چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۴۰۰

شب سرد زمستان


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  اسپانیا !

الهی دلی سر به راهم  ده ...........

درون اتومبیل گرم نشسته بودیم در بالاترین نقطه شهر  اتومبیل بزرگی داشت  و  بخاری درونش حسابی هوا را گرم کرده بود  داشتم به انبوه موهایش  که به رنگ خرمایی بود ودرپشت سر آنهارا جمع کرده بود مینگریستم وبه پالتوی پوست او که بیقد روی تشک اتومبیل افتاده همرنگ موهایش بود و غمی عمیق در صورتش دیده میشد  هر دو ترجیح میدادیم که ساکت بمانیم هر دو درد داشتیم  . نوار را جا بجا کرد وناگهان دران هوای گرم ومطبوع  ناله ای برخاست ......... الهی دلی سر به راهم ده . به دامان عشقت پناهم ده  . مرا بیش از این رسوا-   مکن  درپیش چشم او ......... صدا تا عماق جانم  فرورفت و نوای جادویی عود  اه.... این چه کسی است ؟  مصاحب من درجوابم گفت " 

نمیشناسی ؟ پس چگونه اینهمه ادعای  عشق به موسیقی میکنی ؟ این  (عبدالوهاب شهیدی ) است !!! آه تازه یادم افتاد اما برای اولین بار بو د که آوای تنها اورا میشنیدم همیشه با ارکستر همراهی میکرد .....

در یک خلسه یک رویای ابدی فرو رفتم  و درهمان حال از خداوند خواستم که این ساعات هیچگاه پایان نپذیرد  اما خداوند بزرگ  بهر روی ساعتش کار میکرد هردو میبایست به خانه یا به زندانهای خود بر میگشتیم  هردو همه چیز داشتیم اما در واقع هیچ چیز نداشتیم  بیادم امد روزی در یک میهمانی مردی که کنار من نشسته بود ومن او را نمی شناختم  رو به  دوستش کرد وگفت " خوشا به حال مردی که این زن را دارد !!! نگاهی  به قد بلند او انداختم با پاهای زیبا وظریفش ولباسهای گران قیمتش  میزبان بود.  همسر او  یک تاجر بازاری وصاحب یکی از بزرگترین سینماهای شهر بود  چهره ای زشت وکریهه داشت ! من اورا زمانی که به خواستگاری من آمده بود  میشناختم وفورا گفتم نه  من ازر یخت  ودندانهای زشت او بیزارم اگر چه همه  سر زمینهارا  داشته باشد  نه .......واو رفت زیباترین زن  شهر را گرفت حال میهمانی داده بود درخانه بزرگش در شمال شهر .........  هفته ای یکبار ما دوره داشتیم   ومن رنج وغصه را درچهره زیبای آن زن میدیدم چه چیزی اورا اینگونه رنج میداد ؟   هیچ همسرش هرشب  وهر ساعت با زنی یا دختر ی  ویا ستاره سینمای دست سومی  درهتلها مشغول عشقبازی بود وسپس پیکر آلوده خودرا به خانه میرساند .ان زن میدانست .....منهم میدانستم  هردو یک درد مشترک داشتیم .

حال درون اتومبیل بزرگ او که تازه خریده بود ونوار تازه ببازار آمده بود  هردو درسکوت به ناله ای این مرد گوش میدادیم  وچه بسا اشکی هم پنهانی میریختیم  ....آه ایکاش این ساعتها  هیچگاه تمام نمیشدند همه شهر با  چراغهای کم نورش و برفهای گل الودش زیر پای ما بود ...بی اختیار اتومبیل را روشن کرد نواراز درون دستگاه بیرون کشید وبمن داد اشک همه صورت زیبای اورا احاطه کرده بود مرا به خانه رساند ....

میز شام همچنان دست نخورده . بچه ها خواب   خانه دریک سکوت ترسناک فرو رفته بود ومن درانتظار مستر جکیل نشسته بودم تا او هم از یک آغوش متعففن زنی  بیرون امده وخودرا کشان کشان به خانه پاکیزه من برساند .

دو روز  پیش آن نوا وآن صدا برای همیشه خاموش شد وما آخرین  کسی را که درموسیقی خود داشتیم  از دست دادیم هم آوازمیخواند هم آهنگ میساخت وهم ساز میزد وعودرا به سبک  تار میزد سیمها وخرک را دستکاری کرده  بود تا از آن یک ساز ایرانی بسازد ........

امروز دیگر اثری از آنهمه رنج  نیست اما رنجهای پر رنگ تری مارا احاطه کرده است ما درمیان جنگ جهانی سوم آنهم جنگ میکربی که خطرناکتر ازبمب  اتم است بسر میبریم وبی اعتنا میگذریم هرچه بادا باد ...تنها نشخوار بعضی از خاطره ها آنهم ازنوع خوب آن گاهی در دل ما رنگی می نشاند امروز سر گرمی من دیگر موسیقی نیست بلکه  گفته های ارتین است است یا دیگری  وضد ونقیض گوییهای بعضی از این صفحات مجازی  امروز نمیدانم " او " کجاست  ایا زنده است  همسرش گویا درهمان اوایل انقلاب خبر فوتش را در رونامه ها خواندم  راست یا دروغ ثروت خود را به امریکا کشانده بود  وبچه هارا نیز به امریکا فرستاده بود وزن بین امریکا و ایران در رفت و امد بود و هر ماه  یک اتومبیل شیکی را از امریکا میاورد  همه شهر اورا میدیدند در کنار پالتو پوست گرانبهایش که به رنگ موهای انبوه خرمایی او بود با غمی عمیق که همه چهره او را  دربر گرفته بود .

شبی در یک میهمانی از همسرش پرسیدم " تو چگونه این ونوس را میگذاری مثلا باآن ارتیست درجه سوم فیلمهای  فارسی عشقبازی میکنی ؟  گفت برای بقای زندگیم ! برای انکه بیشتر قدراورا بدانم !!!  ومن حیران بودم که  این زن زیبا چگونه هرشب پیکر الوده آن مرد را در کنارش تحمل میکرد ؟؟!! 

تو چگونه تحمل  کردی ؟ با چشمانی که گویی چشمان یک مرده بود  و دهانی که بوی گند آن تا صدها متر میرفت و هیکلی که مرتب  کج و کوله میشد ! ایا او هم برای بقای زندگیش این روش را در پیش گرفته بود ؟ ! گمان نکنم  او  اصلا مرا نمیدید  او خیلی فرق داشت ........ث

پایان  نیمه شب چهارشنبه  12 ماه می دوهزار و بیست و یک .میلادی......اسپانیا .


سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۴۰۰

زاد روز!

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  ........ امروز  سومین نوه من هفده ساله میشود ! ومن هنوز در سی وشش سالگی درجا میزنم ! معجزه است ! نه؟ !......... تقدیم به او. 

------------------------------------------------------

 زمانی که  چون یک آتش سرخ  - جوان بودم 

هر صبح خورشید  صبگاهی را بر قله مرتفع البرز میدیدم  که بمن میخندید 

 من آنرا بفال نیک میگرفتم  آینده ای چون خورشید درخشان داشتم ؟! 

 دیدار خورشید برای من ا زهر چیز واجب تر بود  و مرا دلشاد میکرد 

درخنده های  او دلم شاد بود  اما دریغ ! ....دراین صبح کهنسالی باید روی خورشید را بپوشانم چرا که نه قله البرز پدیدار است ونه خورشید بمن میخندد بلکه باید  روی همه چیز را بپوشانم و پرده  ها را بکشم واطاق را تاریک  کنم  تا نور داغ آن مرا نسوزاند .

 امروز دیگر چشم من به راه تشعشات و تیغه های زرین خورشید نیست  . گویی خورشید ما هم رنگ دگری داشت ومهر دگری .

در اندیشه  های بیگانه خویش سرگردانم  وهر صبح  سر از بالین سر زمین دیگران بر میدارم  ودیگر زمزمه عاشقانه ای نیست تا بمن صبح بخیر گوید .

 تنها قطراتی اشک ار عشق دیرین دراستین دارم آنهارا نثار  ملافه  سیپیدم  میکنم  ودستی نیست تا آنهارا بزادید .

نه دراین دیار بی تاریخ مرا  کاری با گردش ایام نیست نه صبح برایم شادی افرین است و نه ظهر ونه شام همه یک رنگ دارند  اما گاهی با دیدن اشعه خورشید چیزی دردلم برق میزند وفورا خاموش میشود  گویی چشمانم هنوز  اینه دار ان تابش ابدی است ..... 

من بیخبر از خویش دراتش  ان ازدحام داغ میسوزم  از آتش درونی  میگدازم چهره ام را  رنگین میکنم  تارنج مرا کسی نبیند  .

دیگر درمن خاطرها  شعله نمیکشند  تنها دودی سیه است که از پس آن  گذشته را میبینم  که آتش گرفته است  می بینم که آن طلوع  جنون ودیوانگان  آن مردمان  درخواب فرو رفته  را غافل از آنچه که بر سر خود وما آوردند درزیر هما ن دود خفته اند . گویی با همان دوز زاده شده اند . 

گریز من بموقع بود  دیدم که خانه من جای دشمن است  ودرخاک خویش نیز بیگانه ای بیش نیستم .حال مانند دخترکان خرد سال  عروسکان جاندارم را گرد خود جمع کرده با آنها دلخوشیها را تقسیم میکنم .

تولدت مبارک ! عزیز ترین عزیزانم .. مهربانی را چه کسی دردل  بیگناه تو  کاشت ؟که چنین مهربانی ودل رحم  ؟  عمرت جاودان وزندگیت  لبریز از شادی . ث

ثریا . ایرانمنش . اسپانیا 11 ماه می 2021 میلادی ! 


 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۴۰۰

در انتظار پادو !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " !

نیمه شب گذشته نمیدانم چه ها نوشتم وچگونه خوابیدم وچرا بیدار شدم ! جفتگیری کبوترها درون باغچه خانه من وتخم گذاشتن آنها مرا عصبی میکند بروید جای دیگر اینهمه  باغ وباغچه است ! هایده میخواند  ناله میکرد شعری زیبا را با آواز خواند که بلا فاصله آنرا یادداشت کردم  تمام آن چیزهایی که دردوران کودکی  وجوانی  ز یبا وفریبنده میدیدم امروز بنظرم  در پرده ای از ابهام پنهانند   زندگی آن روزها لبریز از احساس و گرم و پر هیجان بود  وآن خانه هرچند قفسی بزرگ برای من بود اما درمیان زمین خودم بود زادگاهم بود  واین تخیلات پایان ناپذیر  و قلب پر مهر  وبخشنده مادر  وحساسیتهای شدیداو  به زندگی شکل میداد  هر چند آنروزها برایمان این گفته ها بی ارزش وگذرا بودند  اما  مقدار زیادی از نور آنهارا باخود حمل کرده باین سو آوردم  میل ندارم شبیه این آدمها شوم شبیه امروزی ها  من مقدار زیادی ا زنور  آن سر زمین را باخود آورده ام به دنیایی حمل کرده ام که روزی در نظرم تاریکترین دنیا بود وهیچگاه گمان نمیبردم روزی مجبور به سکونت ابدی دراینجا باشم  .هیچ چیزی را ازفرهنگ نیاکان خود پنهان نساختم با هر وسیله ای بود به آنها نشان دادم و فهماندم  وچند  ین صفحه را سیاه کردم ودرگوشه ای نهان ساختم  اگر چاپ نشوند سوزانده میشوند ویا به شکلی دیگر نابود خواهند شد  من درمیان آنها پنهانم درلابلای صفحات آن روح من جای گرفته است  عشق های روزانه / ماهیانه سالیانه وابدی  وهزار ساله !  درمیان انها لاف و نیرنگی وجود ندارد  تنها زمانی فرا میرسد که کسانی میل دارند خاطر ات گذشته را از جنگها و فرو پاشی ها وشورشها  را بدانند  شاید برگی را بردارند وبخوانند  اما شناخت مردم آن سر زمین بسیار مشگل است  چرا که قبیله ای میباشند وجمع کردن قبایل به زیر یک پرچم کاری دشوار وسخت است  نظامی محکم میخواهد نه دیکتاتوری وآدمکشی وتهدید وزندان وسپس طناب دار .

شاید بتوانیم  به آن احوال برگردیم  با درون خود وتصویر سازی  ویا سخن بگوییم  افسانه بسازیم درافسانه سازی بسیار ماهریم  بزرگترین ثروت ما هم اکنون  بقایای آن زمان است که هنوز باقی مانده اند کتاب ونقاشی وفرش وکار دستی ها  ما همه با یگدیگر به ظاهر دوست وباهم بیگانه ایم  شاید بتوانیم دوباره یکدیگرا بشناسیم  ویکبار دیگر زیر سایه نیاکانمان  نجوای درختان را آواز بلبلان را وشعر دلکش حافظ را ومی چهارده ساله را مزه مزه کنیم .

دیگر به عطر توتون پیپ  وصندلی چرمی و اطاق مطالعه نمی اندیشم همه چیز نو شده پلاستیکی شده  امروز تنها  گنبدهای  کلیسا  و مناره ها جلویمان خود نمایی میکنند  اما دیگر از آواز دسته جمعی و کر  خوانندگان و ارگ خبری نیست تنها یک دعای ساده  و سرودی درکار نیست باید کم کم دست وپای  خودرا جمع کنیم  وبه دنیا ی جدید بیاندیشیم دنیایی ناشناخته  دنیای رباط ها  دنیای مردانه وزنانه درهم حتی حمامها نیز مخلوط خواهند شد دنیای حمله بی امان  سیاه پوستان به هرکجا که میل دارند    آنها ازادند میتوانند بکشند .

روزی برای " شخصی" نوشتم  تنها وسیله ای که میتوانم این فاصله وحشتناک را  پل بزنم  وبا تو بدون نقاب  سخن بگویم از طریق همین نوشتارهاست  متاسفانه او هم رفت وبه دیگران  واز ما بهتران پیوست 

وحال ای دوستان نازنین ونادیده من "  شاید از این راه  برادران وخواهران  گمراه ما - به همراهی یک  عشق   - نه قضاوتهای احمقانه  ویا نفرت  بلکه تنها با صبر وبردباری  بخود آیند و اینهمه صبور ی مرا بپذیرند .

روزهای شادی فرا خواهند رسید  من مطمئن هستم . پایان 

ثریا ایرانمنش .  10/05/2021 میلادی  . اسپانیا / برکه های خشک شده !

بدبختی ما

 این آهنگ زیبا را شب گذشته برای اولین بار با صدای هایده  شنیدم :

 بدبختی ما  ، گناه بیگانه نبود  

پیوند من وشما  صمیمانه نبود .

بودیم به ظاهر همه مشتاق وطن 

در باطن ما ، نقشی از آن خانه نبود  

 نمیدانم این سرود از کیست  اما واقعیتی غیر قابل انکار است . 

ثریا  / دوشنبه   دهم ماه می  

زندانی زندان


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

دل  ودینم شد و دلبر به ملامت برخاست / گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست

که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست /که نه در صحبت  آخر به ندامت برخاست ؟

همه زندگی ما از ازل با ندامت شروع میشود وبا ندامت پایان میابد / ملت نوظهوری هستیم  نه خودرا میشناسیم و نه دیگری را  و  نه میل به شناسایی  همه درد وطن دارند وهوای وطن اما اگر از آنها بپرسید  نرماشیر درکجا قرار دارد میگویند درهند به گمانم !  همه  دور دنیا مشغول  فروختن خود به انواع مختلفند فرقی نمیکند زن باشد یا مرد جوان باشد یا پیر ما ملتی هستیم  یگانه   بدبختی از همه پیکر ما میبارد بیسوادی بیشعوری وعدم شناخت یکدیگر وعدم اعتماد خوب  آن روزها که  هنوز روی خرابه های برای خود لانه میساختیم  دولتها تازه سر از تخم درآورده مشغول چپاول دنیا بودند  هنوز مارا ندیده ونمیشناختند  ما دوراز دسترس انها بودیم . ناگهان یک جنتلمن با یک عینک تک چشمی وجلیقه  وزنجیری که ساعت اورا  به جیب جلیقه اش وصل میکرد درحالیکه دستش درجیب شلوارش بود  بسوی ما امد با حقارت بما مینگریست ودرهمان حال  زمینهارا ارزیابی میکرد همه خم شدیم ! جلو ی او خم شدیم  وسپس رفت بقیه روبهان را نیز فرا خواند  هرکسی سهم خودرا میخواست وما برده وار در برابر انها کمر خم  کردیم  .

میان روبهان جنگی در گرفت  دزدان سر تقسیم بهم جنگیدند وهریک تکه ای را برای خود برداشت  حزبی درست کردند   بیشتر اعضای حزب توده همان مردان وزنان نادار وفقیر بودندبه امید واهی بسوی روشنایی . وآن " زن" که از پشت کوههای قفقاز بسوی سر زمین ما آمد  توانست یکهزار جوان ساده لوح را داخل همان حزب ویا بسوی زندانها وتیر بارانها بفرستد .

 همه گرسنه همه بیسواد وتازه آموزشگاهی باز شده بود آنهم بمدد همان جنتلمن  وهمراهان . مارا چاپیدند وما به تماشا نشستیم ویا کمر به  خدمت انها بستم  تا جایی که دانستند میتوان مارا خم کرد وخم کردند روزی پنج بار بسوی یک دیوار باید خم میشدیم وبا زبان بیگانه چیزهایی را میگفتیم که نمی دانستیم چیست کلاسها باز شدند اولین درس واولین جزوه همان کتا ب بیگانه بود وبدین سان ما ازخود بیرون شدیم ودیگر هیچگاه بخود نیامدیم .

نمیدانم چه ساعتی از شب است اما سر من عادت ندارد روی پشم شیشه یا سایر زباله ها  بگذارد  وپیکرم عادت به این زباله های درهم فشرده وشیک  بعنوان تشک ندارد  تشک من پنبه ای بود وبالشم پر قو ولحافم پنبه ای وکتان اصل ! 

امروز درشهر دزدان  وراهزنان ( فرقی نمیکند  فرهنگی عمومی شده است ) میان مرگ وزندگی دست وپا میزنم اینهمه مقاومت برای چیست برای دستبند وخلخالی که فردا به دستها و پاهای تو میبندند تا حسابی راه رفتن ترا نیز تماشا کنند و ردرون توالت تعدا د آنچه که ازتو میرود بشمارند ولقمه های را که فرو میدهی  بدانند از چه نوع خاکی برخاسته ؟ این است آینده تو ! جرئت اعتراض هم نداری  پلیس شریف ونازنین ترا مینوازد  بعد ازپوزه بند حال نوبت دست بند و پای بند شده است . باید واکسن بزنی مجبوری ! درغیر اینصورت از همه موهبات  زندگی محروم خواهی شد ومانند یک تکه گوشت بیفایده درکنجی خواهی مرد ویا ترا میکشند .

دولت بیدار ان نیست  که تو ثروتمند باشی ! نه !  باید از خودشان باشی  خون را بجای قهوه بنوشی وخون دیگری را بجای دارو تزریق کنی تا جاودان بمانی  برای بهشتی که دراینده برایت میسازند ! بایداز فردا درمقابل ابلیس سرخم کنی واورا بپرستی ومجسمه اورا بر بالای رف بگذاری وروزی چهار مرتبه درمقابلش خم شوی پای بند ودستبند توعکسبرداری میکنند مانند همان اسبا ب بازی که الان درکنارت نشسته وتو دردرون ان به  دنبال کما ل وجمال وراستی میگردی !

در میخانه ببستند خدایا مپسند /که درخانه تزویر وریا بگشایند /

ترکیه نیز  به این گروه پیوست اول پانزده روز درب میخانه ها بسته وسپس ادامه دار ومی حرام و خون عاشقان حلال خواهد بود . اینهمه مقاومت تو برای چیست ؟ برای آنکه کیسه بوکسی باشم تا  همه عقده هایشانرا روی من خالی کنند ! همین ! ونه بیشتر !

به درستی نمیدانم شام چی خورده بودم حال گرسنه ام  -قهوه ای درست کردم با نان خالی از ارد خاک خالص !!! بدون هیچ  -  نامش هر چه میخواهد باشد  برایم دیگر مهم نیست .

روزی که اجازه  دادند درب زندانها باز شود هجوم جمعیت همه شهر راپر کرد از خود بیخود مست ومستانه  بدون پوزه بند رقص وآوازومی و رفتن به میخانه ......... شب دراز است دوباره شمارا به زندان میفرستند ! این یک امتحان بود تنها بجای آنکه مخالفت خودرا باین ترکیب مهیب جهان نشان دهید تن به اب زدید  وفرصت را غنیمت دانستید  وآنهاییکه با دوربین های  نامریی خود شمارا زیر نظر دارند با شعف ولبخند دانستند که چه باید بکنند . فروش واکسن ها ادامه دارد وتزریق ان به مردان وزنان  که اکثرا پس از چند ساعت یاچند روی آن چیپ لعنتی درخونشان اخلال ایجاد میکند یا به سرای باقی میشتابند ویا دیوانه وار فریاد میکشند باز هم خواهند رفت  وهیچگاه هیچکس از خود ویا از آنها نپرسید چرا چند نوع واکسن وجود دارد > زیر نام های مختلف ؟؟؟؟ دنیا باید خالی باشد وهمان عده معدودی که میل دارند صاحب دنیا باشند جای دارند با فرزندان حلال یا حرامشان اکثرا همجنس بازند نمونه هایش را میتوان در میان بزرگان قوم !!! دید با فریب ومکر دو همجنس باز را به کاخ ابیض میفرستند زیر عنوان  زن وشوهر  به همراه  دو فرزند کرایه ای !!!! مردم هم هورا  کشان  از شعف و خوشحالی به این مسیح تازه و نجات دهند ه خوش امد میگویند ! آیا آن مرد بزرگ و پر هیبت نیز یکی از همین هاست در شمایل دیگری ؟ دنیا روی اقتصاد میچرخد باقی همه شعر است . 

به کجا میتوان گریخت ؟ به کجا میتوان پناه برد ؟  ایا در میان وحوش جنگل  راحت تر نخواهیم  بود  ؟

نه دیگر عشق هم کاری از پیش نمیبرد  ! شعر هم بیفایده است  نمیدانم اگر کور باشیم بهتر نیست ولال ؟!وفردای ما چگونه خواهد بود  ؟ هم اکنون  قحطی و کمبود مواد غذایی  روی منحوس خودرا نشان میدهد هرچه را که میخری  مستقیم به درون سطل زباله خالی  میشود این تفاله های آنهاست که بسته بندی شده  برای ما در فروشگهاهای چند ملیتی وزنجیره ای  به نمایش گذاشته اند  وته بشقابهای آنهاست که به صورت یخ زده درون فریزرها بما تحمیل میشود  وچقدر خوشبختیم ما مردمان این دنیا ودرانتظار بهشت موعود !اوف.

پایان / ثریا ایران منش 10/05/2021 میلادی ......


یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۴۰۰

بیچاره شاه

 

" تنها دوستان وفادارش همین سگها بودند "...............................................

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

هر دوست که دم زد  ز وفا دشمن شد  / هر پاک روی  که بود تر دامن شد / 

گویند شب ابستن  .این است  عجب / کو. مرد ندیده  از چه آبستن  شد /؟

حال پس از چهل سال که یادشان  امد شاه که بود وچه کرد وچه بهشتی برایشان ساخت  تازه ادعا دارند  " او .که بیمار بود چرا نماند قهرمانه درمیان ملت خو د بمیرد ؟!!!  ملت داریم تا ملت  وقهرمان شناس دارم تا زر را از مطلا تشخیص دهد این ملت همان جواد ضخیم است که طلب جناره اورا میکرد تا بخورد این ملت آنچنان دچار شور وهیجان شده بود که حتی از خانواده های نسبتا مرفه نیز به  دامن مجاهدین ومسعود  آویخته بودند بعلاوه همه که ایرانی نبودند از فلسطین و یمن و عراق و سوریه  قاتل وادمکش آورده بودند ملاها نیز در زیر ردا وعبای خود تفنگ حمل میکردند  برنامه ها از پیش ریخته بود  هایزر اماده که یالا  ! طیاره حاضر است  بختیاررا برای ورود آن شیطان  وکنسل کردن ساواک و بهمر یختن ارتش آورده بودند خوب میدانستند  به چه کاری مشغولند - شاه هم خوب میدانست که تکه بزرگش گوش اوست بعلاوه آن جادوگر درکنارش بیشتر از همه خطرناکتر بود  حال پس  از چهل واندی سال طلبکارید که چرا نماند و در ایران تکه  تکه نشد وزیر پاها و چکمه های آن نامردان خونش  به چاه فاضل اب نریخت ....نه ملت ما ملتی نیست که بتوان به آن اطمینان کرد نه به دوستی اش   ونه مهربانی اش ونه حتی و به دشمنی اش. 

او رفت . رهایش کنید درکنج مسجدی تنها افتاده  بانویش وبا زماندگان درکنار گلو بالیستهای جهانی همانی را که شاه پیشبینی کرده بود دارند خوش میرقصند . رهایش کنید از نوه ها  وپسر   او بپرسید چند بار به مزار پدرش سر کشید  تنها دوستداران  وآنهاییکه باو وفادارند مسجدرا میروبند خاک مزار اورا  پاک میکنند وگلهای پلاسیده را تعویض مینمایند  ودراینسوی جهان جناب  اجل ریاست جمهور فرانسه پس از قرنها  برای زیارت قبر ناپلئون بوناپارته رفته و بر سرمزارش دعا خوانده است !!!! حتی این دوستداران   که فریاد میکشند  شاه برگرد همت به خرج ندادند یک بارگاه   درخور خدمت های بیکران او برایش بسازند نشستند وچرند بهم بافتند وسکه جمع کردند  سکه ها حا ل شده استیکر !!!!!واز مقبره او بعنوان یک جایگاه توریستی  بهره برداری کردند بانورا نیز به جلوانداختند تا  مظلوم وار خودی نشان دهد بیوه قرن بیوه ابدی !!!!

 همه احمق نیستند وهمه /کم وبیش میدانند که چه دستهایی درکار ویرانی آن سر زمین وان پادشاه محبوب بود .ای کاش  آنقدر ثروت داشتم تا برایش  بارگاهی از طلا میساختم وهمه چراغهای را الماس امروز حتی قادر نیستم برای زیارت مقبره او بروم تنها عکس ـآنرابه یادگار نگاه داشته ام .

ای که در دلق طمع طلبی نقد حضور / چشم خیری از بی بصران میداری

گوهر جام جم  از کان جهانی دگر است / تو تمنا  ز گل کوزه گران میداری 

مگذران روز سلامت  به ملامت حافظ  / چه توقع  ز جهان  گذران میداری 

پایان . ثریا / 09/05/2021 میلادی .  برکه های خشک شده /