دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۴۰۰

شیشه و .سنگ


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

من ان سنگ  مغرور ساحل نشینم / که میرانم از خویشتن موج هارا / خموشم - ولی درکف آماده دارم / کلاف پریشان صدها صدارا .

روزهارا نیز فراموش کرده ام  واز یاد برده ام چه روزیست امروز!   چرا که همه روزها برایم یکسانند  یکسان صبح میشود یکسان افتاب میتابد و یکسان غروب میشود و یکسان من به تختخوابم میروم ویکسان آب مینوشم !

تنها چیری را که از یاد نبرده ام این است که " فقر " گناه است وکثیف "  وهمه را فراری میدهد برای همین هم هست که مردم جلنبر . تاره جوش  بسرعت خودرا می ارایند تا نشان فقر را از چهره بزدایند در حالیکه چهره خود نمایان گر اصالت توست .

دیگر به اسمان نمی نگرم  تا ستاره ها را بیابم  سالهاست که ستاره ها جایشانرا به آتش سپرده اند وذرات اتش خودرا به نقش ستاره درمیاورند وجرقه بر چهره تو میپاشند .

 تنها این روزها به درون  خود دل سپرده ام  وآنرا عزیز میدارم چرا که هیچگاه آفتاب وسوسه درمن طلوع نکر د تا ازغروب آن  غمگین باشم  وجبهه ام عوض شده  تبدیل به یک غول شوم  همان رودخانه ای که درمن جریان داشت هنوز به راه خود ادامه میدهد هیچگاه از فقری که برمن چیره شد گله نکردم  ودرخاموشی به رفتار اهانت آمیز دیگران نگریستم  که چه بیچاره اند  آنها درچاه شب گم شده اند وخورشیدرا گم کرده اند باید صدایشانرا ازته چاه بشنوی  اما من آرام پیش رفتم .

حال تنها فریادی بر میدارم بی صدا " که ای افریدگار  دیگر  به اینهمه  سرد  مهری  خا کسترم را بر زمین مریز   بگذار که خاکسترم نیز همیشه پاک  وروشن باشد  وهمان صفای دل  و/گرمای اتشین را  به روی زمین بپاشد شاید از زمین خشک ولم یزرع گلی رویید بی همتا وخوشبو ومردم توانستند تنفس کنند وهوای الوده را از یاد ببرند .

نام ترا از روی سینه ام پاک کردم ویاد بود هایت را را درون کیفی گذاردم تا برایت بفرستم .

روزی ستاره اقبال من بودی وامروز دشمنی که به راحتی کارد را درسینه ام فرو میکنی وبه خونسردی آنرا پاک کرده به راهت ادامه میدهی .

من کمتر نامی را از لوح سینه ام محو کرده ام همه را نگاه داشته ام هریک اثری شهدی داشته اند زنبورانی  بودند که بر کندو ی دلم نشستند وشهدی تلخ یا شیرین برجای گذاردند اما تو سم درون سینه ام ریختی من مسموم شدم  دیگر هیچگاه در هیچ درماندگی  زبان بسوی تو ئخواهم گشود حتی اشکی هم نریختم  هیچگاه بتو امیدی نبسته بودم تو دیواری خشک که تنها مانند یک قاطر گام برمیداشتی وخودرا اسب میپنداشتی  من درپیش چشمان تو حقیر بودم  کوچک همانند یک موریانه اما نگذاشتم تا پای روی من بگذاری .

نام تو خاتمی گرانبها نبود  فلزی  سخت بود که برگردنم آویخته بودم حال آنرا باز کردم وبه دورانداختم وهمه راههارا نیز بستم وسد کردم .

چشم سیاه خویش را بسوی من مدوز / قلب من د ر دریای خون خود می طپد  .ان ساق خوشتراشی را که عیان ساخته ای  بر فرق سر دشمنان بکوب .

روزی مانند خوشه پروین درروی باغچه کوچک من شکفتی .امروز مانند یک درخت کرم خورده از درون تهی و خالی ترا از ریشه کندم وبیرون انداختم  نقش تو دیگر بر هیچ دیواری نیست .ث

 پایان 

ثریا ایرانمنش . 21/06/2021 میلادی / دوشنبه ! اول تابستان !

هیچ نظری موجود نیست: