یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۹

یک روز ساده

ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین ، 

 نه ، خبری نیست. غیر از سلامتی. خبرها را دیگران می‌دهند وما تماشاگر این آش. شلم  شوربا هستیم از این صبح به آن  شب  وحال تاز ه کشف شده که موجودات فرا زمینی از سیاره های دیگر دربین ما هستند  وما را آزار می‌دهند ومیل دارند که زمین را ضمیمه گالکسی خود بکنند ،برای ما زندانیان  ابدی فرقی ندارد. تنها چشمانمان آزار می‌بیند که ابنهمه زشتی وپلیدی را. جلوی خود داریم ، نه برای من هیچ فرقی ندارد کجا بروم وچگ‌ونه زندگی کنم .

روزی باید رفت حال چه بهتر سفری هم به سیارات دیگر بکنیم  وبا زبان بین‌المللی. همان زبان  لالها کور ها  حرف بزنیم   عده ای دچار نوستالژی شدید شده اند لباسهای  سال‌های پنجاه را میپوشند خانه های شان. را مانند گذشته  دکور می‌کنند  عده ای سر به کوه وبیابان گذاشته اند  وعدذه ای معدود در جزایر خصوصی خود به آن کار دیگر مشغولند ....همه اینها بما مربوط نیست گویی در این دنیا نیستیم در حاشیه آهسته قدم بر میداریم مبادا پرمان به پر بزرگان واز ما بهترین بخورد و آنها را دچار رعشه ولرزش کند ، ما هم لال هستیم هم کور هم کر. شبیه همان سه میمون معروف واژه ها که گم شدند. کلمات میان لبهایمان  یخ میبنند  ‌ما در پناه  درخت پنهانیم  وکشنده خویش  تا. روزی مارا به میدان فرا بخوانند  دیگر نه دره  گل ‌لاله هست ‌نه می دآنیم که قرنفل چگونه گیاهی است   چهرهایمان. همه یک شکل وخودمان بی نام ونشانیم  وایننه را به دست باد سپرده ایم تا چهره مارا در میان زمین وهوا. خورد کند.  گاهی با خود میکفتم.  نه ، همیشه چیزی. میان درختان هست واین سایه ابدی است. درختان هم مصنوعی شدند  حال من  وتو  ‌او و ما وشما  در این گوشه از جهان بهم رسیدیم  . پایان ، ثریا ایرانمنش  بیست وسوم آذر ماه  و دیگر هیچ ......

اس‌‌‌پانیا 

پنجشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۹

هرگز....

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپان 

هر گز نزیستم با مرگ / با زندگی قرارم هست  

گیرم  که در زمستانم  / میعاد  با بهارم هست ..

بر کاکتوس دلبسته ام / سر شاراز  خار و زیبایی 

احوال  لطف و آزارش / با خلق روزگارم  هست ......بانو سیمین بهبهانی .

در رویا برای پدرم  نامه مینوشتم به بهشت  که " پدر بی پدری بد جوری است بخصوص که بی پدران ترا حمایت کنند .

دیگر نمیتوان در عمق نگاهی نگریست واحوال دل را خواند ویا درچشمانی  نگاه کرد ونگاهی را  خواند  همچین دیگر نمیتوان بر احوال باد وباران وخورشید  مهر بست  غیر از ملال چیزی نیست .

اسمان  هم بی وقارا است  ودم دمی وهوا نیز دمدمی گهی سرد وگاهی گرم خورشید گاهی زیر ابرهاست وزمانی روشناییش  تا اعماق جهان میرود  حتی در تاریکترین  دره ها  اما ابرها همیشه در آسمان سرگردانند   که کجا  باید گریست وکحا باید ایستاد .

ما هم مانند همان ابرهای سرگردان گرد جهان میگردیم بی انکه  امانی داشته باشیم ویا قراری .

امروز دراین فکر بودم خدایی که برما حاکم وفرمانرواست تنها با خون زنده است مهم نیست این خون کودکان اسیرو گرسنه باشد ویا خون جوانان ویا خونی که از یک پیکر برون میزند همانند فواره علم هم دراین میان بیچاره ودست روی دست  گذاشته است .

کجا دیگر میتوان فریاد کشید ویا گفت " ای مهربان  از  روی چشمان من راهی به اسمان پیدا کن ! این گفته ها همه دیگر کهنه شده اند .

امروز دریکی از برنام های جناب کاردان دیدم جشن تولد کورنارا برپا ساخته کیکی بشکل ویروس کورونا دست پخت  مغازه داران شهر وشمعی روی آن گذاشته  وفوت کردند وکیک را بریدند !!!! تولدشان مبارک !

یک روز قبل از فروردین بیرون رفتم  تا لباس عیدرا تهیه کنم وامروز ؟ درست نه ماه هست که پای از خانه برون نگذاشتم حتی برای آزمایش باید درخانه بمانم پرستاران خواهند آمد ! 

درخت کریسمس را در بالکن  خانه جای داه اندوانرا تزیین کرده اند برای من حکم همان کاکتو س را دارد با خارهای الوان .

از کجا میتوانم نیرو بگیرم .یا افکارم را شکل بدهم بین اطا ق خواب / آشپزخانه وحمام ! 

شب گذشته خواب خانه ای جدیدرا دیدم داشتم آنرا دکور میکردم !!!!

پشت پلک چشمانم  دذ انتهای اطاق تاریک  فضایی را روشن دیدم وگفتم چرا اطاق خوابم اینهمه کوچک است  این خواب بی هنگام چه چیز را برایم پیام می آورد  خوابی که در سپیده دم دیدم اطرافم ادمهای زیادی بودند . بیدار شدم دیگر به رختخواب نرفتم. 

حال گره تعبیر این خواب به دست  رمالان است .

 اشفته وسراسیمه خودرا به آشپزخانه رساندم تا قهوه ای را بنوشم وچشمانمرا بازکنم وخدایی را که  میپرستیدیم  زیرپاهایم له کنم  او عاشق خون است وخون مینوشد . 

وامروز از سطر نخست  در خیال من  آنچه را که در پنهانی ترین زوایای ذهنم داشتم  وخفته بودند بیدار کردم  ودراین حا ل دیگر اضطرابی نداشتم  دیگر به آن  .سر زمین شاهان وعظمت ویا  ویرانی  آن نمی اندیشم  به خدایی می اندیشم که درگنج یک مسجد درتنهایی خفته است چه بسا روحش بر فراز سر زمینش  میچرخد واز خود میپرسد  این بود آنچه را که ساختم  کشو رخسروان عالم را .....حال تبدیل به ویرانه ای شده که دران جغدها لانه کرده اند ولاشخورها درقصرها میچرخند ...... .

افسوس که هیچ معجزه خداوندی  ویرانه ای را ابا د نمی سازد .

انگار غنچه ای درمن  /  از شعر بوسه میخواهد  / با واژه عشق میورزم / وقتی قلم بکارم هست ./پایان 

ثریا  ایرانمنش   10/12/2020 میلادی . اسپانیا 

 





 

چهارشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۹

فرا رارواح


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا ! 

 ماه........ 

یک تکه یخ  / درون کاسه  آب ما بود 

دست ما به ان نمیرسید  از دور   بوسه بر رخ او میفرستادیم 

حال درجهانی تاریک ومبهم  در کنار سیاره مصنوعی  درمیان جهانی تهی  ویخ بسته  راه میرویم -

ریشه هایمان روی آبهای وگندآبها روانند  وما گوش به آوازهای غریبی میدهیم که محتوی ندارند -

هر صبح با ابرهایی طلایی از شهرهای طلایی با بوهای ضد عفونی نوارهای بهداشتی =  پوزه بندها ی مدرن  درکنار وحشی ترین  باد منطقه  بر میخیزیم .  .

دیگر حتی نمیتوان به چشمان معصوم کودکی نگریست که مهربانانه  ترا مینگرد  همه بسوی یک دره روانیم یک در گمشده  ونا شناس  که هنوز دهنش برای بلعیدن باز است .

حال تقویم نیز شرمسا راست  میل ندارد روزهارا بما نشان دهد گاهی روزها - ماهها - هفته  ها  از میان آن گم میشوند .

همانند آواز سحر گاهی خروسان که درزمان گم شدند  اتش درون ما نیز کم کم فرو خواهد نشت  خورشید  نیز درمیان ( ابرهای   پراکنده  سین وجین  وف )...گم خواهد شد  ......

من خواب روستارا میبنیم خواب چاه اب را به زلالی چشمان کودکانم  در روزگار کهنسالی  درمیان یک زندگی موهوم  خیابانهای قدیمیرا می یابم درآنها قدم میزنم وخسته وعرق ریزان روی مبل ابدی خوش میافتم دیگر میلی به شنیدن  هیچ خبری ندارم تنها اشکهای بی امان  با من همراهند و مرا کمک میکنند .

دیگر هیچگاه صدای پاشنه ای کفش خودراروی سنگ فرشهای خیابانی نخواهم شنید به تصویر جوانیم درقاب خیره میشوم ....آه آنهمه زیباییی کجا شد ؟ وآنهمه  آبروی ریخته چگونه باید جعع شود درمیان خیل بییگانگانی که ترا نشناختند وتصویر  واقعی ترا  درون چاه  انداختند .وخود دور چاه رقصیدند .

امروز همه رسوای زمانه اند .

باز به غربت خویش پناه میبرم غربتی  که بمن آرامش بخشید . آرامشی که درمیان  مردم خویش نیافتم .

مستیم ومستی ما از جام عشق باشد / این نام گر بر ارم  از نام عشق باشد 

روزی که کشته گردم بر استانه او / تاریخ بهترینم ایام عشق باشد ........."اوحدی مراغه ای "

پایان / ثریا ایرانمنش  09/12/2020 میلادی .


 

 

 

دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۹

سفر امروز


 ثریا ایرانمشن " لب پرچین  " اسپانیا 

----------------------------------

من - کودکیم را در راهی گذاشته ام   

کز راه دور سایه هارا جمع اوری کرده 

 تا به رودخانه فراموشی بسپارد 

-------

پنجره ها مجازی همه باز هستند وهمه  گفته های یکدیگرا نشخوار میکنند چیز تازه ا ی نیست  مردن هر سوسک یا پشه ای را بزرگ میکنند جنازه را  دست به دست میبرند  یکی در سوگ آن پیر احمد آبادی زار میزند که خودرا گنده نشان دهد دیگری هنوز به دامن اشرافی بانو چسپیده  ومن ؟..... 

من هنوز در خیابان نادری   راه میروم تا خودمرا به قنادی خسروی برسانم امروز خیال دارم دو عدد پیراشکی بخرم  یکی کرم دار و دیگری با سیب زمینی ....خیابانرا ادامه میدهم بر میگردم   به سوی  کافه نادری  بوی قهوه  مغازه موسیو سبیبل همه خیابان را  پرکرده است به کافه نادری میروم  وقهوه ترک   سفارش می دهم کتابهایم را کنارم جمع کرده ام  همه  بمن نگاه میکنند دختری تنها با روپوش مدرسه پشت یک میز نشست  ؟ لابد درانتظار اسست  ....نه انتظار کسی  را نمیکشم از رفتن به خانه وحشت دارم  از صدای منحوس آن زن وفریادهای آن جوان تازه بالغ شده وفرمان آقاجان   ..... اینجا امن تراست کتابم را باز میکنم درس  فردا چیست ؟؟؟.........

پیراشکی هارا با قهو فرو میدهم درکنار قهوه همیشه یک لیون آب خنک هست . آب را سر میکشم  راه درازی است تاخانه  دانشجوها با سر وصدا وارد مغازهای نادری ها میشوند واقایان روشنفکران با  سبیلهای از بنا گوش دررفته با چشمانی خمار آلوده از علف وموهای چرب دفتر چرکینی زیر بغل دارند  درگوشه ای یکی چرت میزند وآن یکی سر یرسد وسومی وچهارمی  هوای سالن لبریزاز دود سیگارهای ارزان قیمت یا با دست پیجیده میشود نگاهی  تحقیرامیز  بمن میاندارند  یک دختر مدرسه اینجا چه کار میکند اینجا تنها محل مردان  روشنفکرتازه بلوغ ؛ شده است که یکی در کلاس مستر شین  درس مارکس را گرفته  دیگری درجلسات مهم مستر الف  دستوراتی را  نوشته به رمز  در باره انگلس ویاا اینکه برادر  بزرگمان را چگونه ستایش کنیم ...اوف ازاین الودگی  این شهر واین زنان واین خیابانهای بیقواره باید رفت ...!!!!

بلی باید رفت سعی دارم هرچه آهسته تر راه بروم وپیاده آنراه طولانی تا خانه را طی کنم  میدانم چه چیزی درانتظارم هست ......

عاشق خیابانها .وکوچه باغهای پشت تپه های الهیه  هستم هنوز ساختمانی درانجا نیست خیابان پهلوی با درختان سر سبزو بلند پارک تازه ای را درآنجا ساخته اند با نهالهای کوتاه  نامش را برای بزرگداشت بنانگذار آن پارک ساعی گذاشته اند چه هوای مطبوعی دارد   ....... کتابهایمرا باز میکنم وزیر سایه درختان لبریزاز اکسیزن تازه درس فردارا آماده میکنم .....میدانم اگر بخانه برگردم  چه چیزی درانتطارم هست .خانه نیست جهنم است .با ماموری که ازپشت خانه های عفاف خراسان بیرون آمده وحال لقب بانوی خانه را دارد .

مادر؟ مادر مشغول زعفران دان به ته دیگ است  تا ارسطو خان که میهمان ماست از دست پخت بی بی کیف کند .سفرم طولانی  شد باید  برگردم ...من آواره  آبهای اقیانوسهای جهانم  زیر باران زیر برف وزیر ابرهای پراکنده اکسیژن را به  هرسختی باشد به درون ریه هایم میفرستم . پایان 

ثریا ایرانمنش / 07/12020 میلادی .....


یکشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۹

برزخ

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 

-------------------------------

برزخ جایی است بین بهشت وجهنم  - جایی که هم میسوزی وهم  در دریای  ابی میتوانی  اب تنی کنی وزخمهارا بشویی .

عدهای درجهنم خود زندگی میکنند بی آنکه بدانند وعده ای دربرزخ  بهشت یک رویاست ! 

اینجا که منم گویی در همان بهشتم در میان همه انهایی که دوست میدارم ودوستم میدارند خالی از هر کینه ونفرتی  اینجا که منم حریم رحمت الهی است . خورشید را زندانی نکرده اند ( هنوز ) !  اینجا که منم کسی عکس رخ محبوب ر را درجام رویاها نمیبیند بلکه  درحقیت راه میرود .

میل ندارم بنالم . راه رفتن برایم سخت شده  اما فرشتگانم  در اطرافم اطاق را وخانه را غرق نور وروشنایی کردند با چراغهای الوان و کاغذ های رنگین وشمع وشیرینی تا سالی را برایم با شادی به ارمغان بیاورند .

 اینجارا میتوان بهشت نامید جایی که بی ریا ترا دوست میدارند ودرانتظا رمیراث تو نیستند میدانند غیراز مقدرای کاغذ ودستخط چیزی برایشان باقی نخواهی گذاشت  اما انها ازجان ودل  دست به یکی کرده ومرا فرشته وار محافظت میکنند .  اینجا نه تنها زبون تر وخار ترا از سر زمین من نیست بلکه بالاتر است  مهرباین انها بی  اجر.  مزد است یا هستند ویا نیستند ریا کاری ندارند . 

دراینجاست که از دور به افق مینگری ووهمه چیزرا درست میبینی نه وارونه  مانند سحری که درخود خفته ای .  نشاطشان طبیعی وخشمشان راستین است بوی افیون را نمیشناسند ودرخون کبوتری نالان نیستند مردمانی محکم  واستوارند .

نمیدانم نامشرا چه بگذارم تنها از فرزندانم سپاسگذارم  خیلی هم  سپاسگذارم وچه بسا مدیون مهر ومهربانی  انها نیز باشم .

عمر پایان یافت وما !

در سبزی کهن مهربانی آمرزیده شدیم 

پایان 

با سپاس ازهمه فرزندانم ونوه های شیرینم / ثریا 

یکشنبه ششم دسامبر 2020 میلادی 



 

شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۹

دوهزارو پانصد سال

 ثریا /لب پرچین / 

اقایی دریک  برنامه ماهوارایی اصرار داشت 

که ما از تاریخشاهنشهی خود استفاده کنیم  بلی دوهزارو   وپانصد سال شهاهنشاهی داشتیم آیا توانستیم آنرا نگاه داریم. آیا امروز از آنهمه ادب ‌فر‌وتنی  بزرگواری وگذشت   وقهرمانی وار خود گذشتگی آن زمان چیزی برایمان باقی مانده که به این تاریخ آویزان شویم ،؟نه ادب  ، نه انسانیت ، نه نام نیک ، نه شرف ، نه.  راستگویی  و نه درستکرداری  ‌اندیشه های پاک. نه هیچچیز غیر از یک بلبشو وانارشیزم در آن سر زمین فلک زده باقی نمانده شاهان بزرگ ما دست دختری ناشناس را نمیگرفتن  وتاج بر سرش بگذارند او هم سر زمین را بسپارد به دست. ‌دوستانش وخود راهی  جایی شود که در آنجا  تربیت شده است و 

امروز برای ما چی مانده 


بقایای آتشکده را نیز تبدیل به آمامزاده کردند همه خود فریب  ودیگران  را تیز فریب میدهیم. ‌بیاد آن شعر ایرج میرزا افتادم  که ایکاش همه «خر»    بودیم  این تاریخ را در کنار شاهان در موزه بگذارید. واگر عمری باقی ماند اولین سنگ وبنای زندگی. را بر راستی درستی واندیشه‌ ای پاک بگذارید. وامروز  دست از خدایانمان بکشید وانها را بحال خود بگذارید شاید. روزی. ‌دوباره ظهور کردند که شک دارم . 

پایان 

ثریا ایرانمنش. ، اسپانیا  پنجم دسامبر د‌و هزار وبیست