یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۴۰۰

امروز / یکشنبه !

دلنوشته/ ثریا / ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

اول بنا نبود که بسوزند عاشقان / آتش به جان شمع فتد که این بنا نهاد!

امروز با تمام وجودم  صدای ترک برداشتن قلبم را شنیدم  / با تمام وجودم  احساس کردم چیزی درون سینه ام شکاف برداشت  اشکهایم برای ترمیم زخمهایم فرو ریختند  / دراخبار چشمم به بچه های کوچک وزنان وودختران بی پناه درچادرهای کنار دریا در ترکیه  بی هیج آذوقه ای وگرسنگی ملتی که خودرا به فنا داد  وبشکم ها ی باد کرده آن شیاطین عبا به دوش نعلین وردا وخرقه پوش .مینگریستم . 

فهمیدم دنیا دیگر جایی برای ما ندارد برای دلهای سوخته وبرای ترحم وبرای کمک وبرای زنده ماندن درحد اقل ندارد . بدوید فرزندان من بدوید تا میتوانید پولهایتانرا جمع کنید وخود پنهان شوید وتو دختر بیچاره  که گویی سقف اسمان مرا با تودریک خاک انداخت به دنبال حقوق چند ماه عقب افتاه ات به دنبال یک ارباب ؟ بدو !

به چسپهایی که بر روی شیشه شکسته میز  چسپانده بودم نگاه کردم کسی نیست تا به کمکم بر خیزد  کسی نیست تا یک شیشه بر بیاورد یکی به دنبال موش درون بالکن خودش میدود دیگری نگران تنفس سگش میباشد وقت اضافه ندارند صرف میزی کنند که شیشه ان روی پای من شکست .

مردم اینجا بسیار تنبل وبی اعتبارند مسئولیتی را نمی شناسند یک روز درامدی آنرا صرف یک بطر شراب با پنیر کرده میخورند ودرکنار ساحل میافتند  مغازه ها بسته شغلها تعطیل کارخانجات خارجی برایشان کار میکنند یعنی زباله های  دور ریختنی وریسایکل شده  خودرا بعنوان  لوازم خانه  درون انبار ها برایشان جا سازی کرده اند  وخارجیان کشورشانرا میچرخانند  وپولی هم بابت این زحمت پر داخت  نمیکنند  مانند همان سر زمین گل وبلبل  . خارجی هستی حقی نداری حرف بزنی تو حقی بر اینجا واین  آب وخاک نداری حتی زمین زیر پایت نیز متعلق بماست  واین ماهستیم که بتو میگوییم چند بار درهفته میتوانی گلهای باغچه ات را آ بیاری کنی  وچند بار برق را روشن کنی وچه ساعتی ماشین لباسشویی را بکار بگیری تو حق حرف زدن نداری . اصلا تو حقی نداری .  روزی که ترا  از اسمان به میان چند تکه پارچه  خونین انداختند کاغذی دردست تو نبود که درآن سفارش ترا به زمینیان کرده باشند دستتهایت باز گویی هر چه را که داشتی بین زمین واسمان بر باد دادی بنا براین با کدام حق میخواهی دراینجا  بنشینی ؟ 

حقوق تو درسر زمینت  بلوکه شد بما مربوط نیست ترا گرسنه رها کردند بما مربوط نیست بچه هارا بزرگ کردی بما مربوط نیست تنها به هنگام جنگها میتوانیم جوانان ترا فرا بخوانیم برای گوشت قربانی جلوی موشکها ویا پایین انداختن آنها  از چتر نجات در یک دهکده آدمخواران  این تنها حقی است که بتو میدهیم .

همچنان به چسپهای کج ومعوجی که روی  شیشه میز چسپانده ام خیره مانده روی انرا پوشاندم  روز گذشته نتوانستم کسی را بیابم که برایم حتی یک تکه تخته بسارند برای روی میز باید آنرا کنار خیابان بگذارم یا تلفن کنم انرا ببرند تعمیز کنند وبه قیمت سر سام اوری بفروشند برای بردن ان نیز باید نیز کرایه ای پرداخت کنم . 

احساس شدید فقر ودرماندگی همه روحم را فشار داد تا اییکه همه قطره قطره از چشمانم فرو ریخت  روزی چند اطاق مبله داشتم وشبی صدها  میهمانرا درخانه پذیرایی میکردم با فرشهای گرانبها ومبلمان شیک که کمتر درخانه ای یافت میشد  انرا سفارشی میساختند میز بازی میز ناهار خوری میز جلوی صندلیهای راهرد میز اشپزخانه وچه بی ارزش به نظرم می آمدند  اوف  نوای ساز شوپن همه خانه را انباشته بود ومادر دراطاق داشت کتاب میخواند بچه ها درحیاط بزرگ با عروسکهایشا ن میهمان  بازی میکردنداتومبیلم زیر الاچیق داشت خاک میخورد ............

حال به کجا رسیدی ؟  برای امتحان به سه خانه تلفن کردم وماجرا را گففتم  هریک بهانه ای آورد !!!!! 

اوف خانه ات نفس گیر وکوچک است باشد تا بعد فعلا برو روی بالکن وافتاب بگیر.

شکستم صدای شکستن قلبمرا شنیدم  هنگامی که  بلند شدم دیدم کمرم خم شده   فریاد کشیدم راست  بایست صاف ومستقیم مانند یک الف  بدون هیچ کمکی راه برو عمود برزمین تا به هنگام افقی شدن ....اما نشد . اشکنهایم جلوی چشمانمرا گرفته بودند.

بخاطر شما آنهمه جلال وشکوه را رها کردم تا شما مانند زنان ودختران امروزی ایران با لبان بادکرده به خود فروشی نیافتید ودرب بزرگترین دانشگاههارا برویتان باز کردم وخودم خالی شدم ......خالی هریک صاحب یک زندگی شدید  خانواده دار شدید وفراموش کردید زنی را که شمارا  د رزیر باران بر شانه هایش حمل کرد تا مرکب  شما باشد وشما بر زمین نخورید غرورتان شکسته نشود هرچه را که داشتم دادم بی انکه بفکر پس  گرفتن آن باشم .

حال اورا به حال خود رها کرده اید بی هیچ احساسی ! 

روز گذشته در سوپر با دخترکم به هنگام  خرید یک تکه گوشت یک کیلویی درون یک بسته در سبد او دیدم ماهی مرغ  نگاهی به هیکل نحیف او انداختم که استخوانهایش داشت از هم جدا میشد ومی دانستم  آنهارا برای آن مردی میبرد که هرروز قطر شکم او بیشتر میشود وصندوق ابجو واب معدنی  با ان دستهای نحیف ولاغر   مرد او تازه ازخواب بیدار شده بود وتازه داشت صبحانه میخورد ساعت یازده صبح بود .......

من با مقداری سبزی میوه بخانه برگشتم ومیدانستم هم اکنون آن تکه گوشت وحشتناک  روی اتش سرخ میشود تا با سبزیجات وسالاد به شکم او فرو روند  ودخترک با کمی ماست وخیار خودش را سیر میکند چون گرم است ومیلی به آن تکه لاشه هم ندارد . 

ودیدم دنیا درهمه جا یک شکل است مهم نیست درکجا باشی بدترین  شکل  زندگی آن است که تو مجبور باشی تکرار انرا ببینی . همین .دیگر هیج .

شب است  وهیچکس چراغی دردست نمیگیرد /از چه کسی پرسم راه صبح را ؟  ستاره گان  همه خاموشند / راه باغ را چگونه خواهم یافت ؟ ثریا

 یکشنبه 27/06/2021 میلادی / اسانیا / ثریا ایرانمنش .



 

شنبه، تیر ۰۵، ۱۴۰۰

ای عشق !

 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

----------------------------------------

میستایم ترا ای عشق .  میخوانمت بسوی خود . ای عشق / می پرستمت  ای ستاره پرشرر .

 ای پرده دلفریب  رنگا رنگ / / میستایمت  ای غرور پرشکوه.

می بوسمت ای صبح گلگون  بیداری   و.... ای فردای بی امید  

با تو  امید دردلم گره میخورد . ای عشق 

دیر گاهیست که بی تو زیسته ام وبه حرم رفته در مقابل بت ها خم شدم / 

دیر گاهی است که خسته از تو  دراشکهای خویش گم شدم 

 سلام برتو ای عشق ! 

هرگام که بر میدارم بسوی تو میایم وبتو نزدیکتر میشوم 

 راهی بدون بازگشت .

  درسینه سرد و وسخت من  انبوهی ازرشته های  نامریی بوچود امد . 

به امید درمان. وبه امید  فردای بی فردا 

حال دردامن پاک  تو نشسته تم ای عشق  با فردای ادامه دار 

میخواهم این باشد 

پایان شکنجه هایم  . ای فردای طولانی 

میخواهم از این شب تاریک برون ایم  وبسوی تو پرواز کنم  فردای من بسوی تو جاریست  . ای عشق 


رنج است / درد است ونا امیدی  /آتش است وسوزش گرمای خورشید .

با تو ای عشق به کنار چشمه های جوشان  وسپیده خنکی خواهم رفت 

چرا که میل دارم از این شب تاریک بیرون ایم 

با تو ره می سپرم با توهمراهم وبا تو همگام 

واین آخرین راه من است . راهی بدون بازگشت .

نابینایان  . عوام فریبان  که کورهارا بر سپر خود نشانده اند 

 وان کورهای مادر زاد 

 آن آلوده دامنان وعوام فریبان را  چون جان دراغوش میکشند 

من راه فرار را یافتم وبسوی تو آمد م ای عشق  ای نجات بخش ارواح پاک 

من درمیان آنان ئخواهم ماند  بگذار خود همه چیز را درهم بشکنند 

 بسوی تو آمدم . ای عشق آغوش باز کن ومرا در اغوش خود پنهان کن که پر تنهایم . ثریا 

پایان 

 ثریا ایرانمنش / 26062021 میلادی 1برگکه های خشک شده .

جمعه، تیر ۰۴، ۱۴۰۰

مرگ یک فرشته

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

 اکنون همان زلال که " آب است " یا زمانی  / در جویبار محکم سیمانی 

از سر زمین غربت ما  - سالخوردگان 

چون برق می گریزد و جون باد می رود 

زیرا که او - از لابلای توده سنگ وگیاه نیست / میلش به هیچ خاطره در طول راه نیست .."نادر نادرپور از کتاب  زمین  وزما ن.

جون هم رفت " " جون هانت "  آخرین آنسان وارسته روی زمین  زنی که توانست یک تنه سالها دستیار وپرستار ومادر مهربان همه بیماران قرن یعنی  " سرطان " باشد  او >سیستر ترزای  > فرمان بردار  وهدیه بگیر نبود برای تلاش های غیر متعارف خود برای بردن دختران به صومعه  او یک زن بود که میل داشت پناهگاهی برای بیماران سرطانی در این روزهای عمرشان بنا کند ودراین راه چه کوششها کرد تا به خانه ولایتعهدی نیز سفرکرد  وسر انجام توانست یک بیمارستان در یکی از شهرکها بنا سازد  وبیماران از همه جا رانده را درخود جای  بدهد وبا پرستارانی مهربان وجوان وفرشته هایی که همانند خود او بودند .

جون از میان مارفت او بهترین  انسانی بود که من شناخته بودم با همسایگی ما شروع شد  وسپس یک الفت ویک همکاری   پنهانی داشتیم اگر کمکی به بنیاد او میکردیم کمکهای دیگری را لبریزاز مهربانی واغوش باز او دریافت میداشتیم همیشه آغوش او باز بود تا تو خودرا درمیان آن سینه کوچک استخوانی بیاندازی واشکهایترا بر روی پیراهن ارزان قیمتی  که ازباز ماندگان بیماران بود وبرتن او خود نمایی میمکرد بریزی . .

امروز ما در دنیای بدی زندگی میکنیم دنیایی که حتی مادران را  میکشند وگوشت اورا میخورند  دنیایی از  تجاوزات جنسی وبیماری های روانی ومردان وزنانی که هیچگاه نمیتوانی روی مهربانی ویا دوستی آنها حسابی باز کنی  اما " جون " مانند همان گل زیبای افتاب گردانش میخندیدوترا میپذیرفت  او خود گل افتاب گردان بود .

شب بدی را گذراندم ویا گذراندیم همه  اشکهایمانرا پنهان میکردیم اما دیگر زمانی رسیده بود که او میبایست میرفت نه کسی را میشناخت ونه زبانی برای  بیان احساسش داشت تنها دروصیتنامه اش نوشته بود " برای من مراسمی نگیرید وبجای گل پول انرا به بنیاد خیریه بدهید " کودکا  نامی شناخته شده درهمه این سر زمین ووابسته به بنیاد "هاسپیز" مرکز سرطانیهیا جهان .

دیگر کسی نیست راه اورا ادامه دهند مغازه های خیریه وفروش لباسهای  دست دوم  بخاطر کورنا بسته شدند پرستاران بی هیج حق وحقوقی داوطلبانه به خانه بیماران میروند با روی باز وخنده  چه تفاوتی است بین انسانها  !.....او دراینجا یک خارجی بود زبان نمیدانست وعجب آنکه پسرک چهارده ساله من مترجم او بود واولین برنامه کامپیوتری اورا به راه انداخت خودش هنوز دانش آموز بود پانزده سال خدمت به ان جمعیت را بی هیچ چشم داشتی انجام دادوشب گذشته با بغض از او یاد میکرد میدانستم که چشما ن او لبریز از اشک است  عکس فارغ التحصیلی دانشگاه پسرک روی طاقچه جون خود نمایی میکرد تنها هدیه ای که همیشه  باخود همه جا میبرد .

حال آن بانگ ها خاموش شدند وان بانگ بلند ابدی نیز به خاموشی گرایید  در کوچه های گل الود وخاکی د ر میان هیجانهای سکس ومواد  ومن درانتظا رگفتگو با اویم از لابلای برگ  درختان در یک جمله بلند ونفس گیر  با همان لکنت زبان  وهمان پاهایی که به سختی بر روی زمین جا به جا میشدند .

خدا حافظ جان هانت یادت همیشه دردل ما زنده است درکنار مردگان این قرن و رباطهایی بشکل ادم .پایان 

ثریا ایرانمنش 25/06/2021 میلادی  " تقدیم به جون هانت بنیان گذار  مرکز سرطانی " کودکا" اسپانیا 

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۴۰۰

نامه ها ......



 ثریا ایرانمنش "لب پرچین" / اسپانیا !
-------------------------
درون سینه ام دردی است خون بار  / که همچو گریه میگیرد گلویم /  غمی اشفته  دردی گریه الود /  نمیدانم چه میخواهم بگویم ." سایه " 

نامه های روی دستم  مانده  هرصبح که صفحه را باز میکنم  فورا آنرا میبندم نمیدانم از کجا شروع کنم وچگونه شروع کنم ومقصر را چگونه ارزیابی کنم وبگویم  کدام یک مقصرید آنکه ترا زاد ویا آنکه آمد بی آنکه خود بخواهد ؟ .....
 نوشته بود : 

ماه چهارم بار داریم بود اما زندگیم دیگر آن رونق اولیه را نداشت  میدانستم سر باری شده ام برای " ا.و" اوکه ابدا میلی به زن نداشت  همه روزه سعی داشتیم از یکدیگر فاصله بگیریم   دوران بارداری را طی میکردم وبخوبی میدانستم که دختر است اورا بخواب دیده بودم درخواب نام اورا را بر زبان آورده بودم  اما هم دراین گمان بود که خوب پسری است  شاید برایش جانشینی باشد  اهمیتی بمن ودردهای من نمیداد  درظاهر جلوی دیگران مرا چنان میخواند که گویی خارج از منظومه آنها دارم پشت  دیوار  زندگی آنها میچرخم .
در خانواده شان دختر زیادتر بود تا پسر بین پنج دختر یک پسر بود ! که همیشه عزیز درذانه  اهالی خانه بود من این کاررا دوست نداشتم  ...زندگی هرروز سخت تر میشد واو ترسناکتر مثلا دراتومبیل را باز میکرد ووسط خیابان اب دهنش را میانداخت من ازخجالت سر به زیر میبردم  یا دررستورانی پس از شام ناگهان بسرش میزد وفحشی نثار سر گارسن میکدرد وبزن بزن شروع میشد من ازخجالت میرفتم زیر میز پنهان میشدم .
دوست پسر او اکثرا درخانه ما بود وطاهرا نقش عموی را باز میکزد مردی بسیار زیبا بلند قد وثروتمند از یک خانواده محترم .
روزی بمن گفت " فلانی خوب ترا به تور انداخت  کسی حاضرنیست اورا تحمل کند حتی من وکم کم ازهم دور شدندوفاصله گرفتند /او رفت دختری از اشراف را به زنی گرفت بیچاره دختر  تازه دکترای حقوق خودرا گرفته بود واز یک خانواده بسیار مشهور بود د.وست پسر دیگرش مردی خارجی بود که هرشب با هم بیرون  میرفتند وتا صبح که او ویران وخسته وبیمار برمیگشت  من بیدار میماندم هنوز خبری از انچه که بر سرم امده بود نداشتم تنها یکبار تصمیم گرفتم که بروم از شر بچه راحت شوم وخودم را برای همیشه از دست او خلاص کنم اما دیر بود خیلی دیر به مرگ هردوی ما منتهی میشد .

سالها گذشته درنامه های  قبلیم  برایت همه  چیزرا همه جزییات را نوشته ام اما میل دارم تو به نوعی به آن زن بگو.یی که " آن مجسمه ای که تو ازپدرت ساخته ای  توخالی وپوک است " اما من جرعت ندارم بمن هم ارتباطی ندارد اما این را نمیدانستم مردی با ..... نه ظاهرا بیشتر مردانرا را دوست داشت درمستی زنان را بغل میکرد تا نشان دهد که یک دون ژوءن است . حال آن دختر روی به روی مادر  نشسته واورا محکوم میکند به چه جرمی ؟ ....
دوست عزیزم جوابی ندارم برایت بنویسم باید خودت مستقیم با او حرف بزنی شهامت وجسارت را پیدا کرده وآنرا  دروجودت تقویت کنی  . ضعف نشان دادن عاقبتش همین است بلندشو وبرو به خانه اش وهمه مدارک را جلویش بگذار ...
 - خیال میکنی برای من اسان است ویا برای او مهم اوزیارتگاهی را ساخته وهرروزبه عبادت  آنجا میرود خانه اصلی خانه خدارا گم کرده وخود خدارا نیز گم کرده است بگذار درهمان خیال بماند  چرا این خیال را ازاو بگیرم تنها فاصله هارا کم کرده ام  دیگر کمتر با یکدیگر راه میرویم قبلا هم  او تنها میرفت من تنها  شاید دراین گمان بود که آن مرد بیمار روانی بخاطر من به این بیماری گرفتار شده است درحالیکه همه عکسهای زشت وچندش  اورا دارم  ....
برایش نوشتم دفتر را ببند وقفلی برآن بزن وانرا  درپنهانی ترین جاهای خانه ات بگذار همان کاری را که من کردم گویا هر دو ی ما همزاد بودیم وهمراه .
انتخابمان غلط بود راه را عوضی انتخاب کردیم  دیگر هم امروز برای همه چیز دیر است وتو تنها با این خیا لها خودرا عذاب میدهی  فراموشش کن هنوز از جوانی های گذشته درتو اندکی باقی مانده برو به نزد او که دوستش داری وفراموش کن . فراموشی بهترین کار است مستی وبیخبری وسپس فراموشی .

فغانی گرم وخون الود  و پر درد / 
 فرو می پیچدم  در سینه تنک / چو فریاد یکی دیوانه گنگ / که می کوبد سر شوریده برسنگ 
روزگارت شاد .
من هم بخوبی میدانم زندگی با مردی  دو جنسه چقدر دردناک است  بخوبی میدانم خوب هم میدانم .ث
پایان / ثریا ایرانمنش / 24/06/2021 میلادی !

چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۴۰۰

همچنان در خوابیم


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

شب شد و اشک خزان .  مردمک پنجره هارا شست 

 وز پس پرده  پنهان فراموشی / مشعل  تو درخانه  تاریک / چراغ بر افروخت .........: نادر نادر پور " 

چشم دنیا به این انتخابات  مسخره دوخته شده بود بود انتخاباتی که نه میشد نامش را انتخاب گذاشت ونه شرکت مردم بود ونبود مردم  اعتباری به این انتصاب نمی داد دستورها از بالاها صادر میشوند  ومشتی جیره خوار نیز پشت این دستورات راه میروند / امرروز د رب کلیساهارا باز کنید / نه همه را ببندید / امروز دسته سینه زنی به راه بیاندازید مهم نیست برای کی وچرا  / نه ! امروز فلان محل را به آتش بکشید . مردم را سر گرم گنید تا نتوانند بیاندیشند  .

افق سر زمین ما تاریک است شب سیاهی بر آنجا پرده انداخته وگمان نبرم  تا زمان ویرانی این خاک این سر زمین پر برکت  شب دامن خودرا از روی آن دشت پر گهر بردارد . چندین دسته وچند صد هزار ایده ودر ظا هرباهم باطن دشمن یکدیگرند .

یکی پشت یک تریبون بزرگ نشسته فرمان میدهد ودیگران اطاعت میکنند کسی نیست بپرسد که این فرمان سر چشمه اش از کجاست همه فرمانبرند ؟ دیگری از سوراخی همه نقشه های اورا به اب میفرستد سومی  غبغبی جلو داده اظهار فضل وکمال نموده آنهم دربهترین  پناهگاه دنیا  با برکات عالی وآرام بی دغدغه وتنها این یک سرگرمی است که ما هم دستی بر اتش داشته باشیم شاید فردای بهتر تر تر تر را داشته باشیم . !!!

دنیا توجه کمتر به دردهای اجتماعی نشان میدهد واشنگتن تمام هم وقدرتش مبارزه با ان اژدهای سرخ است که سر برداشته آنهم ئه یک سر بلکه صد ها سر وهر سر اودریک سوراخ مشغول چرا میباشد / 

سر زمین ما در یک ضعف شدید فکری فرو رفته واین همان چیزی بود که بزرگان میخواستند  کمتر میاندیشند بیشتر عمل میکنند ! عمل شان نیز همیشه نا مربوط و کشنده است 

 هر روز گرد هم ایی های پدید میاید دراین بین آنهاییکه زرنگترند  از قدرت پدر ی خود استفاده کرده صد جانبه مشغول درو ثروت هستند _( مانند پسر دردانه وعلیل مغز جوک بایدن ) که امروز نقش یک   نقاش هنر مند را بازی میکند  آنهم با همان لوله ای که گرد را به بینی میفرستد با همان لوله رنگ را روی بوم نقاشی پخش میکند وبه قیمت سر سام آوری میفروشد وخریداران  نا مریی هم دارد درهمین بین قراردادهایی را نیز بین شرکتهای موهوم میبندد واز این راه  ثروت جمع آوری کرده  پس چراا مثلا مجتبی این کاررا نکند ( که میکند ) اما نه نقاشی بلکه نماز جماعت  وخوردن مغزهای نداشته مشتی مردم درمانده وبی پناه را.

امروز دیگر آنهاییکه به مبارزه ( مثلا) برخاسته اند نمیدانی چریکند ! خلقی اند / مجاهدند / شاهی اند مسلمانند / چینی اند / یا امریکایی .انگلیسی ! .

 بشر دارای دو  حس  میباشد غیر از حواس پنجگانه  دو حس دیگر دارد عقل / شعور  باید هردورا قوی نگاهدارد اما بعضی ها اگر عقل را تغذیه کنند دیگر شعوری برایشان باقی نمی ماند چرا که همه انرژی خود  را صرف بزرگ وگشاد کردن عقل نموده برای چریدن واگر شعور را تغذیه کنند دیگر عقلی برایشان نمی ماند همه جیز زیر یک خط کشی مرتب  ودست نخورده ومبادی آداب رشد میکند /. 

 بدبختی ما این است که بعضی ها هیچکدام را نداریم واگر هم  داشته  باشیم ناقص است .

 چین خود روزی نیز زیر سلطه قدرت های بزرگ بود امروز خود یک ابر قدرت شده است ودنیارا دچار ترس و واهمه ساخته است ما هنوز گردنبند اهورایی را برگردن بسته وانرا لمس میکنیم به امید آنکه بما عقلی بدهد یا شعوری ویا قدرتی درباطن بفکر ویرانی دیگران هستیم وقدرت شخصی خود واربابی بر دیگران / و بنا بر این با رفتن آنهمه مردان  وزنان خوب واندیشمند  گذشته ما امید به بهتر شدن آن سر زمین نیست  همان بهتر که ایل وقبایلی دورهم جمع شوند و به زیر چادرهای سیاه بروند ولباسهای اطلسی  وسر بند ومنگوله هارا بخود آویزان کنند ومردانشان نیز تفنگی به دست گرفئه دور خود بچرخند وخان باشند ! نه یک سر زمینی که از قبیله ها تشکیل شده هیچگاه نمیتواند یک کشور قدرتمندرا تشکیل دهد همان بهتر که تجزیه شود ودیگر آن همه جوان  های بدبخت را به گورهای دسته جمعی نفرستند که خللایق هرچه لایق . 

این یک گمان بود که چون  روزنه ای  دردل تاریکی/ رهنمونم  شد  تا ازخانه برون ایم !پایان 

ثریا ایرانمنش / 23/06/2021 میلادی / ؟

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۴۰۰

شیشه و .سنگ


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

من ان سنگ  مغرور ساحل نشینم / که میرانم از خویشتن موج هارا / خموشم - ولی درکف آماده دارم / کلاف پریشان صدها صدارا .

روزهارا نیز فراموش کرده ام  واز یاد برده ام چه روزیست امروز!   چرا که همه روزها برایم یکسانند  یکسان صبح میشود یکسان افتاب میتابد و یکسان غروب میشود و یکسان من به تختخوابم میروم ویکسان آب مینوشم !

تنها چیری را که از یاد نبرده ام این است که " فقر " گناه است وکثیف "  وهمه را فراری میدهد برای همین هم هست که مردم جلنبر . تاره جوش  بسرعت خودرا می ارایند تا نشان فقر را از چهره بزدایند در حالیکه چهره خود نمایان گر اصالت توست .

دیگر به اسمان نمی نگرم  تا ستاره ها را بیابم  سالهاست که ستاره ها جایشانرا به آتش سپرده اند وذرات اتش خودرا به نقش ستاره درمیاورند وجرقه بر چهره تو میپاشند .

 تنها این روزها به درون  خود دل سپرده ام  وآنرا عزیز میدارم چرا که هیچگاه آفتاب وسوسه درمن طلوع نکر د تا ازغروب آن  غمگین باشم  وجبهه ام عوض شده  تبدیل به یک غول شوم  همان رودخانه ای که درمن جریان داشت هنوز به راه خود ادامه میدهد هیچگاه از فقری که برمن چیره شد گله نکردم  ودرخاموشی به رفتار اهانت آمیز دیگران نگریستم  که چه بیچاره اند  آنها درچاه شب گم شده اند وخورشیدرا گم کرده اند باید صدایشانرا ازته چاه بشنوی  اما من آرام پیش رفتم .

حال تنها فریادی بر میدارم بی صدا " که ای افریدگار  دیگر  به اینهمه  سرد  مهری  خا کسترم را بر زمین مریز   بگذار که خاکسترم نیز همیشه پاک  وروشن باشد  وهمان صفای دل  و/گرمای اتشین را  به روی زمین بپاشد شاید از زمین خشک ولم یزرع گلی رویید بی همتا وخوشبو ومردم توانستند تنفس کنند وهوای الوده را از یاد ببرند .

نام ترا از روی سینه ام پاک کردم ویاد بود هایت را را درون کیفی گذاردم تا برایت بفرستم .

روزی ستاره اقبال من بودی وامروز دشمنی که به راحتی کارد را درسینه ام فرو میکنی وبه خونسردی آنرا پاک کرده به راهت ادامه میدهی .

من کمتر نامی را از لوح سینه ام محو کرده ام همه را نگاه داشته ام هریک اثری شهدی داشته اند زنبورانی  بودند که بر کندو ی دلم نشستند وشهدی تلخ یا شیرین برجای گذاردند اما تو سم درون سینه ام ریختی من مسموم شدم  دیگر هیچگاه در هیچ درماندگی  زبان بسوی تو ئخواهم گشود حتی اشکی هم نریختم  هیچگاه بتو امیدی نبسته بودم تو دیواری خشک که تنها مانند یک قاطر گام برمیداشتی وخودرا اسب میپنداشتی  من درپیش چشمان تو حقیر بودم  کوچک همانند یک موریانه اما نگذاشتم تا پای روی من بگذاری .

نام تو خاتمی گرانبها نبود  فلزی  سخت بود که برگردنم آویخته بودم حال آنرا باز کردم وبه دورانداختم وهمه راههارا نیز بستم وسد کردم .

چشم سیاه خویش را بسوی من مدوز / قلب من د ر دریای خون خود می طپد  .ان ساق خوشتراشی را که عیان ساخته ای  بر فرق سر دشمنان بکوب .

روزی مانند خوشه پروین درروی باغچه کوچک من شکفتی .امروز مانند یک درخت کرم خورده از درون تهی و خالی ترا از ریشه کندم وبیرون انداختم  نقش تو دیگر بر هیچ دیواری نیست .ث

 پایان 

ثریا ایرانمنش . 21/06/2021 میلادی / دوشنبه ! اول تابستان !