردگان
چون برق می گریزد و جون باد می رود
زیرا که او - از لابلای توده سنگ وگیاه نیست / میلش به هیچ خاطره در طول راه نیست .."نادر نادرپور از کتاب زمین وزما ن.
جون هم رفت " " جون هانت " آخرین آنسان وارسته روی زمین زنی که توانست یک تنه سالها دستیار وپرستار ومادر مهربان همه بیماران قرن یعنی " سرطان " باشد او >سیستر ترزای > فرمان بردار وهدیه بگیر نبود برای تلاش های غیر متعارف خود برای بردن دختران به صومعه او یک زن بود که میل داشت پناهگاهی برای بیماران سرطانی در این روزهای عمرشان بنا کند ودراین راه چه کوششها کرد تا به خانه ولایتعهدی نیز سفرکرد وسر انجام توانست یک بیمارستان در یکی از شهرکها بنا سازد وبیماران از همه جا رانده را درخود جای بدهد وبا پرستارانی مهربان وجوان وفرشته هایی که همانند خود او بودند .
جون از میان مارفت او بهترین انسانی بود که من شناخته بودم با همسایگی ما شروع شد وسپس یک الفت ویک همکاری پنهانی داشتیم اگر کمکی به بنیاد او میکردیم کمکهای دیگری را لبریزاز مهربانی واغوش باز او دریافت میداشتیم همیشه آغوش او باز بود تا تو خودرا درمیان آن سینه کوچک استخوانی بیاندازی واشکهایترا بر روی پیراهن ارزان قیمتی که ازباز ماندگان بیماران بود وبرتن او خود نمایی میمکرد بریزی . .
امروز ما در دنیای بدی زندگی میکنیم دنیایی که حتی مادران را میکشند وگوشت اورا میخورند دنیایی از تجاوزات جنسی وبیماری های روانی ومردان وزنانی که هیچگاه نمیتوانی روی مهربانی ویا دوستی آنها حسابی باز کنی اما " جون " مانند همان گل زیبای افتاب گردانش میخندیدوترا میپذیرفت او خود گل افتاب گردان بود .
شب بدی را گذراندم ویا گذراندیم همه اشکهایمانرا پنهان میکردیم اما دیگر زمانی رسیده بود که او میبایست میرفت نه کسی را میشناخت ونه زبانی برای بیان احساسش داشت تنها دروصیتنامه اش نوشته بود " برای من مراسمی نگیرید وبجای گل پول انرا به بنیاد خیریه بدهید " کودکا نامی شناخته شده درهمه این سر زمین ووابسته به بنیاد "هاسپیز" مرکز سرطانیهیا جهان .
دیگر کسی نیست راه اورا ادامه دهند مغازه های خیریه وفروش لباسهای دست دوم بخاطر کورنا بسته شدند پرستاران بی هیج حق وحقوقی داوطلبانه به خانه بیماران میروند با روی باز وخنده چه تفاوتی است بین انسانها !.....او دراینجا یک خارجی بود زبان نمیدانست وعجب آنکه پسرک چهارده ساله من مترجم او بود واولین برنامه کامپیوتری اورا به راه انداخت خودش هنوز دانش آموز بود پانزده سال خدمت به ان جمعیت را بی هیچ چشم داشتی انجام دادوشب گذشته با بغض از او یاد میکرد میدانستم که چشما ن او لبریز از اشک است عکس فارغ التحصیلی دانشگاه پسرک روی طاقچه جون خود نمایی میکرد تنها هدیه ای که همیشه باخود همه جا میبرد .
حال آن بانگ ها خاموش شدند وان بانگ بلند ابدی نیز به خاموشی گرایید در کوچه های گل الود وخاکی د ر میان هیجانهای سکس ومواد ومن درانتظا رگفتگو با اویم از لابلای برگ درختان در یک جمله بلند ونفس گیر با همان لکنت زبان وهمان پاهایی که به سختی بر روی زمین جا به جا میشدند .
خدا حافظ جان هانت یادت همیشه دردل ما زنده است درکنار مردگان این قرن و رباطهایی بشکل ادم .پایان
ثریا ایرانمنش 25/06/2021 میلادی " تقدیم به جون هانت بنیان گذار مرکز سرطانی " کودکا" اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر