دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۹

سفر امروز


 ثریا ایرانمشن " لب پرچین  " اسپانیا 

----------------------------------

من - کودکیم را در راهی گذاشته ام   

کز راه دور سایه هارا جمع اوری کرده 

 تا به رودخانه فراموشی بسپارد 

-------

پنجره ها مجازی همه باز هستند وهمه  گفته های یکدیگرا نشخوار میکنند چیز تازه ا ی نیست  مردن هر سوسک یا پشه ای را بزرگ میکنند جنازه را  دست به دست میبرند  یکی در سوگ آن پیر احمد آبادی زار میزند که خودرا گنده نشان دهد دیگری هنوز به دامن اشرافی بانو چسپیده  ومن ؟..... 

من هنوز در خیابان نادری   راه میروم تا خودمرا به قنادی خسروی برسانم امروز خیال دارم دو عدد پیراشکی بخرم  یکی کرم دار و دیگری با سیب زمینی ....خیابانرا ادامه میدهم بر میگردم   به سوی  کافه نادری  بوی قهوه  مغازه موسیو سبیبل همه خیابان را  پرکرده است به کافه نادری میروم  وقهوه ترک   سفارش می دهم کتابهایم را کنارم جمع کرده ام  همه  بمن نگاه میکنند دختری تنها با روپوش مدرسه پشت یک میز نشست  ؟ لابد درانتظار اسست  ....نه انتظار کسی  را نمیکشم از رفتن به خانه وحشت دارم  از صدای منحوس آن زن وفریادهای آن جوان تازه بالغ شده وفرمان آقاجان   ..... اینجا امن تراست کتابم را باز میکنم درس  فردا چیست ؟؟؟.........

پیراشکی هارا با قهو فرو میدهم درکنار قهوه همیشه یک لیون آب خنک هست . آب را سر میکشم  راه درازی است تاخانه  دانشجوها با سر وصدا وارد مغازهای نادری ها میشوند واقایان روشنفکران با  سبیلهای از بنا گوش دررفته با چشمانی خمار آلوده از علف وموهای چرب دفتر چرکینی زیر بغل دارند  درگوشه ای یکی چرت میزند وآن یکی سر یرسد وسومی وچهارمی  هوای سالن لبریزاز دود سیگارهای ارزان قیمت یا با دست پیجیده میشود نگاهی  تحقیرامیز  بمن میاندارند  یک دختر مدرسه اینجا چه کار میکند اینجا تنها محل مردان  روشنفکرتازه بلوغ ؛ شده است که یکی در کلاس مستر شین  درس مارکس را گرفته  دیگری درجلسات مهم مستر الف  دستوراتی را  نوشته به رمز  در باره انگلس ویاا اینکه برادر  بزرگمان را چگونه ستایش کنیم ...اوف ازاین الودگی  این شهر واین زنان واین خیابانهای بیقواره باید رفت ...!!!!

بلی باید رفت سعی دارم هرچه آهسته تر راه بروم وپیاده آنراه طولانی تا خانه را طی کنم  میدانم چه چیزی درانتظارم هست ......

عاشق خیابانها .وکوچه باغهای پشت تپه های الهیه  هستم هنوز ساختمانی درانجا نیست خیابان پهلوی با درختان سر سبزو بلند پارک تازه ای را درآنجا ساخته اند با نهالهای کوتاه  نامش را برای بزرگداشت بنانگذار آن پارک ساعی گذاشته اند چه هوای مطبوعی دارد   ....... کتابهایمرا باز میکنم وزیر سایه درختان لبریزاز اکسیزن تازه درس فردارا آماده میکنم .....میدانم اگر بخانه برگردم  چه چیزی درانتطارم هست .خانه نیست جهنم است .با ماموری که ازپشت خانه های عفاف خراسان بیرون آمده وحال لقب بانوی خانه را دارد .

مادر؟ مادر مشغول زعفران دان به ته دیگ است  تا ارسطو خان که میهمان ماست از دست پخت بی بی کیف کند .سفرم طولانی  شد باید  برگردم ...من آواره  آبهای اقیانوسهای جهانم  زیر باران زیر برف وزیر ابرهای پراکنده اکسیژن را به  هرسختی باشد به درون ریه هایم میفرستم . پایان 

ثریا ایرانمنش / 07/12020 میلادی .....


هیچ نظری موجود نیست: