چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۴۰۰

همچنان در خوابیم


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

شب شد و اشک خزان .  مردمک پنجره هارا شست 

 وز پس پرده  پنهان فراموشی / مشعل  تو درخانه  تاریک / چراغ بر افروخت .........: نادر نادر پور " 

چشم دنیا به این انتخابات  مسخره دوخته شده بود بود انتخاباتی که نه میشد نامش را انتخاب گذاشت ونه شرکت مردم بود ونبود مردم  اعتباری به این انتصاب نمی داد دستورها از بالاها صادر میشوند  ومشتی جیره خوار نیز پشت این دستورات راه میروند / امرروز د رب کلیساهارا باز کنید / نه همه را ببندید / امروز دسته سینه زنی به راه بیاندازید مهم نیست برای کی وچرا  / نه ! امروز فلان محل را به آتش بکشید . مردم را سر گرم گنید تا نتوانند بیاندیشند  .

افق سر زمین ما تاریک است شب سیاهی بر آنجا پرده انداخته وگمان نبرم  تا زمان ویرانی این خاک این سر زمین پر برکت  شب دامن خودرا از روی آن دشت پر گهر بردارد . چندین دسته وچند صد هزار ایده ودر ظا هرباهم باطن دشمن یکدیگرند .

یکی پشت یک تریبون بزرگ نشسته فرمان میدهد ودیگران اطاعت میکنند کسی نیست بپرسد که این فرمان سر چشمه اش از کجاست همه فرمانبرند ؟ دیگری از سوراخی همه نقشه های اورا به اب میفرستد سومی  غبغبی جلو داده اظهار فضل وکمال نموده آنهم دربهترین  پناهگاه دنیا  با برکات عالی وآرام بی دغدغه وتنها این یک سرگرمی است که ما هم دستی بر اتش داشته باشیم شاید فردای بهتر تر تر تر را داشته باشیم . !!!

دنیا توجه کمتر به دردهای اجتماعی نشان میدهد واشنگتن تمام هم وقدرتش مبارزه با ان اژدهای سرخ است که سر برداشته آنهم ئه یک سر بلکه صد ها سر وهر سر اودریک سوراخ مشغول چرا میباشد / 

سر زمین ما در یک ضعف شدید فکری فرو رفته واین همان چیزی بود که بزرگان میخواستند  کمتر میاندیشند بیشتر عمل میکنند ! عمل شان نیز همیشه نا مربوط و کشنده است 

 هر روز گرد هم ایی های پدید میاید دراین بین آنهاییکه زرنگترند  از قدرت پدر ی خود استفاده کرده صد جانبه مشغول درو ثروت هستند _( مانند پسر دردانه وعلیل مغز جوک بایدن ) که امروز نقش یک   نقاش هنر مند را بازی میکند  آنهم با همان لوله ای که گرد را به بینی میفرستد با همان لوله رنگ را روی بوم نقاشی پخش میکند وبه قیمت سر سام آوری میفروشد وخریداران  نا مریی هم دارد درهمین بین قراردادهایی را نیز بین شرکتهای موهوم میبندد واز این راه  ثروت جمع آوری کرده  پس چراا مثلا مجتبی این کاررا نکند ( که میکند ) اما نه نقاشی بلکه نماز جماعت  وخوردن مغزهای نداشته مشتی مردم درمانده وبی پناه را.

امروز دیگر آنهاییکه به مبارزه ( مثلا) برخاسته اند نمیدانی چریکند ! خلقی اند / مجاهدند / شاهی اند مسلمانند / چینی اند / یا امریکایی .انگلیسی ! .

 بشر دارای دو  حس  میباشد غیر از حواس پنجگانه  دو حس دیگر دارد عقل / شعور  باید هردورا قوی نگاهدارد اما بعضی ها اگر عقل را تغذیه کنند دیگر شعوری برایشان باقی نمی ماند چرا که همه انرژی خود  را صرف بزرگ وگشاد کردن عقل نموده برای چریدن واگر شعور را تغذیه کنند دیگر عقلی برایشان نمی ماند همه جیز زیر یک خط کشی مرتب  ودست نخورده ومبادی آداب رشد میکند /. 

 بدبختی ما این است که بعضی ها هیچکدام را نداریم واگر هم  داشته  باشیم ناقص است .

 چین خود روزی نیز زیر سلطه قدرت های بزرگ بود امروز خود یک ابر قدرت شده است ودنیارا دچار ترس و واهمه ساخته است ما هنوز گردنبند اهورایی را برگردن بسته وانرا لمس میکنیم به امید آنکه بما عقلی بدهد یا شعوری ویا قدرتی درباطن بفکر ویرانی دیگران هستیم وقدرت شخصی خود واربابی بر دیگران / و بنا بر این با رفتن آنهمه مردان  وزنان خوب واندیشمند  گذشته ما امید به بهتر شدن آن سر زمین نیست  همان بهتر که ایل وقبایلی دورهم جمع شوند و به زیر چادرهای سیاه بروند ولباسهای اطلسی  وسر بند ومنگوله هارا بخود آویزان کنند ومردانشان نیز تفنگی به دست گرفئه دور خود بچرخند وخان باشند ! نه یک سر زمینی که از قبیله ها تشکیل شده هیچگاه نمیتواند یک کشور قدرتمندرا تشکیل دهد همان بهتر که تجزیه شود ودیگر آن همه جوان  های بدبخت را به گورهای دسته جمعی نفرستند که خللایق هرچه لایق . 

این یک گمان بود که چون  روزنه ای  دردل تاریکی/ رهنمونم  شد  تا ازخانه برون ایم !پایان 

ثریا ایرانمنش / 23/06/2021 میلادی / ؟

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۴۰۰

شیشه و .سنگ


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

من ان سنگ  مغرور ساحل نشینم / که میرانم از خویشتن موج هارا / خموشم - ولی درکف آماده دارم / کلاف پریشان صدها صدارا .

روزهارا نیز فراموش کرده ام  واز یاد برده ام چه روزیست امروز!   چرا که همه روزها برایم یکسانند  یکسان صبح میشود یکسان افتاب میتابد و یکسان غروب میشود و یکسان من به تختخوابم میروم ویکسان آب مینوشم !

تنها چیری را که از یاد نبرده ام این است که " فقر " گناه است وکثیف "  وهمه را فراری میدهد برای همین هم هست که مردم جلنبر . تاره جوش  بسرعت خودرا می ارایند تا نشان فقر را از چهره بزدایند در حالیکه چهره خود نمایان گر اصالت توست .

دیگر به اسمان نمی نگرم  تا ستاره ها را بیابم  سالهاست که ستاره ها جایشانرا به آتش سپرده اند وذرات اتش خودرا به نقش ستاره درمیاورند وجرقه بر چهره تو میپاشند .

 تنها این روزها به درون  خود دل سپرده ام  وآنرا عزیز میدارم چرا که هیچگاه آفتاب وسوسه درمن طلوع نکر د تا ازغروب آن  غمگین باشم  وجبهه ام عوض شده  تبدیل به یک غول شوم  همان رودخانه ای که درمن جریان داشت هنوز به راه خود ادامه میدهد هیچگاه از فقری که برمن چیره شد گله نکردم  ودرخاموشی به رفتار اهانت آمیز دیگران نگریستم  که چه بیچاره اند  آنها درچاه شب گم شده اند وخورشیدرا گم کرده اند باید صدایشانرا ازته چاه بشنوی  اما من آرام پیش رفتم .

حال تنها فریادی بر میدارم بی صدا " که ای افریدگار  دیگر  به اینهمه  سرد  مهری  خا کسترم را بر زمین مریز   بگذار که خاکسترم نیز همیشه پاک  وروشن باشد  وهمان صفای دل  و/گرمای اتشین را  به روی زمین بپاشد شاید از زمین خشک ولم یزرع گلی رویید بی همتا وخوشبو ومردم توانستند تنفس کنند وهوای الوده را از یاد ببرند .

نام ترا از روی سینه ام پاک کردم ویاد بود هایت را را درون کیفی گذاردم تا برایت بفرستم .

روزی ستاره اقبال من بودی وامروز دشمنی که به راحتی کارد را درسینه ام فرو میکنی وبه خونسردی آنرا پاک کرده به راهت ادامه میدهی .

من کمتر نامی را از لوح سینه ام محو کرده ام همه را نگاه داشته ام هریک اثری شهدی داشته اند زنبورانی  بودند که بر کندو ی دلم نشستند وشهدی تلخ یا شیرین برجای گذاردند اما تو سم درون سینه ام ریختی من مسموم شدم  دیگر هیچگاه در هیچ درماندگی  زبان بسوی تو ئخواهم گشود حتی اشکی هم نریختم  هیچگاه بتو امیدی نبسته بودم تو دیواری خشک که تنها مانند یک قاطر گام برمیداشتی وخودرا اسب میپنداشتی  من درپیش چشمان تو حقیر بودم  کوچک همانند یک موریانه اما نگذاشتم تا پای روی من بگذاری .

نام تو خاتمی گرانبها نبود  فلزی  سخت بود که برگردنم آویخته بودم حال آنرا باز کردم وبه دورانداختم وهمه راههارا نیز بستم وسد کردم .

چشم سیاه خویش را بسوی من مدوز / قلب من د ر دریای خون خود می طپد  .ان ساق خوشتراشی را که عیان ساخته ای  بر فرق سر دشمنان بکوب .

روزی مانند خوشه پروین درروی باغچه کوچک من شکفتی .امروز مانند یک درخت کرم خورده از درون تهی و خالی ترا از ریشه کندم وبیرون انداختم  نقش تو دیگر بر هیچ دیواری نیست .ث

 پایان 

ثریا ایرانمنش . 21/06/2021 میلادی / دوشنبه ! اول تابستان !

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۴۰۰

...این بود آخرین سرود


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا ...........یک غمنامه !

گونه شب شسته بود  از گریه مهتاب  / بسترم بی موج   چون مرداب / میرمید  از دید گانم خواب / 

میگویند شیر زمانیکه غرورش جریحه دار میشود  به جای دوردستی میرود وگودالی را میکند وخودرا زنده به گور میسازد این خاصیت گویا دروجود آنهاییکه  از نسل همان شیر باشند نیز موجود  است  .

سالهاست بی انکه خود بدانم  ناخواسته زنده بگور شدم و امروز اکثر مردم نیز با من زنده بگورند ! من همانند یک سنگ صبوری  رفت وآمد دیگران را  روی چهره وپیگرم میبینم وبیشتر صیقل میخوردم  خموشم اما فریادم همین خموشی تا اعماق   اقیانوسها میرود  .

خموشم اما در میان پیکرم صدها صدف  وکلاف های به هم پیجیده را دارم کلافهای که باز کردنشان بسیار سخت اسنت قوطی های  دربسته ای که از درونشان بیخبری ! 

گذاشتند درهمان زنده بگوریت  بمانی  بی آنکه معنای انرا درک کنند آمدند نشستند  با لبی  خشک وکامی خشک تر  رفتند از این گوری که تو ساخته بودی همه وهم  داشتند  چنان با خشم وپر گویی  میرفتند گویی تنها من بودم که ابن بنارا ساخته ام ودیگران درساختنآ ن  دستی نداشتند .

چهل سال چهره های باد کرده ولپ هایی که گویی برای ساز دهنی زن آماده اند تماشا کردم /چهل سال چشمانی را دیدم که  ازآئها خون میبارید وهر آن در صدد آن بودند که زخمه ای بر پیکرم  زده وخونی را بنوشند شاید ارام بگیرند  چهل سال زنده بگور نشستم بی انکه هوای تازه ای را تنفس کنم .

صدف ها وشن های ساحل گاهی بسویم میامدند اما به همراه  اموج بر میگشتند غبارم را گرچه خود روییده بودم ودریا نیز مرا پاکیزه ساخته بود اما صدفهای همچنان نوک تیز  خود را بسوی من نشان میرفتند  تا زخمی تاره را بر پیکرم فرود آورند وفورا راهی دریا می شدند. 

چه صادقانه   آنهارا مینگریستم واز اینکه  چند دقیقه ای  روبه روی من نشسته اند درسکوت  خودرا خوشبخت میپنداشتم .

آنها مردان وزنان ساحل نشین دنیای دیگر را بهتر می پسندیند  من ! آن سنگ مغرورم   وسخت در  جایگه خود خموش بودم  وبه تماشای این امواج مشغول  گاهی کفی بر دهان میاوردم ازخشم  وگاهی کلافی صدفی را ازهم میدریدم پر بر زخم دلم تیغ خورده بود وخون جاری میشد . آنها  به مرداب ها روی مینهادند  از هراس شب  اما من  آن سنگ سنگین خاموش به تماشا مینشستم .

آه ای نو دولتان من هم آشنای شما هستم هم ناشناس . هر چند شاید در پیش چشمان بسته شما کوچک باشم اما بزرگتر ازآنم که  در دید شما قرار بگیرم . 

دنیا ی شما  دنیای سکه هاست وضرب انها دنیای من ضرب سیمهای لرزان یک ساز است وآوازی حزین که از دلی پر درد  بر میخیزد دنیای امروز  فقر وبدبختی  دنیای گرسنگی ودنیای بیچارگی بشر است .

اینجا ست که راهمان ازهم جدا میشود شما برای شعار دادن وتماشای خلق میدوید من درپنهانی لقمه ای را بادست به گلوی یک بچه گرسنه میرسانم وکوزه ای آب . 

شب گذشته ستاره ها  همه با من گریستند با زنی تنها با شیری که دردرونش غوغا میکرد/  اگر از آن رودخانه پر اب  دورم و خشک وتهی مانده ام  شب به همراه  تمام  آسمان وماه وخوررشید درمن رسوب میکنند ومن لب ریز  میشوم تا جاییکه از چشمانم  ابهای  زاید  فرو میریزند  نه ازغم بلکه ازشادی .

هفته گذشته دومین نوه من پایان نامه تحصیلی اش  را گرفت اما ما تنها عتکس اورا روی تلفن خود پس از یک هفته تماشا کردیم وآقرین براین سرنوشت ......... وبس 

زن همسایه بود که برای کودکش  لالای میخواند / درکنار بستر طفلش .  آنچه او میخواند آواز دل من بود / درونم آتش  اندوه نهان بود و.....اشگها فرو ریختند بیاد لالایی های گذشته وشب نخوابیدنها وامروز تنها چند سنگ منجمد درون  یک کیسه تنهایی مرا پر میکنند . پایان 

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۰

نامه های دختری به مادرش


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا .

-----------------------------------

ز پا فتادم و رویم به منزل است هنوز /شکست کشتی و چشمم به ساحل است هنوز 

چه حالتست  ندانم که بارها  زدل / شدم خراب و کار با دل است هنوز !.........." طبیب اصفهانی ؟ 

نخوابیدم ! نه نخوابیدم  تمام شب درمیان ملافه هایم غلطیدم  ماست خوردم قرص خوردم  وسر انجام ساعت چهار از تختخواب بیرون آمدم وخودرا به آشپزخانه رساندم قهوه ای تلخ نوشیدم تا چشمانم باز شوند اما چشمانم بسته بودند گویی کور شده بودم . میل نداشتم آنهارا به روی این دنیا باز کنم گاهی دردلم به کورها وکر ها  احساس حسادت میکنم !

نامه های او  جلوی چشمانم رژه میرفتند . میامدند وفریاد میزدند  اینهمه هجوم هیجان نا روا ا ز کجا سر چشمه گرفته بود ؟ 

صورت بیگناه وپاک آن زن مقابلم خود نمایی میکرد بیادنامه های پدری به  دخترش افتادم چه تفاوتی بین فرهنگهاست وچه تفاوتی بین انسانهاست / در پیش این  انزجار وبی خردی نمیتوانستم ساکت بمانم  وازخود میپرسیدم دران  شب زادنت  آیا دردهای اورا احساس میکردی ؟ ا مروز همچنان تیغی برنده بر گوشت وجان اوافتاده ای واورا میخراشی زخمی میکنی  / به چه جرمی ؟ به چه گناهی بجرم زادنت ؟ چه بسا او نیز از زادن تو سخت پشیمان بود واینهمه رنج را تحمل نمیکرد .

سکوت او درمقابل پرخاشجویی های  تو برایم غیر قابل تحمل بود او یک دریای پیر یا اقیانوس بزرگ وتو با ائداختن چند تف ویا سنگ ریزه میخواهی اورا بخشکانی تنها چند موج پدیدار میشوند وسپس دوباره دریا  واقیانوس ارام میشود .

اما آن زن اقیانوس وجودش را در چشمانش جمع کرده وهمه ابهای جهانراا بر روی پیراهن کهنه خود میریخت .

زمانی که او گام بر میداشت هر درختی درجلوی او خم میشد  وهر شاخه ای دستی به سوی او دراز میکرد  اما او همه را به خاطر وجود تو پس زد  او دستهای یکا یک را کنار زد  وچون کو.لیان آواره آواز خوان غریبانه گریست بی آنکه بگذارد تو اشکهای اورا ببینی .

شب همچو جهنمی  از روی من گذشت  وبیاد برگهای افتاه  ودستهای خسته او بودم .

نه دیگر چیزی تا صبح نمانده  برخیز چراغی را روشن کن وآبی را بنوش وبرایش بنویس .....

چه چیزی را بنویسم؟ همه گفته های . درد بود وزخمی که برقلبش نشسته بود هنوز داغ وخونین بود  به اسمان نگاه کردم اسما ن نیز تاریک بود اثری از یک ستاره دیده نمیشد گویی ستارگان نیز از راه بشر دور شده اند ودیگر نورشان را بیهوده نثار این جانوران نمیکنند.

اخبار دور انتخابات  مسخره میگشت واخباری دیگر تنها به فوتبال میپرداخت کسی از داغ دل آن زن  آن مادر وآن خود باخته وخود شیفته  وفریادهایش واندوه دیگری  خبر نداشت .

نه! دیگر نمیتوان  ازعشق نوشت نمیتوان از شعر گفت نمیتوان از گلهای سرخ بهاری که در باغچه شگفته اند سخنی بیان کرد همه تبدیل به کاکتوس های تیغ دار وبرنده شده اند وتنها بر قلب تو مینشینند وترا زخمی کرده یا دلت را خونین میسازند .

آه .....مرده شور این کمک های بیهوه شمارا ببرد که هرچه غرور وسر بلندی است همه را به زیر میکشید  ونمیدانید که آن زن  هنوز مانند یک خورشید  گرم افروز زندگی دیگران نیز هست  ومیل دارد دراغوش دریا بمیرد  نه درآغوش  و کنار شما . 

درآغوشی که خبری از ماتم نیست خبری از خودخواهی ها نیست خبری از رویش خار مغیلان نیست  تنها پستانهای پرشیری که اورا تغذیه میکردند در خاطرش زنده مانده است وبس او دیگر همه حواس خودرا از دسنت داد.پایان 

ثریا ایرانمنش 18/06/2021 میلادی /!


پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۴۰۰

سر زمین من !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

دل من آن آیننه   لبریز از نقش تو بود / دیگر آن  ایینه کر نقش تو بود  . شکست 

سر زمین خوب من ! امروزدر میان دود وآتش  خود خواهی ها ونامردمی ها ونا مردی ها میسوزی وفاحشه های تازه سرخاب کرده  با ملاها خوابیده برایت تعیین تکلیف میکنند .

روز گذشته ارزو داشتم درون یک عصا میلیونها  تیر کار میگذاشتم وبسوی تو برمیگشتم وبا هر یک تیر یک آخوند  را میکشتم نقش دین وایمانر ا از میان برمیداشتم که ایمان همان احساس انسانیت است که امروز درجهان گم شده است .

شمشیر تو سالهای سال است که از دست شیر بر زمین افتاده و پسرکی جعلق آنرابه نام خود کرده است  وشیر تو ؟   

پیر شده و در میان درختان گم گشته تا شاید به ابدیت به پیوندد  خورشید اما همچنان بر اسمان تو میتابد چرا که خورشید احتمال مرگش کم است مگر آنکه ابرهای تازه  روی چهره اورا بپوشانند  . 

دیگر خورشید  ترا  نخواهم دید که هرصبح  چون سینه بر آمده یک دختر تازه بالغ از میان  کوههای سر بفلک کشیده  ابر هارا میشکافید  وبیرون میامد  کوه هارا نیز شکافتند  تا درمیانش  آنچه را که تو قرن ها پنهان ساخته بودی  به یغما ببرند .

 ترا مانند یک لاشه تکه تکه کردند وبفروش رساندند تنها پوسته ای از تو بجای مانده که انرا نیز دباغان چپ چشم به یغما گرفته روی آ  ن مشغول دباغی هستند . 

دختران وپسران نابالغ   تو که اینده ساز تو بودند همه به شیره کش خانه ها وفاحشه خانه ها نقل مکان کردند وفاحشه های تازه بالغ شده با لبهای سرخ برایت اواز میخوانند .

من به اشپزخانه کوچک  نقل مکان کرده ام وروی میز اشپزخانه مینویسم  راحت نیستم  تنها امروز میل داشتم که آخرین نامه خدا حافظی را برایت بنویسم . ای گهواری تمدن بشری و گاهواره من . اینجا ما مرده  ایم   مرده های که درخون خود تپیده است  کودکان ما زود  به پیری رسیدند  وهمه ما امروز همانند پوسته های چروکیده یک پیرزن مانند سایه درکنار دیوار ها سر پوشیده راه میرویم  ودرکنار این مردمان ناپخته وخام تر از مردم خودمان در درون خود چون آتش میسوزیم  وچه روزها به شب رساندیم وچه مردانی را وزنانی را ازدست دادیم اما هنوز آن عجوزه خار دار بیدار است شهوت شهرت اورا رها نکرده است او دچار همان عقده خود بزرگ بینی وخود ستایی است  دیگر از میان آنهمه دود و آتش شاعری برنخاست تا دروصف آن جنگها وانسان های خاکستر شده سرودی بسراید ویا از خون آن جوانان ترانه ای به یادگار بگذارد  وما چه روزها وشب هارا در سکوت به ملال گذاراندیم  .

دیگر درحسرت آن موجهای غران تو نیستیم چون امواج ترا نیز به یغما بردند مردمی  نادان  مردمی بیسواد درهمان زمان هم اگر آهی از سینه ای برمیخاست کسی آن دردرا احساس نمیکرد وگرمای آن آه را نیز نمی فهمید تنها باد به غب غب میانداختند وخودرا باد میکردند سپس مانند یک بادکنک پلاستیکی ترکیدند .

امروز چنان فنا شدیم  ودر میان گل ولای  دست وپا میزنیم  ودیگر به هیچ شوقی زنده نیستیم .

امید ؟ یا خیا ل؟  کدام یک ؟  اینجا یک گذرگاهی است دو راهه بین  مرگ وزندگی وما تنها کاری که میکنیم این است که خودرا به ننگ الوده نسازیم تا نام ترا الوده تر  نکنیم .

روز گذشته هندوانه ای سنگینی خریدم وخوشحال بخانه  آمدیم درونش تنها کاسه ای پر اب بود وبا رنکهای سمی  آنرا درون کیسه ای انداختیم تا به زباله دانی شهر ببریم سه دلار ونیم برای آن پرداخت کرده بودیم و............

ومن چنان درمیان آن مزرعه هندوانه  شهرمان غرق شده بودم  اشکهایم را نمی دیدم و کسی را نمی شناختم .

پرندگان روی شاخه ها فریاد بر میداشتند  پس آن سر زمین کو ؟  من جز اشکهای خود جوابی نداشتم  .

دراین شهر ناشناخته  دیگر پرسه نمیزنم  تنها دیوارهای شهرهستند  که مرا میشناسند  اشنایی نیست  دیوارها نیز از اشنایی دم نمیزنند  همه یک نقاب ترس بر روی چهره ها خود کشیده اند  ومن جز سکوت راهی ندارم  سکوتم را روی این صفحه میریزم که در هرکجا میلش نبود انرا بسرعت پاک میکند !!!!

نام تو چون یک یاقوت کبود بر سینه من نقش بسته است  ومن این نگینرا محترم میشمارم  وتنها گفته هایمرا به پای تو میریزیم گفته هایی که از تو فرا گرفتم از عمق تاریخ تو 

 دیگر باید برای همیشه از توخدا افظی کنم چون خیال دارند همه جهانیان  بتو تجاوز کنند دیگر جایی برای ما نخواهد بود ما پاک زیستیم  وپاک نیز خواهیم رفت اینها چون درمیانشان پاکی وجود نداشت قدیسی را ساختند تا باکره وپاک باشد وپاکی را سجده کنند ما به ان احتیاج نداریم که خود هما ن قدیسیم . خاکت را میبوسم وبر چشمانم میگذارم وبرای ابد ازتو خدا حافظی میکنم . ای سر زمین خوب من 1پایان

تو آن دره سبز سبز پر افتابی  / که مه بر سر افشاندت نوبهاران  / تو فریاد  مرغان بی جفتی / که پرمیگشاید به دنبالت یاران ./ ثریا ایرانمنش  17/06/20221 میلادی . 


سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۴۰۰

نادر


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

من . مرغ کور چنگل بودم  / برق ستارگان   شب از من دور / در چشم من که پرده ظلمت نداشت / فانوس دست رهگذران . بی نور.......... 

وزمانیکه ارزش ها عوض میشوند  / بی ارزشها جای آنهارا میگیرند " با اجازه آقای امید وار " .......

هرچه در فایل عکسهایم گشتم تا عکسی از تو بیابم  نبود ! تو کمتر عکس میگرفت وکمتر خودرا نشان میدادی  امروز به راستی  با خود گفتم  که چه بموقع رفتی واین گند .کثافتهارا ندیدی تو که آنهمه از کثافات دوری میکر دی چه  افکار پلید وچه از دستهای الوده  چه بموقع جهانرا ترک کردی .یادت گرامی تو  آن مرغ کور جنگل نبود ی تو بلبل  افسانه  سرای جهان شعر وادب ما بودی که دیگ مانندی نخواهی داشت همانند  پیر دیر دوخدایت حافظ شیرازی .

در اول دیوان شعر تو " سرمه" در جایی خواندم که  میرفتی واز همه سراغ میگرفتی  همه راه را بتو عوضی میگفتند رفتی ودرپشت یک د بسته ایستادی کلید را درون قفل کردی اما باز نشد وندایی برخاست گاهی قفلهایی هستند که با هیج کلیدی باز نمیشوند  حکایت امروز ایران  از  دست رفته ما هیچ کلیدی درون ان قفل نمیرود وهیچکس نیز درپشت درب بسته درانتظا رما نیست ومن دراینجا هزار بار  خدارا سپاس گفتم که تو نیستی ..........

 تا مثلا معصومه قمی را ببینی درکنار وارث تاج وتخت ! ویا امیرعلا وهمسر نامدارش که غیراز خودشان هیجکس را قبول ندارند امروز سر دسته هوچیان شده اند ووطن پرست وشاه دوست .وچه بسا آرزوی بر تخت نشستن را نیز درسر میپرورانند !!!!

تو به دنبال کدام راه بودی ره تو بهترین . پاکترین  وارام ترین راهها بود  خودت را با آن شاعران نفتی وعرقی وفاحشه خانه نشین مخلوط نکردی درکاخ تنهاییت نشستی وسرودی وآخرین انها همان صبح دروغین بود که احسا س واندیشه تو بما گفت همه چیز دروغ است اما کسی غیر از من نفهمید که ما با جه دروغ بزرگی وارد چاه ویل میشویم .

 من اکثر دیوان های اشعا رت ار  دارم وتنها ترا درمیان شاعران معاصر بزرگ خطاب میکنم  بقیه تنها با واسطه ها و رابطه ها بزرگ شدند با چند رباعی و چند خط نثر از مد افتاده . شعر تو همیشه تازه است مانند همان شهد انگوری که از آن نام برده ای انسانرا مست میکند .

من مینویسم نوشته های من نیز مانند اشعار تو  مانند یک اینه شفاف و خالی ازهر غباری است  درپشت سر آنها چیزی نیست .

تصور من از درختان  همان درخت است وا انسان همان انسان  نه نقش خیالی را بر آب بزنم وگل دست کنم و عروسکی بسازم به میل واشتهای دیگران .

نوشته های من از دسترس بسیاری دور است تنها عده معدودی آنهارامیخوانند که شایستگی انرا دارند  من هیچ شاهکاری را به خرج نداده ام شاهکار من همان زندگی نامه خود من است که مشغول نوشتن آن هستم هر چه هست شیره جان وهستی خودم میباشد  ومن حق دارم هر کلامی را که مینویسم محترم بشمارم  واز کارهایی که میکنم بر خود ببالم  درانتظار هیچ صاحبدلی نیستم صاحبدلان  امروز همه به زیر خاک رفته اند ودرکنار تو ارمیده اند .وجایشانرا مشتی هو چی  گرفته است که به نرخ روز نان میخورند .

آخرین باری که به همراه  دوستانی شام را درکنار تو در ر ستوان چاتانوگا خوردیم هیگاه یادم نمیرود چه مغرور وآن دوست   که پدرش یک ارتشید باز نشسته بود د رانتظا رلطفی از طرف تو بود که توتنها به یک دوستی وسلام اکتفا کردی در تمام طول شام من تنها ترا مینگریستم ویک کلام  حرف نزدم  ./دیگر هیچگاه تراندیدم تا بار سفررا بستم خوشبختانه  دران صبح دروغین من هیچ نقشی نداشتم چون تضاد منفعی نداشتم خودم بود وخودمرا میخواستم میل نداشتم گم شوم .

کتاب تو جلوی روی من است برگ برگ برگ شده مانند گلی خوشبو که کم کم برگهایش میخشکد ومیریزد اما من آین  گلهارا در میان جانم نگاه داشته ام وچقدر امروز خوشحال بودم که تو دیگرنیستی تا دراین نکبت زجر بکشی روح حساس ترا خوب میشناختم ومیدانستم چقدر ازالودگی ها بیزاری .

از شوق این امید نهان  زنده ام هنوز / امید یا خیال ؟  کدام است این  کدام ؟ 

بس شب دراین امید رسانیده ام به روز / بس شب دراین امید  رسانده ام به روز 

روانت شاد  وروحت با فرشتگان آمیخته باد که خود یک فرشته بودی آ مدی وزود هم رفتی .

تقدیم به " شادروان نادر نادر پور " شاعر بی همتای ما .

ثریا ایرانمنش /15/06/2021 میلادی !